تماسهاى خصوصى رسول گرامى پیش از دعوت عمومى،فعالیتهاى خستگى ناپذیر آن حضرت پس از نداى عمومى،سبب شد که یک صف فشرده از مسلمانان در برابر صفوف کفر و بتپرستى پدید آید،کسانى که پیش از دعوت همگانى،در حوزه سرى ایمان و اسلام وارد شده بودند،با افراد تازه مسلمان که پس از اعلان نبوت،دعوت او را لبیک گفته بودند،آشنائى کامل پیدا کردند و زنگهاى خطر در تمام محافل کفر و شرک مکه به صدا درآمد.البته کوبیدن یک نهضت نو بنیاد براى قریش نیرومند و مجهز،بسیار کار سهل و آسانى بود،ولى علت ترس آنان این بود که اعضاء این نهضت از یک قبیله نبود،که با تمام نیرو براى کوبیدنآن کوشش کنند،بلکه از هر قبیلهاى تعدادى به اسلام گرایش پیدا کرده بودند و از این جهت تصمیم قاطع درباره چنین گروهى کار آسانى نبود.
سران قریش،پس از مشورت چنین تصمیم گرفتند،که اساس این حزب،و بنیان گذار این مکتب را با وسائل مختلف از بین ببرند.گاهى از طریق تطمیع وارد بشوند و او را با وعدههاى رنگارنگ از دعوت خود باز دارند،و احیانا به وسیله تهدید و آزار از انتشار آئین او جلوگیرى کنند.این برنامه دهساله قریش بود که سرانجام تصمیم قتل او را گرفتند و او از طریق مهاجرت به مدینه توانست نقشه آنها را نقش بر آب سازد.
رئیس قبیله«بنى هاشم»در آن روز«ابو طالب»بود و او مرد پاکدل و بلندهمت و خانه وى ملجا و پناهگاه افتادگان و درماندگان و یتیمان بود.در میان جامعه عرب،علاوه بر اینکه ریاست مکه و برخى از مناصب کعبه با او بود،جاى بزرگ و منزلتبس خطیر داشت، و از آنجا که کفالت و سرپرستى«پیامبر»پس از مرگ«عبد المطلب»با او بود،سران دیگر«قریش»بطور دستجمعى (1) به حضور وى باریافتند و او را با جملههاى زیر خطاب نمودند:
«برادرزاده تو به خدایان ما ناسزا مىگوید،و آئین ما را به زشتى یاد مىکند و به افکار و عقاید ما مىخندد،و پدران ما را گمراه مىشمرد،یا به او دستور بده که دست از ما بردارد،و یا اینکه او را در اختیار ما بگذار و حمایتخود را از او سلب کن». (2)
بزرگ«قریش»و رئیس«بنى هاشم»،با تدبیر خاصى با آنان سخن گفت و آنان را نرم کرد به گونهاى که از تعقیب مقصد خود منصرف گشتند.ولى نفوذ و انتشار اسلام،روز افزون بود.جذبه معنوى کیش پیامبر،و بیانات جذاب و قرآن فصیح و بلیغ وى بر این مطلب کمک مىکرد.خصوصا در ماههاى حرام که مکهمورد هجوم حجاج بود،وى آئین خود را بر آنها عرضه مىداشت،سخن بلیغ و بیان شیرین،و آئین دلنشین او در بسیارى از افراد مؤثر واقع مىگشت.در چنین هنگام ناگهان فرعونهاى«مکه»متوجه شدند که«محمد»در دل تمام قبائل براى خود جائى باز نموده و در میان بسیارى از قبیلههاى عرب،طرفداران و پیروان قابل ملاحظهاى پیدا نموده است.بار دیگر مصمم شدند که حضور یگانه حامى پیامبر،(ابو طالب)برسند و با تلویح و تصریح،خطر نفوذ اسلام را بر استقلال مکیان و کیش آنها گوشزد کنند.از اینرو،باز بطور دسته جمعى، سخنان پیشین خود را از سر گرفتند،و گفتند:
ابو طالب!تو از نظر شرافت و سن بر ما برترى دارى،ولى ما قبلا به تو گفتیم که: برادرزاده خود را از تبلیغ آئین جدید بازدار-مع الوصف-شما اعتناء نکردید،ولى اکنون جام صبر ما لبریز گشته،و ما را بیش از این بردبارى نیست،که ببینیم فردى از ما به خدایان ما بد مىگوید،و ما را بىخرد و افکار ما را پست مىشمرد.بر تو فرض است که او را از هر گونه فعالیتبازدارى و گرنه با او و تو که حامى او هستى مبارزه مىنمائیم،تا تکلیف هر دو گروه معین گردد و یکى از آنها از بین برود. (3)
یگانه حامى و مدافع پیامبر،با کمال عقل و فراست دریافت که باید در برابر گروهى که شئون و کیان آنها در خطر افتاده بردبارى نشان داد.از این جهت،از در مسالمت وارد شد و قول داد،که گفتار سران را،به برادرزاده خود برساند.البته این نوع جواب،به منظور خاموش کردن آتش خشم و غضب آنها بود،تا بعدا براى حل مشکل، راه صحیحترى پیش گیرد.-لذا-پس از رفتن سران،با برادرزاده خود تماس گرفت،و پیام آنها را رساند و ضمنا به منظور آزمایش ایمان او نسبتبه هدف خود،در انتظار پاسخ شد.پیامبر اکرم در مقام پاسخ،جملهاى فرمود که یکى از سطور برجسته تاریخ زندگى او به شمار مىرود.اینک متن پاسخ او:
عمو جان!به خدا سوگند،هر گاه آفتاب را در دست راست من،و ماه را دردست چپ من قرار دهند(یعنى سلطنت تمام عالم را در اختیار من بگذارند)که از تبلیغ آئین و تعقیب هدف خود دستبردارم،هرگز برنمىدارم و هدف خود را تعقیب مىکنم تا بر مشکلات پیروز آیم،و به مقصد نهائى برسم،و یا در طریق هدف جان بسپارم. (4)
سپس اشک شوق و علاقه به هدف در چشمان او حلقه زد،و از محضر عموى خود برخاست و رفت. گفتار نافذ و جاذب او چنان اثر عجیبى در دل رئیس«مکه»گذارد،که بدون اختیار با تمام خطراتى که در کمین او بود،به برادرزاده خود گفت:به خدا سوگند دست از حمایت تو بر نمىدارم،و ماموریتخود را به پایان برسان. (5)
قریش براى بار سوم پیش ابو طالب مىروند
انتشار روز افزون اسلام افکار قریش را پریشان نموده و در پى چاره بودند.بار دیگر دور هم جمع شدند و با خود گفتند:حمایت«ابو طالب»،شاید از این نظر است که«محمد»را به فرزندى برگزیده است،در این صورت ممکن است زیباترین جوانان خود را پیش او ببریم،و بگوئیم او را به پسرى برگزیند.از این لحاظ«عمارة»بن الولید بن مغیره را که از خوش منظرترین جوانان مکه بود،همراه خود بردند و براى بار سوم گلهها و تهدیدها را آغاز نمودند و گفتند:ابو طالب!فرزند«ولید»جوانى ستشاعر و سخنور،زیبا و خردمند،ما حاضریم او را به تو واگذاریم تا او را به پسرى برگزینى و دست از حمایتبرادرزاده خود بردارى.«ابو طالب»در حالى که خون غیرت در عروق او گردش مىکرد،با چهرهاى افروخته،بر سر آنها داد زد و گفت:بسیار معامله بدى با من انجام مىدهید،من فرزند شما را در دامن خود تربیت کنم،ولى فرزند و جگر گوشه خود را بدهم که شما او را اعدامکنید؟!به خدا سوگند هرگز این کار شدنى نیست. (6) «مطعم بن عدى»از میان برخاست و گفت:پیشنهاد«قریش»بسیار منصفانه بود، ولى تو هرگز این را نخواهى پذیرفت.«ابو طالب»گفت:هرگز از در انصاف وارد نشدى و بر من مسلم است که تو ذلت مرا مىخواهى و مىکوشى که قریش را بر ضد من بشورانى ولى آنچه مىتوانى انجام بده.
