پیش از این گفته شد که مشرکین انواع آزار و صدمه را نسبتبه رسول خدا(ص) انجام مىدادند و بیش از همه عموى آن حضرت ابو لهب بود که چون خود از بنى هاشم بود در آزار بدان حضرت بى پرواتر از دیگران بود و گروهى نیز بودند که چون صدمه بدنى نمىتوانستند بزنند در صدد مسخره و استهزاء آن بزرگوار برآمده و خداى تعالى به عنوان مستهزئین آنها را در قرآن ذکر کرده (1) و در آخر خداوند شر آنها را به وسیله جبرئیل از آن حضرت دور کرد و هر کدام به بلیهاى گرفتار شده و هلاک شدند ولى با این همه احوال حمایت ابى طالب از آن حضرت مانع بزرگى بود که آنها نتوانند از حدود استهزا و آزارهاى زبانى، و احیانا برخى آزارهاى مختصر دیگر، قدمى فراتر نهند و نقشه قتل یا تبعید آن حضرت را بکشند، اما در این میان دست تقدیردو مصیبت ناگوار براى رسول خدا(ص)پیش آورد که دشمنان آن حضرت جرئتبیشترى در اذیت پیدا کرده و آن حضرت را در مضیقه بیشترى قرار دادند و به گفته مورخین چند بار نقشه قتل و تبعید او را کشیده تا سرانجام نیز رسول خدا(ص)از ترس آنها شبانه از مکه خارج شد و به مدینه هجرت کرد.
یکى مرگ ابو طالب و دیگرى فوت خدیجه بود که طبق نقل معروف هر دو در یک سال و به فاصله کوتاهى اتفاق افتاد.
ابو طالب و خدیجه دو پشتیبان بزرگ و کمک کار نیرومند و با وفایى براى پیشرفت اسلام و حمایت رسول خدا(ص)بودند، خدیجه با دلدارى دادن رسول خدا(ص)و ثروت مادى خود به پیشرفت اسلام و دلگرم کردن آن حضرت کمک مىکرد، ابو طالب نیز با نفوذ سیاسى و سیادتى که در میان قریش داشت پناهگاه و حامى مؤثرى در برابر آزار دشمنان بود.
معروف آن است که مرگ هر دو در سال دهم بعثت، سه سال پیش از هجرت اتفاق افتاد، و ابو طالب پیش از خدیجه از دنیا رفت و برخى نیز مانند یعقوبى عکس آن را نوشتهاند و فاصله میان مرگ خدیجه و ابو طالب را نیز برخى سه روز، جمعى سى و پنج روز و برخى نیز شش ماه نوشتهاند. در کتاب مصباح وفات ابیطالب را روز بیست و ششم رجب ذکر کرده و یعقوبى وفات خدیجه را در ماه رمضان نوشته و گوید: خدیجه دختر خویلد در ماه رمضان سه سال پیش از هجرت در سن شصت و پنجسالگى از دنیا رفت. . .
- و پس از چند سطر - گوید: و ابو طالب سه روز پس از خدیجه در سن هشتاد و شش سالگى از دنیا رفت و برخى هم سن او را نود سال نوشتهاند.
ابن هشام در سیره مىنویسد: هنگامى که بیمارى ابو طالب سختشد قریش با یکدیگر گفتند: کار محمد بالا گرفته و افراد سرشناس و دلیرى چون حمزة بن عبد المطلب نیز دین او را پذیرفتهاند اگر ابو طالب از میان برود بیم آن مىرود که محمد به جنگ ما برخیزد خوب است تا ابو طالب زنده استبه نزد او رفته و با وساطت او از محمد پیمانى(پیمان عدم تعرض)بگیریم که ما و او به کار همدیگر کارى نداشتهباشیم و به دنبال این گفتگو عتبه، شیبه، ابو جهل، امیة بن خلف، ابو سفیان و چند تن دیگر به خانه ابو طالب آمده و پس از احوالپرسى و عیادت گفتند: اى ابو طالب مقام و شخصیت تو در میانه قریش چنان است که خود مىدانى و اکنون بیمارى تو سختشده و بیم آن مىرود که این بیمارى تو را از پاى درآورد، و از سوى دیگر اختلاف ما را با برادرزادهات محمد مىدانى، خواهشى که ما از تو داریم آن است که او را به اینجا دعوت کنى و از او بخواهى تا دست از مخالفتبا ما و اعمال و رفتار و آیین ما بردارد، ما نیز مخالفتبا او نخواهیم کرد و در مرام و آیینش او را آزاد خواهیم گذارد.
ابو طالب به دنبال رسول خدا(ص)فرستاد و چون حضرت حاضر شد جریان را بدو گفت و رسول خدا(ص)در جواب فرمود:
- من از اینها چیزى نمىخواهم جز گفتن یک کلمه که آن را بگویند و بر تمام عرب سیادت و آقایى کرده عجم را نیز زیر قدرت و فرمان خود گیرند!
ابو جهل گفت: به حق پدرت سوگند ما حاضریم به جاى یک کلمه ده کلمه بگوییم، بگو آن یک کلمه چیست؟فرمود: آن کلمه این است که بگویید:
«لا اله الا الله»
و به دنبال آن از بت پرستى دستباز دارید. . .
ابو جهل و دیگران نگاهى به هم کرده دستها را(به عنوان مخالفتبا این حرف)به هم زده گفتند: آیا مىخواهى همه خدایان را یک خدا قرار دهى!براستى که این کارى شگفت انگیز است!و به دنبال آن به یکدیگر گفتند: به خدا این مرد حاضر به هیچ گونه قول و پیمانى با ما نیستبرخیزید و به دنبال کار خود بروید.
