سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کشت در دشت هموار می روید و نه در سنگلاخ ؛ همین گونه حکمت در دل [امام کاظم علیه السلام]
 
پنج شنبه 86 اردیبهشت 20 , ساعت 5:1 عصر

 

پیش از این گفته شد که مشرکین انواع آزار و صدمه را نسبت‏به رسول خدا(ص) انجام مى‏دادند و بیش از همه عموى آن حضرت ابو لهب بود که چون خود از بنى هاشم بود در آزار بدان حضرت بى پرواتر از دیگران بود و گروهى نیز بودند که چون صدمه بدنى نمى‏توانستند بزنند در صدد مسخره و استهزاء آن بزرگوار برآمده و خداى تعالى به عنوان مستهزئین آنها را در قرآن ذکر کرده (1) و در آخر خداوند شر آنها را به وسیله جبرئیل از آن حضرت دور کرد و هر کدام به بلیه‏اى گرفتار شده و هلاک شدند ولى با این همه احوال حمایت ابى طالب از آن حضرت مانع بزرگى بود که آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهاى زبانى، و احیانا برخى آزارهاى مختصر دیگر، قدمى فراتر نهند و نقشه قتل یا تبعید آن حضرت را بکشند، اما در این میان دست تقدیردو مصیبت ناگوار براى رسول خدا(ص)پیش آورد که دشمنان آن حضرت جرئت‏بیشترى در اذیت پیدا کرده و آن حضرت را در مضیقه بیشترى قرار دادند و به گفته مورخین چند بار نقشه قتل و تبعید او را کشیده تا سرانجام نیز رسول خدا(ص)از ترس آنها شبانه از مکه خارج شد و به مدینه هجرت کرد.

یکى مرگ ابو طالب و دیگرى فوت خدیجه بود که طبق نقل معروف هر دو در یک سال و به فاصله کوتاهى اتفاق افتاد.

ابو طالب و خدیجه دو پشتیبان بزرگ و کمک کار نیرومند و با وفایى براى پیشرفت اسلام و حمایت رسول خدا(ص)بودند، خدیجه با دلدارى دادن رسول خدا(ص)و ثروت مادى خود به پیشرفت اسلام و دلگرم کردن آن حضرت کمک مى‏کرد، ابو طالب نیز با نفوذ سیاسى و سیادتى که در میان قریش داشت پناهگاه و حامى مؤثرى در برابر آزار دشمنان بود.

معروف آن است که مرگ هر دو در سال دهم بعثت، سه سال پیش از هجرت اتفاق افتاد، و ابو طالب پیش از خدیجه از دنیا رفت و برخى نیز مانند یعقوبى عکس آن را نوشته‏اند و فاصله میان مرگ خدیجه و ابو طالب را نیز برخى سه روز، جمعى سى و پنج روز و برخى نیز شش ماه نوشته‏اند. در کتاب مصباح وفات ابیطالب را روز بیست و ششم رجب ذکر کرده و یعقوبى وفات خدیجه را در ماه رمضان نوشته و گوید: خدیجه دختر خویلد در ماه رمضان سه سال پیش از هجرت در سن شصت و پنج‏سالگى از دنیا رفت. . .

- و پس از چند سطر - گوید: و ابو طالب سه روز پس از خدیجه در سن هشتاد و شش سالگى از دنیا رفت و برخى هم سن او را نود سال نوشته‏اند.

ابن هشام در سیره مى‏نویسد: هنگامى که بیمارى ابو طالب سخت‏شد قریش با یکدیگر گفتند: کار محمد بالا گرفته و افراد سرشناس و دلیرى چون حمزة بن عبد المطلب نیز دین او را پذیرفته‏اند اگر ابو طالب از میان برود بیم آن مى‏رود که محمد به جنگ ما برخیزد خوب است تا ابو طالب زنده است‏به نزد او رفته و با وساطت او از محمد پیمانى(پیمان عدم تعرض)بگیریم که ما و او به کار همدیگر کارى نداشته‏باشیم و به دنبال این گفتگو عتبه، شیبه، ابو جهل، امیة بن خلف، ابو سفیان و چند تن دیگر به خانه ابو طالب آمده و پس از احوالپرسى و عیادت گفتند: اى ابو طالب مقام و شخصیت تو در میانه قریش چنان است که خود مى‏دانى و اکنون بیمارى تو سخت‏شده و بیم آن مى‏رود که این بیمارى تو را از پاى درآورد، و از سوى دیگر اختلاف ما را با برادرزاده‏ات محمد مى‏دانى، خواهشى که ما از تو داریم آن است که او را به اینجا دعوت کنى و از او بخواهى تا دست از مخالفت‏با ما و اعمال و رفتار و آیین ما بردارد، ما نیز مخالفت‏با او نخواهیم کرد و در مرام و آیینش او را آزاد خواهیم گذارد.

ابو طالب به دنبال رسول خدا(ص)فرستاد و چون حضرت حاضر شد جریان را بدو گفت و رسول خدا(ص)در جواب فرمود:

- من از اینها چیزى نمى‏خواهم جز گفتن یک کلمه که آن را بگویند و بر تمام عرب سیادت و آقایى کرده عجم را نیز زیر قدرت و فرمان خود گیرند!

ابو جهل گفت: به حق پدرت سوگند ما حاضریم به جاى یک کلمه ده کلمه بگوییم، بگو آن یک کلمه چیست؟فرمود: آن کلمه این است که بگویید:

«لا اله الا الله‏»

و به دنبال آن از بت پرستى دست‏باز دارید. . .

ابو جهل و دیگران نگاهى به هم کرده دستها را(به عنوان مخالفت‏با این حرف)به هم زده گفتند: آیا مى‏خواهى همه خدایان را یک خدا قرار دهى!براستى که این کارى شگفت انگیز است!و به دنبال آن به یکدیگر گفتند: به خدا این مرد حاضر به هیچ گونه قول و پیمانى با ما نیست‏برخیزید و به دنبال کار خود بروید.