قریش پیامبر را تطمیع مىکند
قریش اطمینان پیدا کرد که هرگز ممکن نیست رضایت ابو طالب را به دست آورد و اگر او به اسلام تظاهر نمىکند،ولى در باطن علاقه و ایمان عجیبى نسبتبه برادرزاده خود دارد.از این جهت،تصمیم گرفتند که از هر گونه مذاکره با او خوددارى نمایند. ولى نقشه دیگر به نظر آنها رسید و آن اینکه:«محمد»را با پیشنهاد مناصب و ثروت،و تقدیم هدایا و تحف،و زنان زیبا و پرى پیکر،تطمیع کنند،تا از دعوت خود دستبردارد.از اینرو،بطور دستجمعى به سوى خانه«ابو طالب»روانه شدند،در حالى که برادرزاده او کنار وى نشسته بود.سخنگوى جمعیتسخن را آغاز نمود و گفت:اى ابو طالب،«محمد»صفوف فشرده و متحد ما را متفرق ساخت،و سنگ تفرقه در میان ما افکند،و به عقل ما خندید،و ما و بتان ما را مسخره نمود،هر گاه محرک او بر این کار نیازمندى و تهى دستى او است، ما ثروت هنگفتى در اختیار او مىگذاریم،هر گاه طالب منصب است،ما او را فرمانرواى خود قرار مىدهیم،و سخن او را مىشنویم،و هر گاه بیمار است و نیاز به معالجه و طبیب دارد،حاذقترین اطباء را براى مداواى او احضار مىنمائیم و...
ابو طالب رو به پیامبر نمود و گفت:بزرگان قوم تو آمدهاند و درخواست مىکنند که از عیب جوئى بتان دستبردارى و آنها نیز تو را رها سازند.پیامبر گرامى رو به عموى خود نمود و گفت:من از آنان چیزى نمىخواهم،و در میان این چهار پیشنهادیک سخن از من بپذیرند تا در پرتو آن بر عرب حکومت کنند،و غیر عرب را پیرو خود قرار دهند. (7) در این لحظه«ابو جهل»از جاى برخاست و گفت:ما حاضریم به ده سخن از تو گوش فرا دهیم.پیامبر فرمود:یکتا سخن من اینست که اعتراف به یکتائى پروردگار بنمائید (8) گفتار غیر منتظره پیامبر،مانند آب سردى بود که بر امید داغ و گرم آنان ریخته شد. آنچنان بهت و سکوت و در عین حال یاس و نومیدى سراسر وجود آنها را فرا گرفت،که بىاختیار گفتند:سیصد و شصتخدا را ترک گوئیم،و خداى واحدى را بپرستیم؟ (9) .
قریش،در حالى که آتش خشم از چشم و صورت آنها مىبارید،از خانه بیرون رفتند،و در سرانجام کار خود در فکر فرو رفته بودند.آیات زیر،در بیان همین واقعه نازل گردیده است: (10)
«آنان از این تعجب کردند که از نوع خود مردى به عنوان بیم ده به سوى آنها آمده است،و کافران مىگویند که این جادوگر دروغگو است.چگونه خدایان متعدد را یک خدا نمود،و این کار بسیار شگفتآور است.بزرگان آنها(از مجلس)برخاستند و مىگفتند که: بروید در طریق پرستش خدایان خود استقامت ورزید و این کار بسیار مطلوب و پسندیده است.ما چنین چیزى را از ملت دیگرى نشنیدهایم و این جز تزویر چیز دیگرى نیست». (11)
سران قریش به تلاش خود ادامه مىدهند و...
بزرگان قریش که دیدند از دیدار با ابو طالب نتیجهاى نگرفتند و او همچنان به حمایت قاطع و بیدریغ خود از رسول خدا(ص) ادامه مىدهد بنزد ولید بن مغیرة و عتبة بن ربیعه رفتند و از آنها براى مبارزه با رسول خدا(ص)و خاموش کردن نداى حق طلبانه آنحضرت چارهجوئى کردند و پاسخى را که شنیدند و اقدامى را که از طرف اینان صورت گرفت ذیلا مىخوانید:
ولید بن مغیرة چه گفت:
ولید بن مغیرة(پدر خالد بن ولید)از ریش سفیدان و بزرگان قریش بود و بلکه بگفته ابن هشام سالمندترین آنها بود (12) ،که در کارهاى مهم و دشواریهائى که براى آنها پیش مىآمد قرشیان نزد او مىآمدند و از او براى رفع مشکل و گرفتاریها استمداد میطلبیدند،و غالبا نیز راى او مشکل گشا بود،چنانچه در داستان تجدید بناى کعبه خواندیم که در آغاز قریش جرئت ویران کردن کعبه را نداشتند تا او اقدام به اینکار کرد... و هنگامى هم که میان آنها درباره نصب حجر الاسود اختلاف پدید آمد نظریه او مورد تصویب قرار گرفت و به راى او عمل کردند و اختلاف برطرف گردید...