هنگامى که خبر مرگ ابو طالب را به رسول خدا(ص)دادند اندوه بسیارى آن حضرت را فرا گرفت و بیتابانه خود را به بالین ابو طالب رسانده و جانب راست صورتش را چهار بار و جانب چپ را سه بار دست کشید آن گاه فرمود: عموجان در کودکى مرا تربیت کردى و در یتیمى کفالت و سرپرستى نمودى و در بزرگى یارى و نصرتم دادى خدایت از جانب من پاداش نیکو دهد، و در وقتحرکت دادن جنازه پیشاپیش آن مىرفت و دربارهاش دعاى خیر مىفرمود.
در بالین خدیجه
هنوز مدت زیادى و شاید چند روزى از مرگ ابو طالب و آن حادثه غم انگیز نگذشته بود که رسول خدا(ص)به مصیبت اندوه بار تازهاى دچار شده بدن نحیف همسر مهربان و کمک کار وفادار خود را در بستر مرگ مشاهده فرمود و با اندوهى فراوان در کنار بستر او نشسته و مراتب تاثر خود را از مشاهده آن حال به وى ابلاغ فرمود آن گاه براى دلدارى خدیجه جایگاهى را که خدا در بهشتبراى وى مهیا فرموده بود بدو اطلاع داده و خدیجه را خورسند ساخت.
هنگامى که خدیجه از دنیا رفت رسول خدا(ص)جنازه او را برداشته و در«حجون»(مکانى در شهر مکه)دفن کرد، و چون خواست او را در قبر بگذارد، خود به میان قبر رفت و خوابید و سپس برخاسته جنازه را در قبر نهاد و خاک روى آن ریخت.
در تاریخ یعقوبى است که چون خدیجه از دنیا رفت فاطمه(ع)نزد پدر آمده دستبه دامن او آویخت و با چشم گریان مىگفت: مادرم کجاست؟در این وقت جبرئیل نازل شده عرض کرد: به فاطمه بگو: خداى تعالى در بهشتخانهاى براى مادرت بنا کرده که در آنجا دیگر هیچ گونه دشوارى و رنجى ندارد.
این دو مصیبت ناگوار آن هم در این فاصله کوتاه به مقدار زیادى در روحیه رسول خدا(ص)و بلکه در پیشرفت اسلام و هدف مقدس آن حضرت اثر داشت و کار تبلیغ دین را بر او دشوار ساخت تا بدانجا که از عروة بن زبیر نقل شده که گوید: روزى همچنان که رسول خدا(ص)در کوچههاى مکه مىگذشت مقدارى خاک بر سرش ریختند و حضرت با همان وضع به خانه آمد، یکى از دختران آن بزرگوار که آن حال را مشاهده کرد از جا برخاسته و از مشاهده آن وضع به گریه افتاد و با همان حال گریه مشغول پاک کردن خاکها شد، پیغمبر خدا او را دلدارى داده فرموده:
دخترکم گریه مکن که خدا پدرت را محافظت و نگهبانى خواهد کرد و گاهى نیز مىفرمود: تا ابو طالب زنده بود قریش نسبتبه من چنین رفتار ناهنجارى نداشتند.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBI.htm
سران قریش،براى مبارزه با آئین یکتا پرستى صفوف خود را منظم کرده بودند.در آغاز کار مىخواستند پیامبر را از طریق تطمیع و نوید مال و ریاست،از هدف خود منصرف سازند،ولى نتیجهاى نگرفتند و با جمله معروف آن مرد مجاهد:«به خدا قسم هر گاه آفتاب را در دست راستم و ماه را در دست دیگرم قرار دهید(یعنى سراسر جهان را در اختیار من بگذارید)از این کار دستبر نخواهم داشت»روبرو گردیدند.سپس به تهدید و تحقیر و آزار کسان و یاران او برخاستند و لحظهاى از آزار او و یارانش آرام نگرفتند،ولى شهامت و استقامت او و یاران با اخلاص وى سبب شد در این جبهه پیروز گردند.حتى پایدارى خود را در آئین اسلام به قیمت ترک خانه و وطن خریده و به وسیله هجرت خود به سوى خاک«حبشه»در گسترش آن کوشیدند،ولى هنوز برنامههاى سران قریش براى ریشه کن ساختن درخت توحید،پایان نپذیرفته بود،بلکه این بار خواستند حربه برندهترى را به کار ببرند.
این حربه،همان حربه تبلیغ بر ضد محمد«ص»بود.زیرا درست است که آزار و تعدى به حقوق، گروهى را که در مکه زندگى مىنمودند،از گرایش به اسلام باز مىداشت،اما زائران خانه خدا که در ماههاى حرام به مکه مىآمدند،و در محیط امن و آرامى با پیامبر تماس مىگرفتند تحت تاثیر تبلیغات پیامبر قرار مىگرفتند.و اگر هم به آئین او ایمان نمىآوردند،لااقل در آئین خود(بتپرستى)متزلزل مىشدند و پس از بازگشتبه زادگاههاى خود حامل پیام اسلام بودند و از ظهور پیامبر گزارش مىدادند.و از این طریق نام پیامبر اسلام و آئین جدید را به تمام نقاط عربستان مىرسانیدند. و این خود ضربتشکنندهاى بر بت پرستى محسوب مىشد و عامل مؤثرى براى گسترش آئین توحید به شمار مىرفت.