هنگامى که خبر مرگ ابو طالب را به رسول خدا(ص)دادند اندوه بسیارى آن حضرت را فرا گرفت و بیتابانه خود را به بالین ابو طالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست کشید آن گاه فرمود: عموجان در کودکى مرا تربیت کردى و در یتیمى کفالت و سرپرستى نمودى و در بزرگى یارى و نصرتم دادى خدایت از جانب من پاداش نیکو دهد، و در وقت‏حرکت دادن جنازه پیشاپیش آن مى‏رفت و درباره‏اش دعاى خیر مى‏فرمود.

در بالین خدیجه

هنوز مدت زیادى و شاید چند روزى از مرگ ابو طالب و آن حادثه غم انگیز نگذشته بود که رسول خدا(ص)به مصیبت اندوه بار تازه‏اى دچار شده بدن نحیف همسر مهربان و کمک کار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهى فراوان در کنار بستر او نشسته و مراتب تاثر خود را از مشاهده آن حال به وى ابلاغ فرمود آن گاه براى دلدارى خدیجه جایگاهى را که خدا در بهشت‏براى وى مهیا فرموده بود بدو اطلاع داده و خدیجه را خورسند ساخت.

هنگامى که خدیجه از دنیا رفت رسول خدا(ص)جنازه او را برداشته و در«حجون‏»(مکانى در شهر مکه)دفن کرد، و چون خواست او را در قبر بگذارد، خود به میان قبر رفت و خوابید و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاک روى آن ریخت.

در تاریخ یعقوبى است که چون خدیجه از دنیا رفت فاطمه(ع)نزد پدر آمده دست‏به دامن او آویخت و با چشم گریان مى‏گفت: مادرم کجاست؟در این وقت جبرئیل نازل شده عرض کرد: به فاطمه بگو: خداى تعالى در بهشت‏خانه‏اى براى مادرت بنا کرده که در آنجا دیگر هیچ گونه دشوارى و رنجى ندارد.

این دو مصیبت ناگوار آن هم در این فاصله کوتاه به مقدار زیادى در روحیه رسول خدا(ص)و بلکه در پیشرفت اسلام و هدف مقدس آن حضرت اثر داشت و کار تبلیغ دین را بر او دشوار ساخت تا بدانجا که از عروة بن زبیر نقل شده که گوید: روزى همچنان که رسول خدا(ص)در کوچه‏هاى مکه مى‏گذشت مقدارى خاک بر سرش ریختند و حضرت با همان وضع به خانه آمد، یکى از دختران آن بزرگوار که آن حال را مشاهده کرد از جا برخاسته و از مشاهده آن وضع به گریه افتاد و با همان حال گریه مشغول پاک کردن خاکها شد، پیغمبر خدا او را دلدارى داده فرموده:

دخترکم گریه مکن که خدا پدرت را محافظت و نگهبانى خواهد کرد و گاهى نیز مى‏فرمود: تا ابو طالب زنده بود قریش نسبت‏به من چنین رفتار ناهنجارى نداشتند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBI.htm


پنج شنبه 86 اردیبهشت 20 , ساعت 5:0 عصر

 

سران قریش،براى مبارزه با آئین یکتا پرستى صفوف خود را منظم کرده بودند.در آغاز کار مى‏خواستند پیامبر را از طریق تطمیع و نوید مال و ریاست،از هدف خود منصرف سازند،ولى نتیجه‏اى نگرفتند و با جمله معروف آن مرد مجاهد:«به خدا قسم هر گاه آفتاب را در دست راستم و ماه را در دست دیگرم قرار دهید(یعنى سراسر جهان را در اختیار من بگذارید)از این کار دست‏بر نخواهم داشت‏»روبرو گردیدند.سپس به تهدید و تحقیر و آزار کسان و یاران او برخاستند و لحظه‏اى از آزار او و یارانش آرام نگرفتند،ولى شهامت و استقامت او و یاران با اخلاص وى سبب شد در این جبهه پیروز گردند.حتى پایدارى خود را در آئین اسلام به قیمت ترک خانه و وطن خریده و به وسیله هجرت خود به سوى خاک‏«حبشه‏»در گسترش آن کوشیدند،ولى هنوز برنامه‏هاى سران قریش براى ریشه کن ساختن درخت توحید،پایان نپذیرفته بود،بلکه این بار خواستند حربه برنده‏ترى را به کار ببرند.

این حربه،همان حربه تبلیغ بر ضد محمد«ص‏»بود.زیرا درست است که آزار و تعدى به حقوق، گروهى را که در مکه زندگى مى‏نمودند،از گرایش به اسلام باز مى‏داشت،اما زائران خانه خدا که در ماههاى حرام به مکه مى‏آمدند،و در محیط امن و آرامى با پیامبر تماس مى‏گرفتند تحت تاثیر تبلیغات پیامبر قرار مى‏گرفتند.و اگر هم به آئین او ایمان نمى‏آوردند،لااقل در آئین خود(بت‏پرستى)متزلزل مى‏شدند و پس از بازگشت‏به زادگاههاى خود حامل پیام اسلام بودند و از ظهور پیامبر گزارش مى‏دادند.و از این طریق نام پیامبر اسلام و آئین جدید را به تمام نقاط عربستان مى‏رسانیدند. و این خود ضربت‏شکننده‏اى بر بت پرستى محسوب مى‏شد و عامل مؤثرى براى گسترش آئین توحید به شمار مى‏رفت.

سران قریش،برنامه تخریبى دیگرى را آغاز کردند و خواستند از این طریق از انتشار آئین وى جلوگیرى به عمل آورند و تماس جامعه عرب را با او قطع کنند.