و بهر صورت ابن هشام مىنویسد:
«قرشیان که از دیدار با ابو طالب نتیجهاى نگرفتند و از سوى دیگر ایام حج نزدیک میشد و قریش نگران کار پیغمبر اکرم(ص)بودند که با آمدن حاجیان بمکه ممکن است تبلیغات آن حضرت در ایشان اثر بخشد.از اینرو بنزد ولید بن مغیرة که مرد سالمند و بزرگى در میان قریش بود رفتند،ولید گفت:شما مىدانید که آوازه محمد در اطراف پیچیده و اکنون نیز موسم حج نزدیک شده و کاروانهائى از اعراب در این ایام بشهر شما مىآیند،درباره او سخن خود را یکجهت کنید، و همه بیک ترتیب دربارهاش سخن بگوئید و چنان نباشد که هر دسته بطورى سخن گوید؟!گفتند:هر چه تو بگوئى ما همگى همان را درباره محمد خواهیم گفت.
ولید-شما سخنى را انتخاب کنید تا من هم با شما همراهى کنم قریش-ما مىگوئیم:محمد کاهن است!
ولید-نه بخدا او کاهن نیست ما کاهنان را دیدهایم،ولى سخنان محمد بزمزمه کاهنان و اوراد آنان شباهت ندارد!
قریش-پس مىگوئیم:دیوانه است!
ولید-نه دیوانه هم نیست،زیرا ما دیوانگان را دیدهایم حرکات و سخنان محمد بدیوانگان نمىماند!
قریش-مىگوئیم:شاعر است.
ولید-شاعر هم نیست زیرا ما انواع شعر را از رجز و هزج و مبسوط و غیره دیده و شنیدهایم ولى سخنان او شعر نیست.
قریش-پس مىگوئیم:ساحر است!
ولید-ساحران و سحر آنها را نیز ما دیدهایم و محمد ساحر هم نیست زیرا سخنان او بکار ساحران که ریسمانى را گره مىزنند و سپس در آن مىدمند شباهت ندارد!
گفتند:پس چه بگوئیم؟
ولید گفت:
«و الله ان لقوله لحلاوة،و ان اصله لعذق و ان فرعه لجناة،و ما انتم بقائلین من هذا شیئا الا عرف انه باطل،و ان اقرب القول فیه لئن تقولوا ساحر جاء بقول هو سحر، یفرق بین المرء و ابیه و بین المرء و اخیه و بین المرء و زوجته،و بین المرء و عشیرته».
بخدا گفتارش با حلاوت است،و اصل و ریشهاش محکم و پا برجا است و میوه آن پاکیزه و نیکو است،هر چه بگوئید مردم میدانند که سخن شما بیهوده و باطل است،ولى باز هم از همه بهتر همان است که بگوئید:ساحر است زیرا سخنانش سحر و جادو است که بوسیله آنها میان پدر و پسر و برادر و زن و شوهر و فامیل و عشیره جدائى میاندازد.
قریش از نزد ولید بیرون رفته و سر راه کاروانیان نشسته و بهر که برخورد مىکردند او را از تماس گرفتن با رسول خدا(ص)بر حذر داشته و از سحر و جادوى آن حضرت بیمناکش مىساختند.پس خداى تعالى آیات زیر را درباره ولید بن مغیرة و سخن او نازل فرمود:
ذرنى و من خلقت وحیدا،و جعلت له،مالا ممدودا و بنین شهودا و مهدت له تمهیدا ثم یطمع ان ازید کلا انه کان لآیتنا عنیدا سارهقه صعودا انه فکر و قدر فقتل کیف قدر ثم قتل کیف قدر ثم نظر ثم عبس و بسر ثم ادبر و استکبر فقال ان هذا الا سحر یؤثر ان هذا الا قول البشر (13) .
«مرا واگذار با کسى که او را تنها آفریدم،و برایش مالى بسیار و پسرانى گواه،قرار دادم و آماده ساختم برایش آمادگیها،سپس آرزو دارد که زیادتر گردانم،نه چنان است او آیات ما را دشمن است زود است که او را بعذابى سخت رسانیم،همانا او اندیشید و سنجید،پس کشته شود که چگونه سنجید،سپس کشته شود چگونه سنجید،پس بگریستسپس چهره درهم کشید و روى درهم کرد آنگاه پشت کرده و کبر ورزید،و گفت این نیست مگر سحرى که در رسد و نیست آن مگر گفتار بشر». و درباره قریشیان که نزد ولید بن مغیرة آمدند نیز این آیات نازل گشت:
کما انزلنا على المقتسمین،الذین جعلوا القرآن عضین،فوربک لنسئلنهم اجمعین، عما کانوا یعملون (14) .
«بدانسان که فرستادیم بر قسمت کنندگان،آنانکه قرآنرا بخشهائى گردانیدند،پس بپروردگارت سوگند که از همکیشان بپرسیم از آنچه که انجام میدادند».
ابو طالب که چنان دید قصیده معروف خود را درباره جلب محبت قریش و شخصیتخود در میان ایشان سرود و در آن تذکر داده که بهیچوجه رسولخدا صلى الله علیه و آله را بآنان تسلیم نخواهد کرد،و تا پاى جان از آنحضرت دفاع خواهد کرد. و از همین قصیده استشعر معروف ابو طالب که در مدح رسولخدا صلى الله علیه و آله گوید:
«و ابیض یستقی الغمام بوجهه
ثمال الیتامى عصمة للارامل (15) »
عتبة بن ربیعة نزد رسول خدا(ص)میآید:
عتبة بن ربیعة نیز یکى از بزرگان قریش و خردمندان ایشان بود که در جنگ بدر به اتفاق برادرش شیبه و پسرش ولید شرکت جستند و هر سه بدستسرداران رشید اسلام کشته شدند(بشرحى که در جاى خود مذکور است)و از همان سخنان و نظرات او در جنگ بدر درایت و خردمندى او در مسائل سیاسى و اجتماعى بخوبى روشن میشود.