سران قریش،برنامه تخریبى دیگرى را آغاز کردند و خواستند از این طریق از انتشار آئین وى جلوگیرى به عمل آورند و تماس جامعه عرب را با او قطع کنند.
اکنون ریز برنامه تخریبى آنان را از نظر خوانندگان مىگذرانیم.اینک بیان این بخش:
1-تهمتهاى ناروا
شخصیت اشخاص را مىتوان از زیر نقاب فحشها و تهمتها و ناسزاهاى دشمن ارزیابى نمود.دشمن پیوسته براى گمراه کردن مردم مىکوشد تا حریف را به نوعى متهم سازد تا بتواند با نشر اکاذیب و پخش مطالب دروغ و بىاساس خود،آبروى طرف را بریزد و یا لااقل تا آنجا که مىتواند از آبرو و حیثیت او بکاهد.دشمن دانا مىکوشد نسبتهائى به رقیب خود بدهد که لااقل یک طبقه مخصوص آن را باور کرده و یا در صدق و کذب آن تردید کنند و نسبتهائى که هرگز به طرف نمىچسبد و سنخیتى با روحیات و افعال مشهور و روشن او ارتباط ندارد به او نمىدهد،زیرا در این صورت نتیجه معکوس مىگیرد.
در این نقطه،مورخ محقق،مىتواند از پشت این دروغها و تهمتها قیافه واقعى طرف را بخواند و موقعیت اجتماعى و روحیات او را ولو از دیدگاه دشمن،به دست آورد.زیرا دشمن بىباک و نترس،در نثار تهمت که به نفع او تمام شود کوتاهى نخواهد کرد و از حربه برنده تبلیغ،تا آنجا که فکر و درایت و موقعیتشناسى او اجازه دهد حداکثر استفاده را خواهد نمود.پس اگر هیچ گونه نسبت ناروائى به او ندهد،از این لحاظ است که دامن وى از آن نسبتها پیراسته بوده و جامعه خریدارآن نبوده است.
صفحات تاریخ اسلام را ورق مىزنیم،مىبینیم که قریش با آن عداوت و کینه توزى فوق العادهاى که داشتند و مىخواستند به هر قیمتى شده،نظام نوبنیاد اسلام را فرو ریزند،و از شخصیت مقام آورنده آن بکاهند.با این حال،نتوانستند کاملا از این حربه استفاده کنند.با خود فکر کردند چه بگویند؟آیا او را به خیانت مالى متهم سازند در حالى که هم اکنون ثروت گروهى از خود آنها در خانه او است،و زندگى شرافتمندانه چهل ساله او در نظر همه او را امین جلوه داده است.آیا او را به شهوترانى متهم سازند؟چگونه این سخن را به زبان آرند،با اینکه او دوران جوانى خود را،با یک زن نسبتا مسن آغاز کرد و تا آن روز که جلسه مشورتى قریش براى تبلیغ بر ضد او تشکیل گردید،نیز با همان همسر بسر مىبرد.بالاخره فکر کردند که چه بگویند که به محمد بچسبد،که لااقل مردم یک درصد احتمال صدق آن را بدهند؟!آخر الامر، سران«دار الندوة»در کیفیتبهرهبردارى از این حربه متحیر مانده،مصمم شدند که این مطلب را در پیشگاه یکى از صنادید قریش مطرح کنند و نظر او را در این باره مورد اجرا قرار دهند.مجلس منعقد گردید،ولید رو به قریش کرد و گفت:روزهاى«حج»نزدیک است،و سیل جمعیت در این روزها به منظور اداى فرائض و مراسم«حج»در این شهر گرد مىآیند، و«محمد»از آزادى موسم حج استفاده نموده و دستبه تبلیغ آئین خود مىزند،چه بهتر سران قریش نظر نهائى خود را درباره او و آئین جدیدش ابراز نموده و همگى درباره او یک نظر بدهند زیرا اختلاف خود آنها،باعث مىشود که گفتار آنان بىاثر گردد.
حکیم عرب در فکر فرو رفت و گفت چه بگوئیم؟یکى گفت:او را«کاهن»بگوئیم.وى نظر گوینده را نپسندید و گفت:آنچه«محمد»مىگوید،مانند سخنان کاهنان (1) نیست.دیگرى پیشنهاد کرد که او را دیوانه بخوانند،این نظر نیزاز طرف ولید رد شد و گفت:هرگز نشانه دیوانگى در او دیده نمىشود.پس از سخنان زیاد،به اتفاق آراء تصویب کردند که او را«ساحر»(جادوگر)بخوانند.زیرا وى سحر بیان دارد و گواه آن این است که به وسیله قرآن خود،میان مکیان که در اتفاق و اتحاد ضرب المثل بودند سنگ تفرقه افکنده و اتفاق آنها را بهم زده است. (2)
مفسران،در تفسیر سوره«مدثر»،این مطلب را طور دیگرى نیز نقل نمودهاند و گفتهاند: هنگامى که ولید،آیاتى چند از سوره«فصلت»از پیامبر شنید،سخت تحت تاثیر قرار گرفت و مو بر بدنش راستشد.راه خانه را در پیش گرفت و دیگر از خانه بیرون نیامد. قریش او را به باد مسخره گرفته و گفتند:«ولید»،به آئین«محمد»گرویده است.آنان،به طور دستجمعى به سوى خانه او روانه شدند و از او،حقیقت قرآن محمد را خواستار شدند. هر کدام از حضار یکى از مطالب یاد شده را پیشنهاد مىکرد و او رد مىنمود. سرانجام راى داد که او را بر اثر تفرقهاى که میان آنها افکنده،«ساحر»بخوانید و بگوئید:وى جادوى بیان دارد!
