حسین بن على ع نامهاى نیز به سران قبایل و اشراف بصره مانند مالک بن مسمع بکرى، احنف بن قیس، یزید بن مسعود نهشلى، منذر بن جارود عبدى و مسعود بن عمر ازدى مرقوم داشت و آن را به وسیله یکى از یاران خود که نامش سلیمان و کنیهاش ابا رزین بود براى مردم بصره فرستاد.متن نامه به این شرح بود:
اما بعد، خداوند محمد ص را از میان بندگانش انتخاب فرمود و او را با اعطاى مقام نبوت گرامى داشت.سپس در حالى که وى وظیفه پیامبرى خویش را به نیکى انجام داد و بندگان خدا را از هدایت و راهنمایى بهرهمند ساخت به سوى خویش فراخواند و ما خاندان، اولیاء، وارثان و جانشینان وى بوده و نسبت به مقام او از هر کس شایستهتر بودهایم.اما عدهاى بر ما سبقت گرفته و این حق را از ما گرفتند و ما نیز به خاطر دورى از فتنه و فساد و اختلاف میان مسلمانان و طلب عافیت و آرامش تن به رضا دادیم و سکوت کردیم.هر چند که خود مىدانستیم که ما بر آنان که بر مسند حکومت تکیه زدهاند برترى داریم.
اینک من پیک خود را همراه این نامه براى شما مىفرستم و شما را به کتاب خدا و سنت رسول الله دعوت مىکنم، زیرا که دیگر سنت پیامبر از میان رفته و جاى آن را بدعت گرفته است .چنانچه دعوت مرا بپذیرید و از من پیروى کنید شما را به راه رشد و هدایت راهبرى خواهم کرد.
یزید بن مسعود که نامه امام ع را خواند از افراد قبایل بنى تمیم و بنى حنظله و بنى سعد دعوت کرد و همین که در اطراف او حاضر شدند آنان را مخاطب ساخته گفت: اى بنى تمیم، منزلت و موقعیت من نزد شما چگونه است؟ پس همگى به وى گفتند، مبارک باد بر تو.سوگند به خداى که تو بالاترین یاور ما هستى و از لحاظ انسانیت و عزت از هر کس والاتر و از نظر شرافت و فخر بالاترین مقام را دارا مىباشى و بر همه پیشى گرفتهاى.سپس گفت: من شما را فراخواندم تا درباره امرى با شما به مشورت پردازم و کمک و یارى شما را خواستار شوم.مردم در پاسخ او گفتند ما در مصالح و نصایح تو هرگز کوتاهى نخواهیم کرد و آنچه را که خود صلاح بدانیم تو را در جریان امر قرار خواهیم داد.از این رو هر چه خواهى بگو ما نیز گوش خواهیم کرد .
یزید بن مسعود به سخن پرداخت و گفت: بدانید که معاویه از دنیا رفت و با مرگ او رشته جور و گناه گسیخته شد و پایههاى ظلم و ستم فروریخت و معاویه پیش از آنکه به هلاکت برسد براى پسرش بیعت گرفت.او چنان مىپنداشت که با این کار بنیان خلافت محکم مىگردد و هیهات از این اندیشه باطل که رشته آن بریده شد.و از این خیال هرگز طرفى نبست و با تمام سعى و تلاش خود در این راه جز سستى و خوارى نتیجهاى نگرفت.اینک فرزندش یزید شرابخوار و فاسد ادعاى خلافت و امارت بر مسلمانان را داشته و بى آنکه مردم از وى راضى و خوشنود باشند حکومت را در اختیار خود گرفته است.در حالى که نه از حلم و بردبارى بهرهاى دارد و نه به زیور علم آراسته است و از تشخیص حق پیش پاى خود را نیز نمىبیند.