اکنون ریز برنامه تخریبى آنان را از نظر خوانندگان مى‏گذرانیم.اینک بیان این بخش:

1-تهمتهاى ناروا

شخصیت اشخاص را مى‏توان از زیر نقاب فحشها و تهمتها و ناسزاهاى دشمن ارزیابى نمود.دشمن پیوسته براى گمراه کردن مردم مى‏کوشد تا حریف را به نوعى متهم سازد تا بتواند با نشر اکاذیب و پخش مطالب دروغ و بى‏اساس خود،آبروى طرف را بریزد و یا لااقل تا آنجا که مى‏تواند از آبرو و حیثیت او بکاهد.دشمن دانا مى‏کوشد نسبتهائى به رقیب خود بدهد که لااقل یک طبقه مخصوص آن را باور کرده و یا در صدق و کذب آن تردید کنند و نسبتهائى که هرگز به طرف نمى‏چسبد و سنخیتى با روحیات و افعال مشهور و روشن او ارتباط ندارد به او نمى‏دهد،زیرا در این صورت نتیجه معکوس مى‏گیرد.

در این نقطه،مورخ محقق،مى‏تواند از پشت این دروغها و تهمتها قیافه واقعى طرف را بخواند و موقعیت اجتماعى و روحیات او را ولو از دیدگاه دشمن،به دست آورد.زیرا دشمن بى‏باک و نترس،در نثار تهمت که به نفع او تمام شود کوتاهى نخواهد کرد و از حربه برنده تبلیغ،تا آنجا که فکر و درایت و موقعیت‏شناسى او اجازه دهد حداکثر استفاده را خواهد نمود.پس اگر هیچ گونه نسبت ناروائى به او ندهد،از این لحاظ است که دامن وى از آن نسبتها پیراسته بوده و جامعه خریدارآن نبوده است.

صفحات تاریخ اسلام را ورق مى‏زنیم،مى‏بینیم که قریش با آن عداوت و کینه توزى فوق العاده‏اى که داشتند و مى‏خواستند به هر قیمتى شده،نظام نوبنیاد اسلام را فرو ریزند،و از شخصیت مقام آورنده آن بکاهند.با این حال،نتوانستند کاملا از این حربه استفاده کنند.با خود فکر کردند چه بگویند؟آیا او را به خیانت مالى متهم سازند در حالى که هم اکنون ثروت گروهى از خود آنها در خانه او است،و زندگى شرافتمندانه چهل ساله او در نظر همه او را امین جلوه داده است.آیا او را به شهوترانى متهم سازند؟چگونه این سخن را به زبان آرند،با اینکه او دوران جوانى خود را،با یک زن نسبتا مسن آغاز کرد و تا آن روز که جلسه مشورتى قریش براى تبلیغ بر ضد او تشکیل گردید،نیز با همان همسر بسر مى‏برد.بالاخره فکر کردند که چه بگویند که به محمد بچسبد،که لااقل مردم یک درصد احتمال صدق آن را بدهند؟!آخر الامر، سران‏«دار الندوة‏»در کیفیت‏بهره‏بردارى از این حربه متحیر مانده،مصمم شدند که این مطلب را در پیشگاه یکى از صنادید قریش مطرح کنند و نظر او را در این باره مورد اجرا قرار دهند.مجلس منعقد گردید،ولید رو به قریش کرد و گفت:روزهاى‏«حج‏»نزدیک است،و سیل جمعیت در این روزها به منظور اداى فرائض و مراسم‏«حج‏»در این شهر گرد مى‏آیند، و«محمد»از آزادى موسم حج استفاده نموده و دست‏به تبلیغ آئین خود مى‏زند،چه بهتر سران قریش نظر نهائى خود را درباره او و آئین جدیدش ابراز نموده و همگى درباره او یک نظر بدهند زیرا اختلاف خود آنها،باعث مى‏شود که گفتار آنان بى‏اثر گردد.

حکیم عرب در فکر فرو رفت و گفت چه بگوئیم؟یکى گفت:او را«کاهن‏»بگوئیم.وى نظر گوینده را نپسندید و گفت:آنچه‏«محمد»مى‏گوید،مانند سخنان کاهنان (1) نیست.دیگرى پیشنهاد کرد که او را دیوانه بخوانند،این نظر نیزاز طرف ولید رد شد و گفت:هرگز نشانه دیوانگى در او دیده نمى‏شود.پس از سخنان زیاد،به اتفاق آراء تصویب کردند که او را«ساحر»(جادوگر)بخوانند.زیرا وى سحر بیان دارد و گواه آن این است که به وسیله قرآن خود،میان مکیان که در اتفاق و اتحاد ضرب المثل بودند سنگ تفرقه افکنده و اتفاق آنها را بهم زده است. (2)

مفسران،در تفسیر سوره‏«مدثر»،این مطلب را طور دیگرى نیز نقل نموده‏اند و گفته‏اند: هنگامى که ولید،آیاتى چند از سوره‏«فصلت‏»از پیامبر شنید،سخت تحت تاثیر قرار گرفت و مو بر بدنش راست‏شد.راه خانه را در پیش گرفت و دیگر از خانه بیرون نیامد. قریش او را به باد مسخره گرفته و گفتند:«ولید»،به آئین‏«محمد»گرویده است.آنان،به طور دستجمعى به سوى خانه او روانه شدند و از او،حقیقت قرآن محمد را خواستار شدند. هر کدام از حضار یکى از مطالب یاد شده را پیشنهاد مى‏کرد و او رد مى‏نمود. سرانجام راى داد که او را بر اثر تفرقه‏اى که میان آنها افکنده،«ساحر»بخوانید و بگوئید:وى جادوى بیان دارد!