مفسران معتقدند که آیات یاد شده در زیر،در حق او نازل گردیده است:« ذرنی و من خلقت وحیدا و جعلت له مالا ممدودا »...تا آیه 50 از سوره«مدثر»:«مرا با آنکه تنها آفریدهام و فرزندان و مالى دامنهدار به او دادهام وابگذار،او درباره قرآن بیندیشید و حساب کرد،مرده باد،چگونه حساب کرد باز کشته باد چگونه حساب کرد نظر کرد و عبوس شد و چهره درهم کشید و گفت این جادوئى است که نقل مىکند». (3)
پافشارى در نسبت جنون
از مسلمات تاریخ است که پیامبر اسلام،از آغاز جوانى در میان مردم به درستکارى و راستگوئى و...معروف بوده است.حتى دشمنان آن حضرت،در برابر اخلاق فاضله او بىاختیار سر تسلیم و انقیاد فرود مىآوردند.یکى از صفات برجسته او این بود که تمام مردم،او را راستگو صادق و امین مىخواندند.حتى مشرکان تا ده سال پس از دعوت علنى،اموال ذى قیمتخود را پیش او به عنوان ودیعت گذاشته بودند. چون دعوت آن حضرت بر معاندان سخت و گران آمد،همت و مساعى خود را بر این گماشتند که مردم را به وسیله پارهاى از نسبتها که با آن مىتوان کاملا اذهان را آلوده کرد از او برگردانند.چون مىدانستند که نسبتهاى دیگر در افکار مشرکان بىنظر و ساده تاثیرى نخواهد بخشید.از اینرو،ناگزیر شدند که در تکذیب دعوت آن حضرت بگویند که منشا دعاوى او،خیالات و افکار جنون آمیزى است که منافات با صفات زهد و درستکارى او نداشته باشد و در اشاعه این نسبت ریاکارانه رنگها ساخته و نیرنگها پرداختند.
از فرط ریاکارى،موقع تهمت زدن قیافه پاکدامنى به خود گرفته،مطلب را به صورت شک و تردید اظهار مىکردند و مىگفتند که:« افترى على الله کذبا ام به جنة : (4) به خدا افتراء بسته و یا جنون دامنگیر او شده است».این همان شیوه شیطانى است که دشمنان حقیقت،پیوسته در موقع تکذیب شخصیتهاى بزرگ و مصلح اجتماع به کار مىبرند،و قرآن نیز خبر مىدهد که این شیوه نکوهیده،مخصوص افراد عصر رسالت نیست.بلکه معاندان عصرهاى گذشته نیز،در تکذیب پیامبران الهى همین حربه را به کار مىبردند.چنانکه مىفرماید:«همچنین بر امتهاى پیشین،هیچ پیامبرى برانگیخته نشد مگر اینکه گفتند جادوگر یا دیوانه است،آیا یکدیگر را به گفتن این سخن سفارش کرده بودند(نه)بلکه آنها گروهى سرکشند». (5)
اناجیل کنونى نیز تذکر مىدهند وقتى که حضرت مسیح،یهود را پند داد،گفتند:در او شیطان است و هذیان مىگوید چرا به حرفهاى او گوش مىدهید؟(انجیل یوحنا-باب 10 فقره 20 و باب-7،فقره 48 و 52) (6) به طور مسلم،هر گاه«قریش»مىتوانستند غیر این تهمتها،تهمت دیگرى بزنند،هرگز خوددارى نمىکردند.ولى زندگانى پرافتخار چهل و چند ساله پیامبر،آنان را از بستن پیرایههاى دیگر باز مىداشت.آنان حاضر بودند حتى از کوچکترین جریان بر ضد او استفاده کنند.مثلا گاهى پیامبر در نزدیکى«مروه»، کنار یک غلام مسیحى به نام«جبر»مىنشست.دشمنان عصر رسالت از این پیش آمد،فورا بهرهبردارى نموده و گفتند که این غلام مسیحى است که قرآن را به محمد مىآموزد، قرآن به گفتار بىاساس آنها چنین پاسخ مىدهد:
«ما مىدانیم که آنها مىگویند که بشرى قرآن را به او مىآموزد،ولى زبان کسى که به او اشاره مىکنند،عجمى است و این(قرآن)زبان عربى روشن است». (7)
وحى نفسى، تصعید یافته تهمت جنون است
یکى از تلاشهاى گروههاى الحادى براى توجیه وحى در پیامبران،خصوصا درباره پیامبر اسلام،موضوع وحى نفسى و القاء ضمیر ناخودآگاه است.
این گروه به عللى به خود اجازه نمىدهند که پیامبر را یک فرد دروغگو و خلافکار معرفى کنند،زیرا رفتار و گفتار او،روشنگر ایمان او به صدق گفتار خویش مىباشد.از این جهت معتقدند که او به راستى یقین داشت که برانگیخته خدا است و تعالیم او نیز از ناحیه او مىباشد،ولى ایمان و اعتقاد او را از راه دیگر توجیه مىکنند که«وحى»،همان صداى روح محمد بود.زیرا سالها تفکر و اشباع شدن روح از یک اندیشه، مستلزم آن است که آن اندیشه به صورت واقع درآید و در جان کسى که پیوسته در امرى و اندیشهاى فرو رفته است چنین صدائى طنین افکند،و فرشته صورت ضمیر ناخودآگاه آرزوى نهفته در اعماق وجود او بوده است.ولى باید توجه داشته باشیم که این توجیه نیز تازگى ندارد و مشرکان عهد رسالت،وحى محمدى را از همین طریق نیز توجیه مىکردند و مىگفتند:
«بل قالوا اضغاث احلام بل افتراه (8) :
آنچه مىگوید افکار پریشانى است که زائیده خیال او مىباشد».