ابن هشام مىنویسد:
روزى عتبة که در انجمنى از بزرگان قریش در مسجد الحرام نشسته بود و رسول خدا صلى الله علیه و آله نیز در گوشه دیگر نشسته بود قریش هم چنان از تبلیغات رسولخدا صلى الله علیه و آله رنج مىبردند عتبة بحاضران گفت:اى گروه قریش خوبست من بنزد محمد بروم و با او صحبت کنم و پیشنهاداتى باو بدهم شاید یکى را بپذیرد و دست از سخنان خود بردارد؟حاضران سخنش را پذیرفته و او را بنزد آنحضرت فرستادند عتبة برخاست و بنزد آن حضرت آمده پیش رویش نشست آنگاه عرضکرد اى فرزند برادر (16) تو مقامت در میان ما چنانست که خود میدانى چه از نظر شرافت فامیلى و چه از هتشخصیت نسبى،و اینک دستبکار بزرگى زدهاى دو دستگى میان مردم انداختهاى، بزرگانشان را بنادانى و سفاهت نسبت دهى درباره خدایان ایشان و آئینشان عیبجوئى میکنى،پدران گذشته ایشان را بکفر و بیدینى نسبت دهى!اکنون پیشنهادهاى مرا گوش کن شاید یکى از آنها را بپذیرى و از اینکارها دستبازدارى؟
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:اى عتبة پیشنهاداتت را بگو تا من گوش فرا دارم عتبه گفت:اى برادر زاده اگر منظورت از این سخنان که میگوئى اندوختن ثروت و بدست آوردن مال است،ما حاضریم آنقدر براى تو مال و ثروت جمعآورى کنیم تا آنجا که ثروت تو بدارائى تمامى ما بچربد!و اگر مقصودت آن است که کسب شخصیتى کنى ما حاضریم(بدون این سخنان)تو را بزرگ خود قرار داده و هیچکارى را بدون اذن تو انجام ندهیم!و اگر هدفتسلطنت و ریاست است ما تو را سلطان و رئیس خود قرار مىدهیم،و اگر جن زده شدهاى که نمىتوانى آنرا از خود دور سازى برایت طبیبى بیاوریم تا تو را مداوا کند و هر چه مخارج مداواى تو شد ما از مال خود بپردازیم تا بهبودى یابى و امثال این سخنان کلماتى گفت و پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله نیز گوش میداد تا چون سخنش بپایان رسید فرمود:
اى عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آرى.
حضرت فرمود:اکنون سخن مرا بشنو!عتبة گفت:بگو.
رسول خدا صلى الله علیه و آله شروع بخواندن سوره «فصلت»کرد عتبة هم پنجههاى خود را بر زمین نهاده و بدانها تکیه کرده و گوش میداد،رسول خدا صلى الله علیه و آله این سوره مبارکه را همچنان قرائت فرمود تا بآیه سجده رسیده سجده کرد،آنگاه برخاسته فرمود:پاسخ مرا شنیدى اکنون خود دانى!
عتبة از جا برخاست و بسوى رفقاى خویش براه افتاد، قریش از دور دیدند عتبة میآید نگاهى بدو کرده گفتند:
عتبه عوض شده،و آن عتبه که رفت نیست چون نزدیک شد و در انجمن ایشان نشستبدو گفتند:چه شد؟گفت:
من سخنى شنیدم که بخدا سوگند تاکنون نشنیده بودم، بخدا نه شعر است،نه سحر است نه کهانت و جادوگرى است.
اى رفقاى قرشى من بشما سخنى گویم از من بشنوید:این مرد را بحال خود واگذارید زیرا این سخنى که من از او شنیدم سخن بزرگى بود و آینده مهمى دارد اکنون او را بحال خود واگذارید تا اگر اعراب او را از بین بردند که مقصود شما بدست دیگران انجام شده،و اگر عرب را مطیع خود ساختبراى شما افتخارى است،زیرا سلطنت و ریاست او سلطنتشما است،و عزت او عزت شما است،و آن هنگام شما بوسیله او بمنصب بزرگى نائل خواهید شد!
حاضران باو گفتند:بخدا محمد تو را با زبان خود سحر کرده!عتبة گفت:راى من این است اکنون خود دانید!» (17) .
مرحله جدید مبارزه رسول خدا با مشرکین:
پرتو آئین مقدس اسلام روز بروز در خانههاى مکه و میان قبائل قریش شعاع بیشترى را روشن مىکرد و نور آن بجاهاى تازهاى میافتاد،هر روزى که مردم مکه از خواب بر میخاستند با مرد مسلمان و یا زن مسلمان جدیدى روبرو میشدند،مشرکین مکه در برابر این موفقیتهائى که نصیب پیغمبر اسلام میشد مانند کلافه سردرگمى شده دست و پاى خود را گم کرده بودند، مىخواستند بهر وسیله شده مردم را از گرویدن باین دین باز دارند،بهر مسلمانى دست مىیافتند او را حبس کرده شکنجه مىکردند،یا اگر از اینراه نمىشد با مال و ثروت او را تطمیع مىکردند.
همانگونه که در گفتارهاى پیشین از نظرتان گذشت.
و چون از طریق دیدار با ابو طالب و نظر خواهى بزرگانى چون ولید بن مغیرة و عتبة بن ربیعة نیز نتیجهاى نگرفتند اینبار به فکر افتادند که خودشان مستقیما بطور دسته جمعى با رسول خدا«ص» دیدار کرده و از راه مناظره و محاجه با آن بزرگوار شاید بتوانند او را محکوم ساخته،و یا حداقل یک حربه تبلیغاتى جدیدى علیه آنحضرت بدست آورند و بهمین منظور تصمیم به اینکار گرفتند. و بالاخره روزى پس از اینکه خورشید غروب کرده بود سران قبائل قریش مانند:عتبة بن ربیعة،ابو سفیان،نضر بن حارث،ابو البخترى(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،زمعة بن اسود، ولید بن مغیرة، ابو جهل،عبد الله بن امیة،عاص بن وائل(پدر عمرو بن عاص)نبیه،منبه،امیة بن خلف...و دیگران در پشتخانه کعبه گرد هم جمع شده با هم گفتند:کسى را بنزد محمد بفرستید و او را بدینجا احضار کنید و با او صحبت کنید تا از این پس اگر کارى نسبتباو انجام دادید معذور باشید!
پس کسى را بنزد آنحضرت فرستاده گفتند:بزرگان قبیله تو در اینجا اجتماع کرده تا با تو سخن گویند بنزد ایشان بیا!رسول خدا صلى الله علیه و آله که پیغام آنها را شنید گمان کرد آنها دست از مخالفتبا آن حضرت کشیده و فکر تازهاى بنظرشان رسیده است،و چون بهدایت و رشد آنان کمال علاقه را داشت و گمراهى ایشان آن حضرت را رنج میداد از اینرو با شتاب بانجمن آنان آمده در کنار ایشان نشست،آنان بدان حضرت رو کرده گفتند:اى محمد ما تو را در اینجا احضار کرده تا با تو راه عذر را ببندیم،چون بخدا سوگند ما کسى را سراغ نداریم که رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبتبما باشد:پدران ما را دشنام دهى، از دین ما عیبجوئى کنى،بخدایان ما ناسزا گوئى،بزرگان و خردمندان را بسفاهت و نادانى نسبت دهى،میان مردم اختلاف انداختهاى!و خلاصه آنچه کار ناشایستبوده است انجام دادهاى آیا منظورت از این کارها چیست؟اگر اینکارها را بمنظور پیدا کردن مال و ثروتى انجام مىدهى ما حاضریم آن قدر مال و ثروت براى تو جمع کنیم که داراترین ما شوى و اگر بدنبال شخصیت و ریاستى مىگردى ما بدون آنکه این سخنان را بگوئى تو را بزرگ خود قرار مىدهیم،و اگر طالب سلطنت و مقامى هستى ما تو را سلطان خویش گردانیم،و اگر جن زده شدهاى-چون ممکن است گرفتار جن شده باشى-ما اقدام بمداواى تو کنیم تا بهبودى یابى؟!