مفسران معتقدند که آیات یاد شده در زیر،در حق او نازل گردیده است:« ذرنی و من خلقت وحیدا و جعلت له مالا ممدودا »...تا آیه 50 از سوره‏«مدثر»:«مرا با آنکه تنها آفریده‏ام و فرزندان و مالى دامنه‏دار به او داده‏ام وابگذار،او درباره قرآن بیندیشید و حساب کرد،مرده باد،چگونه حساب کرد باز کشته باد چگونه حساب کرد نظر کرد و عبوس شد و چهره درهم کشید و گفت این جادوئى است که نقل مى‏کند». (3)

پافشارى در نسبت جنون

از مسلمات تاریخ است که پیامبر اسلام،از آغاز جوانى در میان مردم به درست‏کارى و راستگوئى و...معروف بوده است.حتى دشمنان آن حضرت،در برابر اخلاق فاضله او بى‏اختیار سر تسلیم و انقیاد فرود مى‏آوردند.یکى از صفات برجسته او این بود که تمام مردم،او را راستگو صادق و امین مى‏خواندند.حتى مشرکان تا ده سال پس از دعوت علنى،اموال ذى قیمت‏خود را پیش او به عنوان ودیعت گذاشته بودند. چون دعوت آن حضرت بر معاندان سخت و گران آمد،همت و مساعى خود را بر این گماشتند که مردم را به وسیله پاره‏اى از نسبتها که با آن مى‏توان کاملا اذهان را آلوده کرد از او برگردانند.چون مى‏دانستند که نسبتهاى دیگر در افکار مشرکان بى‏نظر و ساده تاثیرى نخواهد بخشید.از اینرو،ناگزیر شدند که در تکذیب دعوت آن حضرت بگویند که منشا دعاوى او،خیالات و افکار جنون آمیزى است که منافات با صفات زهد و درستکارى او نداشته باشد و در اشاعه این نسبت ریاکارانه رنگها ساخته و نیرنگها پرداختند.

از فرط ریاکارى،موقع تهمت زدن قیافه پاکدامنى به خود گرفته،مطلب را به صورت شک و تردید اظهار مى‏کردند و مى‏گفتند که:« افترى على الله کذبا ام به جنة : (4) به خدا افتراء بسته و یا جنون دامن‏گیر او شده است‏».این همان شیوه شیطانى است که دشمنان حقیقت،پیوسته در موقع تکذیب شخصیت‏هاى بزرگ و مصلح اجتماع به کار مى‏برند،و قرآن نیز خبر مى‏دهد که این شیوه نکوهیده،مخصوص افراد عصر رسالت نیست.بلکه معاندان عصرهاى گذشته نیز،در تکذیب پیامبران الهى همین حربه را به کار مى‏بردند.چنانکه مى‏فرماید:«همچنین بر امتهاى پیشین،هیچ پیامبرى برانگیخته نشد مگر اینکه گفتند جادوگر یا دیوانه است،آیا یکدیگر را به گفتن این سخن سفارش کرده بودند(نه)بلکه آنها گروهى سرکشند». (5)

اناجیل کنونى نیز تذکر مى‏دهند وقتى که حضرت مسیح،یهود را پند داد،گفتند:در او شیطان است و هذیان مى‏گوید چرا به حرفهاى او گوش مى‏دهید؟(انجیل یوحنا-باب 10 فقره 20 و باب-7،فقره 48 و 52) (6) به طور مسلم،هر گاه‏«قریش‏»مى‏توانستند غیر این تهمتها،تهمت دیگرى بزنند،هرگز خوددارى نمى‏کردند.ولى زندگانى پرافتخار چهل و چند ساله پیامبر،آنان را از بستن پیرایه‏هاى دیگر باز مى‏داشت.آنان حاضر بودند حتى از کوچکترین جریان بر ضد او استفاده کنند.مثلا گاهى پیامبر در نزدیکى‏«مروه‏»، کنار یک غلام مسیحى به نام‏«جبر»مى‏نشست.دشمنان عصر رسالت از این پیش آمد،فورا بهره‏بردارى نموده و گفتند که این غلام مسیحى است که قرآن را به محمد مى‏آموزد، قرآن به گفتار بى‏اساس آنها چنین پاسخ مى‏دهد:

«ما مى‏دانیم که آنها مى‏گویند که بشرى قرآن را به او مى‏آموزد،ولى زبان کسى که به او اشاره مى‏کنند،عجمى است و این(قرآن)زبان عربى روشن است‏». (7)

وحى نفسى، تصعید یافته تهمت جنون است

یکى از تلاشهاى گروههاى الحادى براى توجیه وحى در پیامبران،خصوصا درباره پیامبر اسلام،موضوع وحى نفسى و القاء ضمیر ناخودآگاه است.

این گروه به عللى به خود اجازه نمى‏دهند که پیامبر را یک فرد دروغگو و خلافکار معرفى کنند،زیرا رفتار و گفتار او،روشنگر ایمان او به صدق گفتار خویش مى‏باشد.از این جهت معتقدند که او به راستى یقین داشت که برانگیخته خدا است و تعالیم او نیز از ناحیه او مى‏باشد،ولى ایمان و اعتقاد او را از راه دیگر توجیه مى‏کنند که‏«وحى‏»،همان صداى روح محمد بود.زیرا سالها تفکر و اشباع شدن روح از یک اندیشه، مستلزم آن است که آن اندیشه به صورت واقع درآید و در جان کسى که پیوسته در امرى و اندیشه‏اى فرو رفته است چنین صدائى طنین افکند،و فرشته صورت ضمیر ناخودآگاه آرزوى نهفته در اعماق وجود او بوده است.ولى باید توجه داشته باشیم که این توجیه نیز تازگى ندارد و مشرکان عهد رسالت،وحى محمدى را از همین طریق نیز توجیه مى‏کردند و مى‏گفتند:

«بل قالوا اضغاث احلام بل افتراه (8) :

آنچه مى‏گوید افکار پریشانى است که زائیده خیال او مى‏باشد».