آنان قرآن را یک رشته افکار نامنظم دانسته که بىاختیار بر مغز او راه پیدا مىکند،و او را در آفریدن این مطالب عامد و مختار نمىاندیشیدند.هر چند برخى از این مرحله گام فراتر نهاده او را به دروغ نیز متهم مىکردند.
قرآن مجید،در سوره«و النجم»که موضوع وحى محمدى در آنجا مطرح گردیده و پرده از روى حقیقت وحى برداشته است،بگونهاى به رد این نظر پرداخته است و اشاره کرده است که گروهى قرآن و ادعاى پیامبر را زائیده خیال او دانسته و مىگویند که:او خیال مىکند که وحى بر او نازل مىگردد و یا فرشتهاى را مىبیند.در حالى که چنین چیزى جز در محیط خیال او،در جاى دیگر وجود ندارد.
قرآن در این سوره که آیات آن از یک نظم و انسجام بس بدیعى برخوردار است و بیانگر روحانیت مردیست که در مواقع خاصى در هالهاى از موهبت معنوى خدا قرار مىگیرد،به رد این نظر چنین پرداخته است:
«و النجم اذا هوى 1 ما ضل صاحبکم و ما غوى 2 و ما ینطق عن الهوى 3 ان هو الا وحی یوحى 4 علمه شدید القوى 5 ذو مرة فاستوى 6 و هو بالافق الاعلى 7 ثم دنا فتدلى 8 فکان قاب قوسین او ادنى 9 فاوحى الى عبده ما اوحى 10 ما کذب الفؤاد ما راى 11 افتمارونه على ما یرى 12 و لقد رآه نزلة اخرى 13 عند سدرة المنتهى 14 عندها جنة الماوى 15 اذ یغشى السدرة ما یغشى 16 ما زاغ البصر و ما طغى 17 لقد راى من آیات ربه الکبرى 18 ».
سوگند به ستاره هنگامى که آهنگ غروب کرد،رفیق شما گمراه نشده و بیراهه نرفته است، او هرگز از روى هوى و هوس دهان به سخن نگشوده است،آنچه مىگوید،وحى و سروش غیبى است که در اختیار او گذارده شده است،موجود نیرومندى(فرشته وحى)به او تعلیم کرده است،این معلم قدرتمند که در افق بالا قد برافراشت(و براى او نمایان گردید) سپس نزدیک شد و در میان زمین و آسمان آویزان گردید و به قدرى نزدیک شد که به اندازه دو میدان تیر یا دو سر کمان یا از آن هم کمتر و نزدیکتر،این معلم به بنده او(خدا) وحى کرد آنچه باید برساند (9) دل آنچه را دید دروغ ندید،آیا با او به مجادله برمىخیزید،او یکبار دیگر او(فرشته وحى)را نیز دیده است،نزد«سدرة المنتهى»،نزد او است«جنة الماوى»هنگامى که سدره را پوشانید دیده منحرف نگردید و از قوانین رویت طغیان نکرد او از آیات بزرگ خداوند دید آنچه را دید.
قرآن در این آیات نظریه وحى نفسى را و اینکه قرآن زائیده تخیل او است،به سختى محکوم مىکند،و طرفداران این نظریه را افراد مجادلهگر مىاندیشد و مىرساند که نه قلب و دل او اشتباه کرده است و نه بصر و دیده او،و در هر دو نقطه رؤیتبه معنى واقعى انجام گرفته است.چنانکه مىفرماید:
1-«ما کذب الفؤاد ما راى»:
دل آنچه دیده است،دروغ ندیده و اشتباه نکرده است.
2-«ما زاغ البصر و ما طغى»:
دیده منحرف نگردیده و از اصول ابصار طغیان نکرده است و همگى صد در صد حقیقى و واقعى بوده است،نه رؤیائى و خیالى.
بنابراین،وحى نفسى و یا القاء شعور باطنى و...اصطلاح جدیدى است،روى یک اندیشه جاهلى که در میان اعراب،نسبتبه وحى وجود داشته است.
وحى نفسى، پوششى استبر جنون
عرب جاهلى در عین این که وحى الهى را به صورتهاى دیگر نیز توجیه مىکرد و پیامبر را مفترى و دروغگو،و یا ساحر و جادوگر معرفى مىکرد،ولى اصرار داشت که پیامبر را مجنون و دیوانه و کاهن نیز،معرفى نماید.
مجنون،در اصطلاح آنان،همان جن زده بوده که بر اثر تصرف جن،مشاعر خود را از دست مىدهد و پرت و پلا مىگوید.
کاهن،غیبگوئى بود که رابطهاى با یکى از جنها داشت و او را از اوضاع و احوال آگاه ساخت.
سرانجام سخنان یک مجنون و دیوانه و یا کاهن و غیبگو مربوط به شخص او نیست،بلکه القائى است از جانب جن که بر ذهن و زبان او جارى مىسازد،هر چند خود او متوجه نگردد.
عرب جاهلى بر اثر دورى از علم و دانش،بر اثر دورى از فریب کارى و دیپلماسى غرب، آنچه را در دل داشت،عارى و برهنه مىگفت و رو یا روى پیامبر مىایستاد مىگفت:
«و قالوا یا ایها الذی نزل علیه الذکر انک لمجنون : (10)
اى کسى که قرآن بر او نازل گردیده است تو دیوانهاى».