رسول خدا صلى الله علیه و آله ساکتبود و چون سخنان ایشان بپایان رسید فرمود: اینها نیست که شما خیال مىکنید،نه آمدهام که مال و ثروتى از شما بگیرم،و نه مىخواهم شخصیتى در میان شما کسب کنم،نه سلطنتبر سر شما را مىجویم،بلکه خداى تعالى مرا برسالتبسوى شما فرستاده و کتابى بر من نازل کرده، و بمن دستور داده تا شما را(از عذاب او)بترسانم و(بنعمتها و لذائذ بىپایان آنجهان)بشارت دهم،من نیز بدین کار اقدام کرده رسالتخویش را بشما ابلاغ کردم،پس اگر پذیرفتید بهره دنیا و آخرت از آن شما است،و اگر نپذیرفتید من در برابر شما صبر مىکنم تا خداوند میان من و شما حکم کند...!
گفتند:اى محمد حال که هیچکدامیک از پیشنهادات ما را نپذیرفتى پس تو میدانى که در میان شهرها جائى تنگتر و بىآب و علفتر از شهر ما نیست و مردمى تنگدستتر از ما نیستند،اینک از آن خدائى که تو را برسالتبرانگیخته درخواست کن تا اینکوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمین ما را مسطح کند و مانند سرزمین شام و عراق نهرها و چشمهها در آن جارى سازد،و پدران گذشته ما و بالخصوص قصى بن کلاب را که مرد بزرگ راستگوئى بود زنده سازد تا ما از آنها بپرسیم:آیا سخنان تو حق استیا باطل؟پس اگر آنچه ما گفتیم انجام دادى و آنان را زنده کردى و تصدیق تو را کردند ما نیز تو را تصدیق خواهیم کرد و مىدانیم که مقام و منزلت تو در نزد خدا زیاد است،و چنانکه مىگوئى تو را برسالتبرانگیخته؟!
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:من برانگیخته نشدهام تا کارهائى که شما مىگوئید انجام دهم بلکه من مامورم تا آنچه خدا بمن دستور داده بشما ابلاغ کنم پس اگر پذیرفتید بهره دنیا و آخرت از آن شما است و گرنه صبر مىکنم تا خدا میان من و شما حکم کند!
گفتند:پس از پروردگار خویش بخواه تا فرشتهاى بهمراه تو بفرستد که گفتههاى تو را تصدیق کند و ما را از تو باز دارد،و نیز از او بخواه براى تو باغها و قصرها و گنجهائى از طلا و نقره قرار دهد تا از تلاش روزى آسوده خاطر شوى و مانند ما براى امرار معاش باین طرف و آنطرف نروى؟در اینصورت ما مىدانیم که تو فرستاده خداوند هستى و نزد او فضیلت و منزلتى دارى!
پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:من چنین چیزى از خدا درخواست نمىکنم و براى امثال اینها مبعوث نشدهام،ولى مبعوث گشتهام تا شما را(از عذاب) ترسانده و(بنعمتهاى ابدى) مژده دهم،(و همان است که گفتم:)اگر پذیرفتید بهره دنیا و آخرت از آن شما است...و گرنه صبر مىکنم تا خدا میان من و شما حکم کند!
گفتند:پس پارههائى از آسمان را بر ما فرود آر،چنانچه تو پندارى که اگر خدا بخواهد اینکار را خواهد کرد چون تا تو اینکار را نکنى ما بتو ایمان نخواهیم آورد!رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:اینکار با خدا است،اگر خواهد نسبتبشما انجام خواهد داد.
گفتند:اى محمد آیا خداى تو نمىدانست که ما چنین انجمنى خواهیم کرد و چنین درخواستهائى از تو خواهیم نمود، پس چرا قبلا این جریان را بتو اطلاع نداد و پاسخ سخنان ما را بتو نیاموخت،تا ما بدین ترتیب گفتار تو را بپذیریم زیرا ما با این گفتارهاى تو سخنت را نمىپذیریم.اى محمد ما شنیدهایم تو از مردى که در شهر یمامة است و نامش رحمان است تعلیم مىگیرى،و بخدا سوگند ما هرگز به رحمان ایمان نخواهیم آورد.
اى محمد ما راه عذر را بر تو بستیم و بخدا رهایت نخواهیم کرد تا اینکه یا تو را بهلاکت رسانیم یا تو ما را هلاک کنى یکى از آنها گفت:ما فرشتگان را که دختران خدا هستند مىپرستیم!
دیگرى گفت:ما بتو ایمان نیاوریم تا خدا و فرشتگان را رو در روى براى ما بیاورى!» (18) .
سخن قریش بپایان رسید و رسول خدا صلى الله علیه و آله از آن مجلس برخاست.عبد الله بن ابى امیة که عمهزاده رسول خدا صلى الله علیه و آله و مادرش عاتکه دختر عبد المطلب بود بدنبال آن حضرت برخاسته گفت:اى محمد!این جماعت پیشنهاداتى بتو کردند و هیچکدام را نپذیرفتى،سپس درخواستهائى کردند تا مقام و منزلت تو را در پیش خدا بدانند و در نتیجه بتو ایمان آورند آنها را هم انجام ندادى،مجددا درخواست کردند براى خودت از خدا چیزى بخواه تا بدینوسیله برترى و فضیلت تو بر آنها معلوم گردد آنرا هم انجام ندادى،پس از همه اینها از تو خواستند تا برخى از آن عذابى که آنان را از آن میترساندى برایشان فرود آرى،اینکار را هم نکردى... عبد الله بن ابى امیه دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:بخدا من هرگز بتو ایمان نخواهم آورد تا نردبانى بگذارى و بآسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آنجا باز گردى و آن فرشتگان گواهى دهند که تو راست مىگوئى،و بخدا اگر اینکار را هم انجام دهى من گمان ندارم بتو ایمان آورم!