آنان قرآن را یک رشته افکار نامنظم دانسته که بى‏اختیار بر مغز او راه پیدا مى‏کند،و او را در آفریدن این مطالب عامد و مختار نمى‏اندیشیدند.هر چند برخى از این مرحله گام فراتر نهاده او را به دروغ نیز متهم مى‏کردند.

قرآن مجید،در سوره‏«و النجم‏»که موضوع وحى محمدى در آنجا مطرح گردیده و پرده از روى حقیقت وحى برداشته است،بگونه‏اى به رد این نظر پرداخته است و اشاره کرده است که گروهى قرآن و ادعاى پیامبر را زائیده خیال او دانسته و مى‏گویند که:او خیال مى‏کند که وحى بر او نازل مى‏گردد و یا فرشته‏اى را مى‏بیند.در حالى که چنین چیزى جز در محیط خیال او،در جاى دیگر وجود ندارد.

قرآن در این سوره که آیات آن از یک نظم و انسجام بس بدیعى برخوردار است و بیانگر روحانیت مردیست که در مواقع خاصى در هاله‏اى از موهبت معنوى خدا قرار مى‏گیرد،به رد این نظر چنین پرداخته است:

«و النجم اذا هوى 1 ما ضل صاحبکم و ما غوى 2 و ما ینطق عن الهوى 3 ان هو الا وحی یوحى 4 علمه شدید القوى 5 ذو مرة فاستوى 6 و هو بالافق الاعلى 7 ثم دنا فتدلى 8 فکان قاب قوسین او ادنى 9 فاوحى الى عبده ما اوحى 10 ما کذب الفؤاد ما راى 11 افتمارونه على ما یرى 12 و لقد رآه نزلة اخرى 13 عند سدرة المنتهى 14 عندها جنة الماوى 15 اذ یغشى السدرة ما یغشى 16 ما زاغ البصر و ما طغى 17 لقد راى من آیات ربه الکبرى 18 ».

سوگند به ستاره هنگامى که آهنگ غروب کرد،رفیق شما گمراه نشده و بیراهه نرفته است، او هرگز از روى هوى و هوس دهان به سخن نگشوده است،آنچه مى‏گوید،وحى و سروش غیبى است که در اختیار او گذارده شده است،موجود نیرومندى(فرشته وحى)به او تعلیم کرده است،این معلم قدرتمند که در افق بالا قد برافراشت(و براى او نمایان گردید) سپس نزدیک شد و در میان زمین و آسمان آویزان گردید و به قدرى نزدیک شد که به اندازه دو میدان تیر یا دو سر کمان یا از آن هم کمتر و نزدیک‏تر،این معلم به بنده او(خدا) وحى کرد آنچه باید برساند (9) دل آنچه را دید دروغ ندید،آیا با او به مجادله برمى‏خیزید،او یکبار دیگر او(فرشته وحى)را نیز دیده است،نزد«سدرة المنتهى‏»،نزد او است‏«جنة الماوى‏»هنگامى که سدره را پوشانید دیده منحرف نگردید و از قوانین رویت طغیان نکرد او از آیات بزرگ خداوند دید آنچه را دید.

قرآن در این آیات نظریه وحى نفسى را و اینکه قرآن زائیده تخیل او است،به سختى محکوم مى‏کند،و طرفداران این نظریه را افراد مجادله‏گر مى‏اندیشد و مى‏رساند که نه قلب و دل او اشتباه کرده است و نه بصر و دیده او،و در هر دو نقطه رؤیت‏به معنى واقعى انجام گرفته است.چنانکه مى‏فرماید:

1-«ما کذب الفؤاد ما راى‏»:

دل آنچه دیده است،دروغ ندیده و اشتباه نکرده است.

2-«ما زاغ البصر و ما طغى‏»:

دیده منحرف نگردیده و از اصول ابصار طغیان نکرده است و همگى صد در صد حقیقى و واقعى بوده است،نه رؤیائى و خیالى.

بنابراین،وحى نفسى و یا القاء شعور باطنى و...اصطلاح جدیدى است،روى یک اندیشه جاهلى که در میان اعراب،نسبت‏به وحى وجود داشته است.

وحى نفسى، پوششى است‏بر جنون

عرب جاهلى در عین این که وحى الهى را به صورتهاى دیگر نیز توجیه مى‏کرد و پیامبر را مفترى و دروغگو،و یا ساحر و جادوگر معرفى مى‏کرد،ولى اصرار داشت که پیامبر را مجنون و دیوانه و کاهن نیز،معرفى نماید.

مجنون،در اصطلاح آنان،همان جن زده بوده که بر اثر تصرف جن،مشاعر خود را از دست مى‏دهد و پرت و پلا مى‏گوید.

کاهن،غیب‏گوئى بود که رابطه‏اى با یکى از جن‏ها داشت و او را از اوضاع و احوال آگاه ساخت.

سرانجام سخنان یک مجنون و دیوانه و یا کاهن و غیب‏گو مربوط به شخص او نیست،بلکه القائى است از جانب جن که بر ذهن و زبان او جارى مى‏سازد،هر چند خود او متوجه نگردد.

عرب جاهلى بر اثر دورى از علم و دانش،بر اثر دورى از فریب کارى و دیپلماسى غرب، آنچه را در دل داشت،عارى و برهنه مى‏گفت و رو یا روى پیامبر مى‏ایستاد مى‏گفت:

«و قالوا یا ایها الذی نزل علیه الذکر انک لمجنون : (10)

اى کسى که قرآن بر او نازل گردیده است تو دیوانه‏اى‏».