این اتهام،اختصاص به پیامبر نداشت،بلکه به گواهى تاریخ بشریت،پیوسته گروه اصلاحگر را،افراد جاهل و مجنون و دیوانه مىخواندند و انتخاب این نسبتبراى این است که مردم را از دور آنان پراکنده سازند تا به سخنان او گوش فرا ندهند.در قرآن مجید این نسبت درباره پیامبر،در سورههاى:حجر آیه 6،سباء آیه 8،صافات آیه 36،دخان آیه 14،طور آیه 29،قلم آیه 2 و تکویر آیه 22 وارد شده است.
2- اندیشه مقابله با قرآن
حربه زنگزده تهمت،بر پیامبر چندان کارگر نشد،زیرا مردم با کمال فراست و درایت احساس مىکردند که قرآن جذبه روحى غریبى دارد،و هرگز سخنى به آن شیرینى نشنیده بودند.سخنان او چنان عمیق و ریشهدار بود که بر دل مىنشست.از این جهت،چون از اتهام پیامبر سودى نبردند،به فکر نقشه کودکانهاى افتادند،تصور کردند که با اجراء آن مىتوانند توجه و اقبال مردم را از او سلب نمایند.
«نضر بن حارث»،از افراد هوشمند و زیرک و کاردان«قریش»بود،که پاسى از عمر خود را در«حیره»و«عراق»گذرانده بود.از وضع شاهان ایران و دلاوران آن سامان، مانند«رستم»و«اسفندیار»و عقاید ایرانیان درباره خیر و شر،اطلاعاتى داشت.قریش او را براى مبارزه با پیامبر برگزیدند.آنان چنین تصویب کردند که نضر بن حارث، با معرکهگیرى در کوچه و بازار و نقل داستانهاى ایرانیان و سرگذشتشاهان آنان، قلوب مردم را از استماع سخنان پیامبر به خود جلب کند.او براى اینکه از مقام آن حضرت بکاهد،و سخنان قرآن را بىارزش جلوه دهد،مرتب مىگفت:«مردم سخنان من با گفتههاى«محمد»چه فرق دارد؟او داستان گروهى را براى شما مىخواند،که گرفتار قهر و خشم الهى شدند،من هم سرگذشت عدهاى را تشریح مىکنم که غرق نعمتبودند و سالیان درازى است که در روى زمین حکومت مىکنند».
این نقشه به قدرى احمقانه بود،که چند روز،بیشتر ادامه پیدا نکرد و خود«قریش»،از شنیدن سخنان او خسته شده از دور او پراکنده شدند.
آیاتى در این باره نازل گردیده است که فقط به ترجمه یکى از آنها مىپردازیم:
«گفتند اینها داستانهاى گذشتگان است که وى آنها را نوشته است و صبح و شام به او القاء مىکنند،بگو آنکه در آسمانها و زمین داناى راز است،این را نازل کرده که وى آمرزنده و رحیم است». (11)
پا فشارى در ایمان«قریش»
پیشواى مسلمانان به خوبى مىدانست که بت پرستى بسیارى از مردم،جنبه تقلیدى و پیروى از سران قبیله مىباشد،و ریشه محکمى در دل آنها وجود ندارد.هر گاه انقلابى در میان سران پدید آید و موفق گردد که یکى دو نفر را با خود هم آهنگ سازد،بسیارى از مشکلات را حل خواهد نمود.از اینرو،اصرار زیادى در گرایش«ولید بن مغیره»که بعدها فرزند او«خالد بن ولید»،از سران لشکر و کشور گشایان مسلمانان گردید،داشت.زیرا او کهنسالترین و با نفوذترین شخصى بود که در میان«قریش»،عظمت و فرمان روائى داشت. او را حکیم عرب مىخواندند،و نظرش را در موارد اختلاف محترم مىشمردند.
روزى پیامبر در فرصت مناسبى با او سخن مىگفت.درست همان موقع«ابن ام مکتوم»که مردى نابینا بود،حضور پیامبر رسید و تقاضا کرد که مقدارى قرآن بر او بخواند،و در تقاضاى خود زیاد اصرار نمود.این مطلب بر پیامبر سخت گران آمد،زیرا معلوم نبود که چنین فرصتى بار دیگر بدست آورده و بتواند در محیط آرامى،با حکیم عرب سخن بگوید.روى این جهت،از«ابن ام مکتوم»روى برگردانید و چهره در هم کشید و او را ترک گفت.
این جریان گذشت،ولى پیامبر در این وضع فکر مىکرد که 14،آیه زیر که در آغاز سوره«عبس»قرار گرفتهاند،نازل گردید.اینک ترجمه بخشى از آنها:
«چهره در هم کشید،و پشتبگردانید،که چرا مرد نابینائى نزد وى آمد.تو چه مىدانى شاید قلب او با پذیرفتن اسلام پاک گردد و تذکر به او سود دهد؟اما آنکه بىنیازى نشان مىدهد تو به او اقبال مىکنى،با آن که اگر اسلام نپذیرد بر تو گناهى نیست.اما آنکه شتابان نزد تو آمده و مىترسد،تو از او غفلتمىورزى.چنین مکن،که این قرآن تذکاریست هر که خواهد آن را یاد گیرد!!...» (12)
بزرگان و محققان شیعه،این قطعه تاریخى را بىپایه مىدانند،و آن را از خلق عظیم پیامبر دور مىشمارند و مىگویند که در خود آیات،گواهى بر این نیست که کسى که چهره در هم کشید و روى برتافت،شخص پیامبر بوده است.