سوگند به خداى که امروز نبرد با یزید از جهاد با مشرکین افضل است.اکنون اى مردم این شخص، حسین بن على فرزند رسول خداست.او از شرافتى اصیل و رأى و اندیشهاى متین برخوردار است.بیان فضایل او از توان ما خارج است و علم و دانش او به توصیف نیاید، و از هر کس براى خلافت شایستهتر است.بر خردان عطوفت ورزد و پیران را ملاطفت و مهربانى کند.او انسان بزرگوارى است که رعایت حقوق رعیت را مىکند و امت را پیشوایى نیکو خواهد بود.خداوند او را بر خلق حجت فرستاد و موعظت او را ابلاغ فرمود.شما خوب مىدانید که احنف که به نام صخر بن قیس خوانده مىشد چگونه در نبرد جمل شما را از یارى با امیر المؤمنین بازداشت و ذلت و خوارى بخشید.اکنون آن آلودگى را با نصرت و همکارى با پسر رسول خدا ص بشویید .سوگند به خداى که هر کس از نصرت فرزند پیامبر ص کوتاهى کند، خداوند تعالى اولاد او را در چاه مذلت و خوارى اندازد و افراد عشیره و خاندانش را کاهش دهد.اکنون من زره مبارزه در بر کردهام و جوشن نبرد بر خود پوشیدهام و بدانید آن کس که کشته نشود هم سرانجام جان دهد و آنکه از مرگ بگریزد عاقبت به چنگ او گرفتار آید.رحمت خداوند بر شما باد.مرا پاسخ دهید و جواب نیکو در میان آرید.پیش از همه، افراد قبیله بنى حنظله بانک برداشتند و گفتند: اى ابا خالد، ما تیرهاى خود را در کمان نهادهایم و رزم آوران قبیله تو و سواران عشیره تو هستیم.چنانچه ما را از کمان بگشایى بر نشان زنیم و اگر بر نبرد و قتال فرمایى نصرت کنیم.چون به دریاى آتش زنى واپس نمانیم و اگر که سیلاب بلا بر تو روى کند روى نگردانیم .با شمشیرهاى خود به یارى تو مىشتابیم و جان و تن را در پیش تو سپر سازیم و به فرمان تو فدا مىشویم.آنگاه افراد قبیله بنى سعد بن یزید پیش آمدند و ندا دادند که اى ابا خالد، ما هیچ چیز را زشتتر و بدتر از مخالفت تو ندانیم، و خارج از فرمان تو گام نزنیم .صخر بن قیس ما را وادار ساخت که از شرکت در نبرد جمل بازمانیم و ما رأى او را پسندیدیم و از وى پیروى کردیم.اکنون ما را فرصت ده تا با یکدیگر به مشاوره پردازیم.آنگاه نظر خود را بازگو خواهیم کرد.
سپس بنو عامر بن تمیم آغاز سخن کردند و گفتند: اى ابا خالد ما از خاندان تو و فرزندان پدر تو و هم پیمان تو هستیم.ما از چیزى که تو را به خشم آورد خوشنود نخواهیم بود.هرگز در جایى که میل تو نباشد اقامت نمىکنیم و دعوت تو را اجابت خواهیم کرد.دستور تو را به کار بندیم و فرمان تو را اطاعت کنیم.
ابو خالد گفت: اى بنى سعد، به خدا سوگند چنانچه گفتار شما با کردار شما راست آید خداوند همواره شما را محفوظ دارد و در پناه نصرت خود یارى فرماید.
همین که یزید بن مسعود تمیمى به نظریات آن جماعت آگاه شد نامهاى براى امام حسین ع ارسال داشت به این شرح: نامه شما را ملاحظه کردم و از مضمون آن آگاه شدم و اطلاع یافتم که مرا به اطاعت از خود و به یارى خویش فراخواندهاى.به راستى که خداوند هرگز جهان را از انسانى که اعمال نیک انجام مىدهد و یا مردم را به راه رشد و صلاح فرا مىخواند خالى نمىگذارد، و شما حجت خدا بر خلق، و امانت پروردگار در روى زمین، و شاخههاى درخت زیتونه احمدیه هستید و ریشه آن درخت، پیامبر خداست.حال به فال نیک گیرید رهسپار دیار ما شوید، که من بنى تمیم را در خدمت تو فراخواندهام و همان طور که شترى تشنه به آبگاه شایق است، آنان نیز به اطاعت از شما مشتاقند.افراد بنى سعد را چنان آماده ساختم که همگى در خدمت شما گردن نهند و در برابر شما خاضع و خاشع باشند و به زلال پند و نصیحت آنان را آلایش دادم و سستى را از قلوبشان پاک و صاف ساختم.
همین که نامه مزبور به حضرت حسین ع رسید فرمود: و خداوند تو را در روز دهشت و ترس در پناه خود محفوظ دارد و در روز تشنه کامى سیراب فرماید.
چون یزید بن مسعود خود را براى حرکت به خدمت امام ع آماده ساخت، به وى خبر رسید که آن حضرت به شهادت رسیده است از این رو به شدت در غم و اندوه فرو رفت و آه و ناله سرداد و از محرومیت حضور خود در رکاب امام به شدت افسوس خورد.
در اینجا این نکته قابل ملاحظه است که از سخنان افراد بنى حنظله و بنى عامد چنین برمىآید که آنان فرمان یزید بن مسعود را براى قیام پاسخ مثبت دادند.اما کمترین اشارهاى به این مطلب نکردند که قیام آنان براى نصرت و یارى حق بوده و هرگز نگفتند که حضرت حسین ع پیشواى حقى است که جهاد در رکاب او امرى واجب است.بلکه از مجموع گفتههاى آنها چنین برمىآید که تنها از یزید بن مسعود که رئیس قبیله آنان بوده فرمانبردارى کرده و منظور دیگرى نداشتهاند .افسوس که اکثر مردم نیز چنیناند و حق را نمىشناسند.هر چند که گفتههاى یزید بن مسعود نشانگر آن است که خود به این امر واقف است که امام حسین ع بر حق، و قیام آن حضرت جهت دفاع از حق و یارى از دین بوده است.اما از گفتههاى افراد قبیله بنى حنظله و بنى عامر چنین برمىآید که بیم و ترس آنان را وادار ساخته که در برابر رئیس قبیله خود خضوع کنند .