ولى بد نیستبدانید که با همه این احوال این عبد الله بن ابى امیة قبل از فتح مکه به رسول خدا ایمان آورده و مسلمان شد چنانچه در جاى خود ذکر خواهد شد.
منبع:http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBD2.HTM
داستان مزبور را که در ذیل آیه مبارکه«و انذر عشیرتکالاقربین»و تفسیر و شان نزول آن وارد شده و در همان سالهاىنخستبعثت رسول خدا(ص)اتفاق افتاده بسیارى از مورخین بهاجمال و تفصیل ذکر کردهاند که شاید جامعترین آنها روایتطبرى است در کتاب تاریخ خود که ذیلا با ترجمهاش میخوانیدکه گوید:
«حدثنا...ابن حمید قال:حدثنا سلمة قال:حدثنی محمد بناسحاق،عن عبد الغفار بن القاسم،عن المنهال بن عمرو، عنعبد الله بن الحارث بن نوفل بن الحارث بن عبد المطلب،عن عبد الله بنالعباس عن علی بن ابی طالب قال:لما نزلت هذه الآیة علىرسول الله(ص):(و انذر عشیرتک الاقربین) (1) دعانی رسول الله(ص)
فقال:یا علی!ان الله امرنی ان انذر عشیرتک الاقربین فضقتبذلک ذرعا و عرفت انی متى ابادئهم بهذا الامرارى منهم ما اکرهفصمت علیه حتى جاء جبریل فقال:یا محمد!انک الا تفعل ما تؤمربه یعذبک ربک.فاصنع لنا صاعا من طعام و اجعل علیه رجل شاةو املا لنا عسا من لبن ثم اجمع لی بنی عبد المطلب حتى اکلمهمو ابلغهم ما امرت به.ففعلت ما امرنی به ثم دعوتهم له و هم یومئذاربعون رجلا یزیدون رجلا او ینقصونه،فیهم اعمامه:ابو طالب و حمزةو العباس و ابو لهب فلما اجتمعوا الیه دعانی بالطعام الذی صنعت لهمفجئتبه فلما وضعته تناول رسول الله(ص)حذیة من اللحم فشقهاباسنانه ثم القاها فی نواحی الصحفة ثم قال:خذوا بسم الله.فاکلالقوم حتى ما لهم بشیء حاجة و ما ارى الا موضع ایدیهم،و ایم اللهالذی نفس علی بیده و ان کان الرجل الواحد منهم لیاکل ما قدمتلجمیعهم،ثم قال:اسق القوم.فجئتهم بذلک العس فشربوا حتىرووا منه جمیعا،و ایم الله ان کان الرجل الواحد منهم لیشرب مثله،فلما اراد رسول الله(ص)ان یکلمهم بدره ابو لهب الى الکلام فقال:
لقدما سحرکم صاحبکم.فتفرق القوم و لم یکلمهم رسول الله(ص)
فقال الغد:یا علی!ان هذا الرجل سبقنی الى ما قد سمعت منالقول فتفرق القوم قبل ان اکلمهم فعدلنا من الطعام بمثل ما صنعتثم اجمعهم الی.قال:ففعلت ثم جمعتهم ثم دعانی بالطعام فقربتهلهم،ففعل کما فعل بالامس،فاکلوا حتى ما لهم بشیء حاجة ثم قال: اسقهم.فجئتهم بذلک العس فشربوا حتى رووا منه جمیعا ثم تکلمرسول الله(ص)فقال:یا بنی عبد المطلب!انی و الله ما اعلم شابا فیالعرب جاء قومه بافضل مما قد جئتکم به،انی قد جئتکم بخیر الدنیاو الآخرة،و قد امرنی الله تعالى ان ادعوکم الیه فایکم یوازرنی علىهذا الامر على ان یکون اخی و وصیی و خلیفتی فیکم!قال:فاحجمالقوم عنها جمیعا و قلت و انی لاحدثهم سنا،و ارمصهم عینا،و اعظمهم بطنا،و احمشهم ساقا:انا یا نبی الله!اکون وزیرک علیه.
فاخذ برقبتی ثم قال:ان هذا اخی و وصیی و خلیفتی فیکم فاسمعواله و اطیعوا قال:فقام القوم یضحکون و یقولون لابی طالب:قد امرکان تسمع لابنک و تطیع» (2) .
ترجمه:محمد بن اسحاق-بسندش از على بن ابیطالب علیه السلامروایت کرده که چون آیه«و انذر عشیرتک الاقربین»(یعنى فامیلهاىنزدیک خود را بیم ده)بر رسول خدا(ص)نازل گردید آنحضرت مرا طلبیدو فرمود:
اى على،خداى بزرگ بمن دستور داده که فامیلهاى نزدیکت را بیمده،و این ماموریت مرا سخت تحت فشار قرار داده و میدانم که هر گاه اینماموریت را با آنها در میان بگذارم پاسخ ناراحت کنندهاى از ایشاندریافت دارم و بهمین خاطر دم فرو بستم(تا فرصتى پیش آید و آنرا انجام دهم)تا اینکه جبرئیل بیامد و گفت:اى محمد اگر ماموریتخود راانجام ندهى پروردگارت تو را عذاب خواهد کرد.
رسول خدا مرا طلبید و بمن فرمود:
براى ما یک«صاع» (3) غذا تهیه کن و ران گوسفندى هم بر آن ضمیمهبنما و قدحى نیز از شیر پر کن،آنگاه پسران عبد المطلب را گرد آور تا من باایشان گفتگو کرده و ماموریتخویش را به آنها ابلاغ کنم.
من دستور آنحضرت را انجام داده و آنگاه فرزندان عبد المطلب را بهمهمانى او دعوت کردم و آنها در آنروز چهل نفر مرد بودند با یکىکم و زیاد،که در میان آنها عموهاى آنحضرت مانند ابو طالب و حمزه وعباس و ابو لهب نیز بودند.
و چون آنها نزد آنحضرت گرد آمدند رسول خدا دستور داد غذائى را کهتهیه کرده بودم براى ایشان بیاورم،و من نیز غذا را حاضر کرده و آوردم،وچون بر زمین نهادم رسول خدا(ص)تکهاى از گوشت را برگرفت و بادندانهاى خود تکه کرد و در گوشهاى از ظرف غذا انداختسپس فرمود:
بنام خدا برگیرید!آنها نیز همگى خوردند تا آنجا که دیگر نیازى بهخوراکى نداشتند(و همگى سیر شدند)و من جز جاى دستشان را ندیدم(و از غذا چیزى کم نشده بود)و سوگند بخداى یکتائى که جان علىبدست او است که یک مرد از آنها(چنان بود که)همه آنچه را براى همهشان آورده بودم میخورد!