از امام صادق نقل شده که مقصود یک نفر از بنى امیه است،هنگامى که«ام مکتوم»حضور پیامبر رسید.او از ام مکتوم تنفر جست،و این آیات در توبیخ وى وارد شده است. (13)
3-شنیدن قرآن را تحریم کردند!
برنامه وسیع و دامنهدارى که بتپرستان مکه،براى مبارزه و جلوگیرى از نفوذ آئین یکتاپرستى طرح کرده بودند،یکى پس از دیگرى به مورد اجرا گذارده مىشد.ولى در این مبارزه چندان موفق نبودند و نقشههاى آنها یکى پس از دیگرى،نقش بر آب مىگشت.
دورانى بر ضد پیامبر«ص»تبلیغ کردند،ولى هیچ گاه با موفقیت کامل روبرو نبودند و«پیامبر»را در راه خود پایدارتر یافته و مىدیدند که روز بروز آئین یکتاپرستى در حال گسترش است.
سران«قریش»،تصمیم گرفتند که مردم را از استماع قرآن باز دارند.براى اینکه نقشه آنها کاملا جامه عمل به خود بپوشد،جاسوسانى در تمام نقاط«مکه»گماردند تا زائران خانه خدا و بازرگانان را که به منظور داد و ستد وارد مکه مىشدند،از تماس با محمد باز دارند و بهر طریقى ممکن باشد از شنیدن قرآنجلوگیرى کنند.سخنگوى جمعیت، اعلامیهاى که قرآن مضمون آن را نقل مىکند،در میان مکیان منتشر نمود:
«گروه کافران گفتند که به این قرآن گوش ندهید و هنگام قرائت آن جنجال کنید شاید پیروز شوید». (14)
برندهترین حربه پیامبر که رعب و ترس عجیبى در دل دشمنان افکنده بود، همان«قرآن»بود.سران قریش مىدیدند چه بسا افرادى که از سرسختترین دشمنان پیامبر بودند،و به منظور استهزاء و آزار به ملاقات او مىرفتند،همین که آیاتى چند به گوش آنها مىرسید عنان اختیار را از کف داده،و از همان لحظه طرفدار جدى او مىشدند. براى پیش گیرى از این نوع حادثهها،تصمیم گرفتند،که اتباع و هواداران خود را از استماع آیات الهى منع کرده،و سخن گفتن با محمد را تحریم کنند.
قانونگزاران قانون شکن!
همان گروهى که با کمال سرسختى مردم را از شنیدن قرآن«محمد»باز مىداشتند،و هر کس را که از مضمون آن اعلامیه،تخلف مىکرد مجرم مىشمردند،پس از چند روز در شمار قانونشکنان قرار گرفته،و قانونى را که خودشان تصویب کرده بودند،عملا در پنهانى مىشکستند!.
ابو سفیان،ابو جهل و اخنس بن شریق،یک شب بدون اطلاع یکدیگر از خانههاى خود بیرون آمده،و راه خانه پیامبر را پیش گرفتند،و هر کدام در گوشهاى پنهان شدند.هدف آنها این بود که قرآن«محمد»را که شبها در نماز خود با آهنگ دلنشین مىخواند بشنوند.هر سه نفر بدون اطلاع از وضع یکدیگر تا صبح در آنجا ماندند،و قرآن را استماع کردند و سپیده دم مجبور شدند،که به سوى خانههاى خود بازگردند.هر سه نفر در نیمه راه به هم رسیدند و یکدیگر را سرزنش کردند،و گفتند که هر گاه افراد ساده لوح از وضع کار ما آگاه گردند،درباره ماچه مىگویند؟
شب دوم نیز جریان به همین وضع تکرار گردید.گوئى یک جاذبه و کشش درونى آنان را به سوى خانه«پیامبر اسلام»مىکشانید.موقع مراجعت،باز هر سه نفر به هم رسیدند و سرزنشها را از سر گرفتند،و تصمیم گرفتند که این عمل را تکرار نکنند.ولى جذبه قرآن«پیامبر»،براى بار سوم باعثشد که هر سه نفر مجددا بدون اطلاع دیگرى،در اطراف خانه پیامبر جاى گرفتند،و تا صبح قرآن او را استماع نمودند.هر لحظه،بیم آنها زیادتر گشت و با خود مىگفتند که:هر گاه وعد و وعید«محمد»راستباشد،در زندگى خود خطا کارند.