این اتهام،اختصاص به پیامبر نداشت،بلکه به گواهى تاریخ بشریت،پیوسته گروه اصلاح‏گر را،افراد جاهل و مجنون و دیوانه مى‏خواندند و انتخاب این نسبت‏براى این است که مردم را از دور آنان پراکنده سازند تا به سخنان او گوش فرا ندهند.در قرآن مجید این نسبت درباره پیامبر،در سوره‏هاى:حجر آیه 6،سباء آیه 8،صافات آیه 36،دخان آیه 14،طور آیه 29،قلم آیه 2 و تکویر آیه 22 وارد شده است.

2- اندیشه مقابله با قرآن

حربه زنگ‏زده تهمت،بر پیامبر چندان کارگر نشد،زیرا مردم با کمال فراست و درایت احساس مى‏کردند که قرآن جذبه روحى غریبى دارد،و هرگز سخنى به آن شیرینى نشنیده بودند.سخنان او چنان عمیق و ریشه‏دار بود که بر دل مى‏نشست.از این جهت،چون از اتهام پیامبر سودى نبردند،به فکر نقشه کودکانه‏اى افتادند،تصور کردند که با اجراء آن مى‏توانند توجه و اقبال مردم را از او سلب نمایند.

«نضر بن حارث‏»،از افراد هوشمند و زیرک و کاردان‏«قریش‏»بود،که پاسى از عمر خود را در«حیره‏»و«عراق‏»گذرانده بود.از وضع شاهان ایران و دلاوران آن سامان، مانند«رستم‏»و«اسفندیار»و عقاید ایرانیان درباره خیر و شر،اطلاعاتى داشت.قریش او را براى مبارزه با پیامبر برگزیدند.آنان چنین تصویب کردند که نضر بن حارث، با معرکه‏گیرى در کوچه و بازار و نقل داستانهاى ایرانیان و سرگذشت‏شاهان آنان، قلوب مردم را از استماع سخنان پیامبر به خود جلب کند.او براى اینکه از مقام آن حضرت بکاهد،و سخنان قرآن را بى‏ارزش جلوه دهد،مرتب مى‏گفت:«مردم سخنان من با گفته‏هاى‏«محمد»چه فرق دارد؟او داستان گروهى را براى شما مى‏خواند،که گرفتار قهر و خشم الهى شدند،من هم سرگذشت عده‏اى را تشریح مى‏کنم که غرق نعمت‏بودند و سالیان درازى است که در روى زمین حکومت مى‏کنند».

این نقشه به قدرى احمقانه بود،که چند روز،بیشتر ادامه پیدا نکرد و خود«قریش‏»،از شنیدن سخنان او خسته شده از دور او پراکنده شدند.

آیاتى در این باره نازل گردیده است که فقط به ترجمه یکى از آنها مى‏پردازیم:

«گفتند اینها داستانهاى گذشتگان است که وى آنها را نوشته است و صبح و شام به او القاء مى‏کنند،بگو آنکه در آسمانها و زمین داناى راز است،این را نازل کرده که وى آمرزنده و رحیم است‏». (11)

پا فشارى در ایمان‏«قریش‏»

پیشواى مسلمانان به خوبى مى‏دانست که بت پرستى بسیارى از مردم،جنبه تقلیدى و پیروى از سران قبیله مى‏باشد،و ریشه محکمى در دل آنها وجود ندارد.هر گاه انقلابى در میان سران پدید آید و موفق گردد که یکى دو نفر را با خود هم آهنگ سازد،بسیارى از مشکلات را حل خواهد نمود.از اینرو،اصرار زیادى در گرایش‏«ولید بن مغیره‏»که بعدها فرزند او«خالد بن ولید»،از سران لشکر و کشور گشایان مسلمانان گردید،داشت.زیرا او کهنسال‏ترین و با نفوذترین شخصى بود که در میان‏«قریش‏»،عظمت و فرمان روائى داشت. او را حکیم عرب مى‏خواندند،و نظرش را در موارد اختلاف محترم مى‏شمردند.

روزى پیامبر در فرصت مناسبى با او سخن مى‏گفت.درست همان موقع‏«ابن ام مکتوم‏»که مردى نابینا بود،حضور پیامبر رسید و تقاضا کرد که مقدارى قرآن بر او بخواند،و در تقاضاى خود زیاد اصرار نمود.این مطلب بر پیامبر سخت گران آمد،زیرا معلوم نبود که چنین فرصتى بار دیگر بدست آورده و بتواند در محیط آرامى،با حکیم عرب سخن بگوید.روى این جهت،از«ابن ام مکتوم‏»روى برگردانید و چهره در هم کشید و او را ترک گفت.

این جریان گذشت،ولى پیامبر در این وضع فکر مى‏کرد که 14،آیه زیر که در آغاز سوره‏«عبس‏»قرار گرفته‏اند،نازل گردید.اینک ترجمه بخشى از آنها:

«چهره در هم کشید،و پشت‏بگردانید،که چرا مرد نابینائى نزد وى آمد.تو چه مى‏دانى شاید قلب او با پذیرفتن اسلام پاک گردد و تذکر به او سود دهد؟اما آنکه بى‏نیازى نشان مى‏دهد تو به او اقبال مى‏کنى،با آن که اگر اسلام نپذیرد بر تو گناهى نیست.اما آنکه شتابان نزد تو آمده و مى‏ترسد،تو از او غفلت‏مى‏ورزى.چنین مکن،که این قرآن تذکاریست هر که خواهد آن را یاد گیرد!!...» (12)

بزرگان و محققان شیعه،این قطعه تاریخى را بى‏پایه مى‏دانند،و آن را از خلق عظیم پیامبر دور مى‏شمارند و مى‏گویند که در خود آیات،گواهى بر این نیست که کسى که چهره در هم کشید و روى برتافت،شخص پیامبر بوده است.