آنگاه(رسول خدا)فرمود:
آنها را بنوشان،و من آن جام را آوردم و آنها نوشیدند تا همگىسیراب شدند،و بخداى یکتا سوگند که مردى تنها همانند آن قدح رامىنوشید.
و چون رسول خدا(ص)خواستبا آنها سخن بگوید،ابو لهبپیشدستى کرده گفت:این مرد از زمانهاى قدیم شما را جادو کرده وبدنبال سخن او آنها پراکنده شده و رسول خدا با ایشان سخنى نگفت.
فرداى آنروز رسول خدا فرمود:اى على این مرد با گفتارى که شنیدىبر من پیشدستى کرد و آنها پیش از آنکه من سخنى بگویم پراکنده شدند،وتو بهمان مقدار غذائى که تهیه کرده بودى دوباره تهیه کن و آنها را نزد منگرد آور.
على علیه السلام گوید:من نیز طبق دستور آنحضرت غذا را تهیه کردهو آنها را گرد آوردم و رسول خدا دستور فرمود غذا را نزد آنها آوردم وآنحضرت نیز همانند روز گذشته عمل کرد و همگى از آن غذا خوردند تاسیر شدند،سپس فرمود:آنها را بنوشان و من نیز همان قدح را آوردم ونوشیدند تا همگى سیراب شدند سپس رسول خدا(ص)آغاز سخن کردهفرمود:
اى فرزندان عبد المطلب!من بخدا سوگند در میان عرب جوانى را سراغندارم که براى قوم خود چیزى بهتر از آنچه من براى شما آوردهام آورده باشد،من براى شما خوبى دنیا و آخرت آوردهام و خدا بمن دستور داده تاشما را بدان دعوت کنم، اینک کدامیک از شما است که مرا در اینماموریت کمک کند تا بپاداش آن برادر من و وصى و جانشین من در میانشما باشد؟
در اینجا بود که آنها سرباز زده و من که از همه آنها کم سن و سالترو کم دیدتر و(در اثر کودکى)شکم بزرگتر،و ساق پایم نازکتر از همه بودگفتم:
-اى پیامبر خدا!من کمک کار تو در این ماموریتخواهم بود!
رسول خدا(ص)(که چنان دید)گردنم را گرفت و فرمود:
-براستى که این استبرادر و وصى و جانشین من در میان شما و شمااز او شنوائى داشته و پیرویش کنید!
و آن گروه برخاسته در حالى که میخندیدند به ابو طالب گفتند:
تو را مامور کرد تا از پسرت شنوائى داشته و از او اطاعت کنى!
و چنانچه مرحوم علامه امینى در کتاب نفیس الغدیر گوید:
با همین عبارات و الفاظ دیگران نیز مانند ابو جعفر اسکافىدر کتاب«نقض العثمانیة»روایت کرده (4) و گفته است:
این داستان با همین عبارات در خبر صحیح روایتشده.
و نیز بهمین ترتیب این روایت را برهان الدین فقیه در کتاب«انباء نجباء الابناء»(ص 46 و 48)روایت نموده،و نیز ابن اثیردر کتاب کامل(ج 2 ص 24)و ابو الفداء در تاریخ خود(ج 1ص 116)و خفاجى در«شرح الشفاء قاضى عیاض»(ج 3 ص 37)و علاء الدین بغدادى در تفسیر خود(ص 390)وسیوطى در جمع الجوامع-چنانچه در کتاب ترتیب او است-(ج 6ص 392)از طبرى نقل کرده،و در(ص 397)از حافظان ستةیعنى:ابن اسحاق و ابن جریر و ابن ابى حاتم و ابن مردویه وابو نعیم و بیهقى روایت کرده،و ابن ابى الحدید نیز در شرحنهج البلاغه(ج 3 ص 354)و جرجى زیدان در تاریخ تمدناسلامى(ج 1 ص 31)و محمد حسین هیکل در کتاب زندگانىمحمد(ص) (5) آنرا با همین عبارات و الفاظ روایت کردهاند.
مؤلف الغدیر پس از نقل روایت گوید:
راویان سند این حدیث همگى موثق و مورد اعتماد هستند جزابو مریم عبد الغفار بن قاسم که برخى او را تضعیف کردهاند،وعلت این تضعیف نیز چیزى جز شیعه بودن او نیست،و با اینحالابن عقدة(چنانچه در لسان المیزان ج 4 ص 43 مذکور است)
او را مدح کرده و از او حدیث نقل مىکند،و حافظان حدیث نیزاز او روایت کردهاند همانگونه که شنیدید...و دیگران نیز همانند ابو جعفر اسکافى و سیوطى روایت را تصحیح کردهاند...
روایت دیگرى در این باره:
امام احمد بن حنبل در کتاب مسند خود(ج 1 ص 159)
بسندش از على بن ابیطالب روایت کرده که فرمود:
«جمع رسول الله(ص)او:دعا رسول الله(ص).بنی عبد المطلبفیهم رهط کلهم یاکل الجذع و یشرب الفرق قال:فصنع لهم مدا منطعام فاکلوا حتی شبعوا قال:و بقی الطعام کما هو کانه لم یمس،ثمدعا بغمر فشربوا حتى رووا و بقی الشراب کانه لم یمس.او:لمیشرب.ثم قال:یا بنی عبد المطلب:انی بعثت الیکم خاصة و الىالناس عامة و قد رایتم من هذا الامر ما رایتم، فایکم یبایعنی على انیکون اخی و صاحبی و وارثی؟!فلم یقم الیه احد فقمت الیه و کنتاصغر القوم قال:فقال:اجلس قال: ثم قال ثلاث مرات،کل ذلک اقومالیه فیقول لی:اجلس.حتى کان فی الثالثة فضرب بیده علىیدی».
-رسول خدا فرزندان عبد المطلب را گرد آورده یا دعوت کرد و در میانایشان گروهى بودند که بزغالهاى را میخورد و پیمانهاى مىآشامید آنحضرت،بمقدار«مد» (6) طعام براى ایشان تهیه کرد و همه از آن خوردندتا آنکه سیر شدند و غذا هم چنان مانده بود که گویا دست نخورده سپس قدحى طلبید و همگى نوشیدند تا سیراب شدند و نوشابه چنان بود کهگویا دست نخورده یا نوشیده نشده.