وقتى هوا روشن گردید،از ترس سادهلوحان خانه پیامبر را ترک گفتند و این دفعه مانند دو دفعه پیش،در بازگشت همدیگر را ملاقات نمودند و اقرار کردند که در برابر جذابیت دعوت و آئین قرآن تاب مقاومت ندارند.ولى براى پیش گیرى از حوادث ناگوار،با هم پیمان بستند که براى همیشه این کار را ترک کنند. (15)
4-جلوگیرى از اسلام آوردن افراد
به دنبال برنامه«تحریم استماع قرآن»،برنامه دیگرى را آغاز کردند.افرادى که از دور و نزدیک،تمایلاتى به اسلام پیدا مىکردند،و رو به مکه مىآوردند،جاسوسان قریش، در نیمه راه یا هنگام ورود به شهر مکه با آنها تماس مىگرفتند و با عناوین مختلف از اسلام آوردن آنها جلوگیرى مىنمودند.اینک دو شاهد زنده:
1-«اعشى»،یکى از شاعران زبردست دوران جاهلیتبود،و اشعار او نقل مجالس بزم«قریش»بود.وى در پایان عمر،که پیرى بر او غلبه کرده بود،شمهاى از آئین توحید و تعالیم عالى اسلام به گوشش رسیده بود.او در نقطهاى دور از«مکه»زندگى مىکرد،و هنوز آوازه نبوت پیامبر در آن نقاط خوب منتشر نشده بود،ولى آنچه که از تعالیم اسلام به طور اجمال شنیده بود،طوفانى در کانون وجوداو پدید آورده بود.از این جهت،قصیدهاى سراپا نغز در مدح پیامبر ساخت،و ارمغانى بهتر از آن ندید که این اشعار را در محضر پیامبر گرامى بخواند.با اینکه شماره این اشعار از 24 بیت تجاوز نمىکند،با این حال،از بهترین و فصیحترین اشعارى است که در آن ایام درباره پیامبر سروده شده است.متن این اشعار را در دیوان اعشى،صفحات 101-103 مىتوانید بخوانید. (16)
هنوز«اعشى»،درک فیض محضر پیامبر نکرده بود،که جاسوسان قریش با او تماس گرفتند، و از مقصد او آگاه شدند.آنان به خوبى مىدانستند که«اعشى»،مردى شهوت ران است و به زن و شراب علاقه مفرطى دارد،فورا از نقطه ضعف او استفاده کرده،گفتند:ابا بصیر!آئین محمد با روحیات و وضع اخلاقى تو سازگار نیست.گفت:چطور؟گفتند:او زنا را حرام مىداند.وى در پاسخ گفت:مرا حاجتى در این کار نیست،و این مطلب نمىتواند مانع از گرایش من بشود.گفتند:او شراب را تحریم کرده است.«اعشى»،از شنیدن این مطلب کمى ناراحتشد و گفت من هنوز از شراب سیر نشدهام.اکنون بر مىگردم و مدت یکسال تا بسر حد سیر شدن شراب مىخورم و سال دیگر مىآیم،دستبیعتبه او مىدهم.او برگشت،ولى اجل مهلت نداد و در همان سال چهره در نقاب خاک کشید! (17)
2-«طفیل بن عمرو»،شاعر شیرین زبان خردمندى بود و در میان قبیله خود،نفوذ کلمه داشت، وارد مکه گردید.اسلام آوردن مردى مانند«طفیل»،براى«قریش»بسیار گران و سنگین بود. لذا سران قریش و بازیگران صحنه سیاست،گرد او را گرفتند و گفتند:این مردى که کنار«کعبه»نماز مىگزارد،با آوردن آئین جدید،اتحاد و اتفاق ما را به هم زده،و با سحر بیان خود سنگ تفرقه میان ما افکنده است،و ما مىترسیم،که یک چنین دو دستگى میان«قبیله»شما بیفکند،چه بهتر اصلا با این مرد سخنى نگوئى.
طفیل مىگوید:سخنان آنها چنان مرا متاثر کرد،که از ترس تاثیر سحر بیان او تصمیم گرفتم که با او سخن نگویم،و سخن او را نشنوم و براى جلوگیرى از نفوذ سحر او هنگام طواف،مقدارى پنبه،در گوشهاى خود داخل مىکردم،که مبادا زمزمه قرآن و نماز او به گوش من برسد.بامدادان،در حالى که پنبه را داخل گوشهاى خود نموده بودم وارد مسجد شدم،و هیچ مایل نبودم سخنى از او بشنوم.ولى نمىدانم چطور شد یک مرتبه کلام بسیار شیرین و زیبائى به گوشم رسید و بیش از حد،احساس لذت نمودم.با خود گفتم مادرت عزادار شود تو که یک مرد سخن ساز و خردمندى هستى، چه مانع دارد سخن این مرد را بشنوى،هر گاه نیک باشد،بپذیرى و اگر زشتباشد آن را رد کنى.براى اینکه آشکارا با آن حضرت تماس نگیرم،مقدارى صبر کردم،تا پیامبر راه خانه خود را پیش گرفت و وارد خانه شد.من نیز اجازه خواسته،وارد خانه شدم. جریان خود را از آغاز تا پایان بازگو کردم و گفتم:قریش،درباره شما چنین و چنان مىگویند و من در آغاز کار تصمیم نداشتم با شما ملاقات کنم،ولى حلاوت قرآن شما مرا به سوى تو کشیده است.اکنون مىخواهم حقیقت آئین خود را براى من تشریح کنى و مقدارى قرآن براى من بخوانى.
رسولخدا،آئین خود را بر او عرضه داشت،و مقدارى قرآن خواند.«طفیل»مىگوید:به خدا سوگند، کلامى زیباتر از آن نشنیده و آئینى معتدلتر از آن ندیده بودم. (18) سپس«طفیل»به حضرتش عرض کرد:من در میان قبیله خود،یکفرد پرنفوذى هستم،براى نشر آئین شما عالیتخواهم نمود.ابن هشام مىنویسد: (19) وى تا روز حادثه«خیبر»میان قبیله خود بود،و به نشر آئین اسلام اشتغال داشت و در همان حادثه با هفتاد هشتاد،خانواده مسلمان به پیامبر پیوست و در اسلام خود همچنان پایدار بود تا اینکه پس از درگذشت پیامبر در عصر خلفاء،در جنگ«یمامه»شربتشهادت نوشید.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBF9.HTM
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]