از امام صادق نقل شده که مقصود یک نفر از بنى امیه است،هنگامى که‏«ام مکتوم‏»حضور پیامبر رسید.او از ام مکتوم تنفر جست،و این آیات در توبیخ وى وارد شده است. (13)

3-شنیدن قرآن را تحریم کردند!

برنامه وسیع و دامنه‏دارى که بت‏پرستان مکه،براى مبارزه و جلوگیرى از نفوذ آئین یکتاپرستى طرح کرده بودند،یکى پس از دیگرى به مورد اجرا گذارده مى‏شد.ولى در این مبارزه چندان موفق نبودند و نقشه‏هاى آنها یکى پس از دیگرى،نقش بر آب مى‏گشت.

دورانى بر ضد پیامبر«ص‏»تبلیغ کردند،ولى هیچ گاه با موفقیت کامل روبرو نبودند و«پیامبر»را در راه خود پایدارتر یافته و مى‏دیدند که روز بروز آئین یکتاپرستى در حال گسترش است.

سران‏«قریش‏»،تصمیم گرفتند که مردم را از استماع قرآن باز دارند.براى اینکه نقشه آنها کاملا جامه عمل به خود بپوشد،جاسوسانى در تمام نقاط‏«مکه‏»گماردند تا زائران خانه خدا و بازرگانان را که به منظور داد و ستد وارد مکه مى‏شدند،از تماس با محمد باز دارند و بهر طریقى ممکن باشد از شنیدن قرآن‏جلوگیرى کنند.سخنگوى جمعیت، اعلامیه‏اى که قرآن مضمون آن را نقل مى‏کند،در میان مکیان منتشر نمود:

«گروه کافران گفتند که به این قرآن گوش ندهید و هنگام قرائت آن جنجال کنید شاید پیروز شوید». (14)

برنده‏ترین حربه پیامبر که رعب و ترس عجیبى در دل دشمنان افکنده بود، همان‏«قرآن‏»بود.سران قریش مى‏دیدند چه بسا افرادى که از سرسخت‏ترین دشمنان پیامبر بودند،و به منظور استهزاء و آزار به ملاقات او مى‏رفتند،همین که آیاتى چند به گوش آنها مى‏رسید عنان اختیار را از کف داده،و از همان لحظه طرفدار جدى او مى‏شدند. براى پیش گیرى از این نوع حادثه‏ها،تصمیم گرفتند،که اتباع و هواداران خود را از استماع آیات الهى منع کرده،و سخن گفتن با محمد را تحریم کنند.

قانونگزاران قانون شکن!

همان گروهى که با کمال سرسختى مردم را از شنیدن قرآن‏«محمد»باز مى‏داشتند،و هر کس را که از مضمون آن اعلامیه،تخلف مى‏کرد مجرم مى‏شمردند،پس از چند روز در شمار قانون‏شکنان قرار گرفته،و قانونى را که خودشان تصویب کرده بودند،عملا در پنهانى مى‏شکستند!.

ابو سفیان،ابو جهل و اخنس بن شریق،یک شب بدون اطلاع یکدیگر از خانه‏هاى خود بیرون آمده،و راه خانه پیامبر را پیش گرفتند،و هر کدام در گوشه‏اى پنهان شدند.هدف آنها این بود که قرآن‏«محمد»را که شبها در نماز خود با آهنگ دلنشین مى‏خواند بشنوند.هر سه نفر بدون اطلاع از وضع یکدیگر تا صبح در آنجا ماندند،و قرآن را استماع کردند و سپیده دم مجبور شدند،که به سوى خانه‏هاى خود بازگردند.هر سه نفر در نیمه راه به هم رسیدند و یکدیگر را سرزنش کردند،و گفتند که هر گاه افراد ساده لوح از وضع کار ما آگاه گردند،درباره ماچه مى‏گویند؟

شب دوم نیز جریان به همین وضع تکرار گردید.گوئى یک جاذبه و کشش درونى آنان را به سوى خانه‏«پیامبر اسلام‏»مى‏کشانید.موقع مراجعت،باز هر سه نفر به هم رسیدند و سرزنشها را از سر گرفتند،و تصمیم گرفتند که این عمل را تکرار نکنند.ولى جذبه قرآن‏«پیامبر»،براى بار سوم باعث‏شد که هر سه نفر مجددا بدون اطلاع دیگرى،در اطراف خانه پیامبر جاى گرفتند،و تا صبح قرآن او را استماع نمودند.هر لحظه،بیم آنها زیادتر گشت و با خود مى‏گفتند که:هر گاه وعد و وعید«محمد»راست‏باشد،در زندگى خود خطا کارند.

وقتى هوا روشن گردید،از ترس ساده‏لوحان خانه پیامبر را ترک گفتند و این دفعه مانند دو دفعه پیش،در بازگشت همدیگر را ملاقات نمودند و اقرار کردند که در برابر جذابیت دعوت و آئین قرآن تاب مقاومت ندارند.ولى براى پیش گیرى از حوادث ناگوار،با هم پیمان بستند که براى همیشه این کار را ترک کنند. (15)

4-جلوگیرى از اسلام آوردن افراد

به دنبال برنامه‏«تحریم استماع قرآن‏»،برنامه دیگرى را آغاز کردند.افرادى که از دور و نزدیک،تمایلاتى به اسلام پیدا مى‏کردند،و رو به مکه مى‏آوردند،جاسوسان قریش، در نیمه راه یا هنگام ورود به شهر مکه با آنها تماس مى‏گرفتند و با عناوین مختلف از اسلام آوردن آنها جلوگیرى مى‏نمودند.اینک دو شاهد زنده:

1-«اعشى‏»،یکى از شاعران زبردست دوران جاهلیت‏بود،و اشعار او نقل مجالس بزم‏«قریش‏»بود.وى در پایان عمر،که پیرى بر او غلبه کرده بود،شمه‏اى از آئین توحید و تعالیم عالى اسلام به گوشش رسیده بود.او در نقطه‏اى دور از«مکه‏»زندگى مى‏کرد،و هنوز آوازه نبوت پیامبر در آن نقاط خوب منتشر نشده بود،ولى آنچه که از تعالیم اسلام به طور اجمال شنیده بود،طوفانى در کانون وجوداو پدید آورده بود.از این جهت،قصیده‏اى سراپا نغز در مدح پیامبر ساخت،و ارمغانى بهتر از آن ندید که این اشعار را در محضر پیامبر گرامى بخواند.با اینکه شماره این اشعار از 24 بیت تجاوز نمى‏کند،با این حال،از بهترین و فصیح‏ترین اشعارى است که در آن ایام درباره پیامبر سروده شده است.متن این اشعار را در دیوان اعشى،صفحات 101-103 مى‏توانید بخوانید. (16)

هنوز«اعشى‏»،درک فیض محضر پیامبر نکرده بود،که جاسوسان قریش با او تماس گرفتند، و از مقصد او آگاه شدند.آنان به خوبى مى‏دانستند که‏«اعشى‏»،مردى شهوت ران است و به زن و شراب علاقه مفرطى دارد،فورا از نقطه ضعف او استفاده کرده،گفتند:ابا بصیر!آئین محمد با روحیات و وضع اخلاقى تو سازگار نیست.گفت:چطور؟گفتند:او زنا را حرام مى‏داند.وى در پاسخ گفت:مرا حاجتى در این کار نیست،و این مطلب نمى‏تواند مانع از گرایش من بشود.گفتند:او شراب را تحریم کرده است.«اعشى‏»،از شنیدن این مطلب کمى ناراحت‏شد و گفت من هنوز از شراب سیر نشده‏ام.اکنون بر مى‏گردم و مدت یکسال تا بسر حد سیر شدن شراب مى‏خورم و سال دیگر مى‏آیم،دست‏بیعت‏به او مى‏دهم.او برگشت،ولى اجل مهلت نداد و در همان سال چهره در نقاب خاک کشید! (17)

2-«طفیل بن عمرو»،شاعر شیرین زبان خردمندى بود و در میان قبیله خود،نفوذ کلمه داشت، وارد مکه گردید.اسلام آوردن مردى مانند«طفیل‏»،براى‏«قریش‏»بسیار گران و سنگین بود. لذا سران قریش و بازیگران صحنه سیاست،گرد او را گرفتند و گفتند:این مردى که کنار«کعبه‏»نماز مى‏گزارد،با آوردن آئین جدید،اتحاد و اتفاق ما را به هم زده،و با سحر بیان خود سنگ تفرقه میان ما افکنده است،و ما مى‏ترسیم،که یک چنین دو دستگى میان‏«قبیله‏»شما بیفکند،چه بهتر اصلا با این مرد سخنى نگوئى.

طفیل مى‏گوید:سخنان آنها چنان مرا متاثر کرد،که از ترس تاثیر سحر بیان او تصمیم گرفتم که با او سخن نگویم،و سخن او را نشنوم و براى جلوگیرى از نفوذ سحر او هنگام طواف،مقدارى پنبه،در گوشهاى خود داخل مى‏کردم،که مبادا زمزمه قرآن و نماز او به گوش من برسد.بامدادان،در حالى که پنبه را داخل گوش‏هاى خود نموده بودم وارد مسجد شدم،و هیچ مایل نبودم سخنى از او بشنوم.ولى نمى‏دانم چطور شد یک مرتبه کلام بسیار شیرین و زیبائى به گوشم رسید و بیش از حد،احساس لذت نمودم.با خود گفتم مادرت عزادار شود تو که یک مرد سخن ساز و خردمندى هستى، چه مانع دارد سخن این مرد را بشنوى،هر گاه نیک باشد،بپذیرى و اگر زشت‏باشد آن را رد کنى.براى اینکه آشکارا با آن حضرت تماس نگیرم،مقدارى صبر کردم،تا پیامبر راه خانه خود را پیش گرفت و وارد خانه شد.من نیز اجازه خواسته،وارد خانه شدم. جریان خود را از آغاز تا پایان بازگو کردم و گفتم:قریش،درباره شما چنین و چنان مى‏گویند و من در آغاز کار تصمیم نداشتم با شما ملاقات کنم،ولى حلاوت قرآن شما مرا به سوى تو کشیده است.اکنون مى‏خواهم حقیقت آئین خود را براى من تشریح کنى و مقدارى قرآن براى من بخوانى.

رسولخدا،آئین خود را بر او عرضه داشت،و مقدارى قرآن خواند.«طفیل‏»مى‏گوید:به خدا سوگند، کلامى زیباتر از آن نشنیده و آئینى معتدل‏تر از آن ندیده بودم. (18) سپس‏«طفیل‏»به حضرتش عرض کرد:من در میان قبیله خود،یکفرد پرنفوذى هستم،براى نشر آئین شما عالیت‏خواهم نمود.ابن هشام مى‏نویسد: (19) وى تا روز حادثه‏«خیبر»میان قبیله خود بود،و به نشر آئین اسلام اشتغال داشت و در همان حادثه با هفتاد هشتاد،خانواده مسلمان به پیامبر پیوست و در اسلام خود همچنان پایدار بود تا اینکه پس از درگذشت پیامبر در عصر خلفاء،در جنگ‏«یمامه‏»شربت‏شهادت نوشید.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBF9.HTM

 


<   <<   41   42   43   44   45   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