سپس فرمود:اى پسران عبد المطلب من بسوى شما بطور خصوصى وبسوى مردم بطور عموم مبعوث گشتهام و شما معجزه مرا نیز دیدید پسکدامیک از شما با من بیعت مىکند تا برادر من و مصاحب من و وارثمن باشد؟هیچکدام بر نخاستند و من که کوچکترین همه آنها بودمبرخاستم،آن حضرت بمن فرمود:بنشین،و تا سه بار اینکار تکرار شد کههر بار من بر میخاستم و آنحضرت بمن میفرمود:بنشین،تا اینکه در بار سومدستش را(بعنوان بیعت)بر دست من زد،و با او بیعت کردم.
و البته در سند این حدیث کسى خدشه نکرده و همه وسائطمورد وثوق هستند.
روایتسوم
حافظ ابن مردویه بسندش از امیر المؤمنین علیه السلام روایتکرده که فرمود:
«لما نزلت هذه الآیة:و انذر عشیرتک الاقربین.دعا بنیعبد المطلب و صنع لهم طعاما لیس بالکثیر فقال:کلوا باسم الله منجوانبها فان البرکة تنزل من ذروتها.و وضع یده اولهم فاکلوا حتىشبعوا ثم دعا بقدح فشرب اولهم ثم سقاهم فشربوا حتى رووا،فقال ابولهب:لقدما سحرکم.و قال:یا بنی عبد المطلب انی جئتکم بما لم یجىء به احد قط ادعوکم الی شهادة ان لا اله الا اللهو الى الله و الى کتابه.فنفروا و تفرقوا،ثم دعاهم الثانیة على مثلها فقال ابو لهب کما قال المرة الاولى،فدعاهم ففعلوا مثل ذلک،ثم قال لهم و مد یده:من بایعنی على انیکون اخی و صاحبی و ولیکم من بعدی؟!فمددت یدی و قلت: اناابایعک،و انا یومئذ اصغر القوم عظیم البطن فبایعنى على ذلک قال:
و ذلک الطعام انا صنعته» (7)
-هنگامى که آیه«و انذر عشیرتک الاقربین»نازل شد رسول خدافرزندان عبد المطلب را جمع کرد و براى ایشان غذاى کمى ترتیب داد وبآنها فرمود:بنام خدا از اطراف آن بخورید که برکت از بالاى آن نازلخواهد شد و خود آنحضرت نخستین آنها بود که دستبر غذا گذارد،پسهمگى خوردند تا سیر شدند آنگاه قدحى طلبید و نخستخود آشامید وسپس آنها را سیراب کرد و آنها آشامیدند تا سیراب شدند.
ابو لهب که چنان دید گفت:از قدیم او شما را جادو کرده؟آنگاهرسول خدا(ص)فرمود:من چیزى را براى شما آوردهام که احدى نیاوردهمن شما را به شهادت به یکتائى خدا و خدا و کتاب او دعوت مىکنم،آنها که این سخن را شنیدند دور شده و پراکنده شدند.براى بار دومهمانگونه ایشانرا دعوت کرد و ابو لهب دوباره همان سخنان را گفت،پس آنحضرت ایشان را دعوت کرد و آنها نیز همان گونه عمل کردند.
سپس آنحضرت در حالى که دستش را دراز کرده بود فرمود:کیستکه با من بیعت کند تا در نتیجه برادر من و مصاحب من و اختیار دار شماپس از من باشد؟
على علیه السلام گوید:من دستم را دراز کرده گفتم:من با تو بیعتمىکنم-و من در آنروز کوچکترین آنها بودم و شکمم پیش آمدگىداشت.
رسول خدا با همان شرائط(که فرموده بود)با من بیعت کرد.
على علیه السلام گوید:آن غذا را نیز من تهیه کرده بودم.
و البته روایات دیگرى هم باین مضمون از طریق اهل سنتبا اجمال و تفصیل نقل شده که مرحوم علامه امینى در کتابالغدیر روایت کرده (8) و ما بهمین چند حدیث اکتفا مىکنیم،و ازطریق شیعه نیز روایات زیادى در این باره نقل شده که مرحوممجلسى در بحار الانوار آورده است (9)
نکتههائى در این روایات
از رویهمرفته این روایات که ما براى نمونه بذکر سه روایت از آنها اکتفا کردیم تذکر چند مطلب بنظر میرسد:
1-علت و یا حکمت اینکه رسول خدا(ص)در آغاز کار خودمامور میشود تا خویشاوندان نزدیک خود را«انذار»کند و آنها رابه دین خدا دعوت نماید شاید جهات زیر بوده:
الف-هر مصلحى که بخواهد به اصلاح اجتماعى که در آنزندگى میکند دستبزند و آنها را از آلودگى بر حذر داشته و ازعذاب الهى بیم دهد باید از خود و نزدیکان خود شروع کند تادیگران سخنش را پذیرا گشته و از اتهام مبرا باشد!
ب-از آنجا که اساس زندگى عربهاى آنزمان،و بافتاجتماعى آنان،بر زندگى قومى و قبیلهگى بنا شده بود،و هر کسمیخواستبه کارى اجتماعى و عمومى و بخصوص کارهاىاصلاحى اقدام کند ناچار بود تا کمک کارانى مخلص و متعهدداشته باشد،و بهترین راه را براى دستیابى به چنینکمک کارانى استمداد از خویشان نزدیک بود که روى ارتباطمحکم قبیلهگى خود را موظف به دفاع از افراد قبیله در برابردشمنان میدانستند،و از اینرو آنحضرت نیز مامور شد تا در آغازدعوت خود را از آنها شروع کند و براى کمک کارى و معاونت ازایشان کسى را انتخاب نماید.
ج-شریعت مقدس اسلام مائدهاى الهى و یا به تعبیر خودآنحضرت خیر دنیا و آخرت بود که رسول خدا(ص)میخواستبر جهان آنروز عرضه کند،و این یک منتى بود که خداى تعالىبر خویشان نزدیک آنحضرت گذارده که آنها را به استفاده از اینمائده آغاز فرمود،و بدنباله آن رهبرى این آئین مقدس را نیز درآینده بعهده آنها نهاد،و این افتخار را نصیب آنها فرمود کههر کدام بخواهند آنرا نصیب خویش سازند...
2-از اینکه در پایان روایت آمده است که چون حاضران درآنمجلس برخاستند با تمسخر و ریشخند به ابو طالب مىگفتند:
-«بتو دستور داد تا از پسرت شنوائى داشته و از او پیروىکنى»معلوم میشود معناى کلام رسول خدا(ص)که فرمود:
«...ان هذا اخى و وصیی و خلیفتى فیکم فاسمعوا له و اطیعوا»همان خلافت الهیه و رهبرى دینى است و همان اولى بودن رهبربه اموال و انفس است که مدعاى ما است،و از اینرو حاضران درآنمجلس نیز همین معنا را از حدیث فهمیدند.
منبع:http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBC2.HTM
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]