اما احنف بن قیس، همان طور که قبلا نیز اشاره کردیم یکى از کسانى بود که امام حسین ع براى او نامهاى ارسال داشته بود.وى در پاسخ آن حضرت چنین نوشت: اما بعد، (فاصبر ان وعد الله حق و لا یستخفنک الذین لا یقنون) منظور احنف از ایراد این آیه مبارکه اشارهاى بوده است به بى وفایى اهالى کوفه که هرگز به وعدههاى سست آنان نمىتوان امیدوار بود .
اما چون نامه امام حسین ع به منذر بن جارود رسید بیمناک شد که مبادا این نامه از نیرنگهاى عبید الله بن زیاد باشد و همى خواهد که اندیشههاى مردم را بازداند و هر کس را به کیفر عمل خود رساند.از طرفى دختر منذر که نامش بحریه و همسر عبید الله بود، پس ناگزیر منذر آن نامه را با فرستاده آن حضرت به نزد ابن زیاد آورد.همین که ابن زیاد نامه را خواند، فرستاده امام را دستگیر کرد و به دار کشید.پس بر منبر رفت و مردم بصره را تهدید کرد که از حکومت نافرمانى نکنند.آنگاه برادرش عثمان را جانشین خود ساخت و خود بصره را ترک کرد و رهسپار کوفه گشت.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIC.htm
عبید الله بن زیاد که مسلم بن عمرو باهلى فرستاده یزید و شریک بن اعور حارثى با وى همراه بودند رهسپار کوفه شد.گویند همراهان او که تعداد آنها به پانصد مىرسید اندکى توقف کردند و دیرتر به راه افتادند.آنها چنین مىپنداشتند که ابن زیاد منتظر آنان گشته و امام حسین ع زودتر از وى به کوفه خواهد رسید.اما او بدون اعتنا به آنها خود حرکت کرد.همین که به نزدیکى شهر رسید اندکى درنگ کرد تا هوا تاریک شود و شب هنگام از راه نجف به کوفه وارد شد.دهان خود را با پارچهاى بسته بود و عمامه سیاهى بر سر داشت. لباس اهالى حجاز را بر تن کرده بود تا به این وسیله مردم او را به جاى امام حسین ع اشتباه بگیرند.چون مردم اطلاع یافته بودند که حسین بن على ع به طرف کوفه حرکت کرده است.از این رو مردم که در انتظار آن حضرت بودند با مشاهده عبید الله گمان کردند امام حسین است.پس زنى فریاد کرد : الله اکبر این فرزند رسول الله ص است.مردم به استقبال او مىرفتند.از میان جمعیت فریاد برآمد، جمعیت ما که چهل هزار نفر هستیم به یارى تو خواهیم شتافت.ابن زیاد به میان جمعیت رفت.مردم همه به وى سلام مىکردند و ورودش را به کوفه خوش آمد مىگفتند.ازدحام شدیدى میان انبوه مردم بر پا شد.ابن زیاد که احساس کرد، وى را به جاى حسین ع گرفتهاند به شدت ناراحت شد.در این اثنا عبد الله بن مسلم باهلى که ازدحام مردم را دید فریاد برآورد به یکسو روید.این مرد امیر کوفه عبید الله بن زیاد است.ابن زیاد نقاب از روى خود برداشت و گفت: من عبید الله هستم.مردم به سرعت از گرد او پراکنده شدند و یکدیگر را لگد مىکردند .ابن زیاد برفت تا در تاریکى شب به قصر دار الاماره رسید.نعمان بن بشیر درهاى قصر را به روى او و همراهانش بست.یکى از همراهان عبید الله بانک زد که در را به روى او باز کنند.
نعمان که گمان مىکرد او حسین ع است، از بالاى قصر سرکشیده گفت: تو را به خدا سوگند دهم که از این قصر دور شو زیرا من امانتى که در دست دارم به تو نخواهم سپرد، و به جنگ با تو نیز نیازى نیست.عبید الله خاموش بود.آنگاه خود را نزدیک قصر ساخت.نعمان نیز از بالاى قصر به زیر آمد و دانست که وى ابن زیاد است.سپس در را گشود.ابن زیاد به سخن پرداخت و گفت: در را باز کن خدا کارت را نگشاید که شبت به درازا کشید.پس ابن زیاد و همراهانش وارد قصر شدند.اما از ورود مردم مانع گردید.مردم نیز بازگشتند و پراکنده شدند.ابن زیاد آن شب را در قصر دار الاماره به سر برد.همین که بامداد شد مردم را به نماز جماعت فراخواند .پس مردم گرد آمدند و ابن زیاد به سخن پرداخت و آنان را از نافرمانى بیم داد و گفت هر کس که فرمان وى را اطاعت کند به او پاداش نیک خواهد داد، و به آنان گفت: تنها وعدههاى شما کافى نیست بلکه صدق و راستى بسته به اعمال شماست.آنگاه از منبر به زیر آمد و دستور داد بزرگان شهر و سرشناسان را با شدت هر چه بیشتر دستگیر کنند، و خطاب به مردم گفت: نام هر یک از افراد ناشناس و هواخواهان یزید را که در میان شما هستند براى من بنویسید چنانچه شخصى از این دستور سرپیچى کند جان و مالش در امان نبوده و خون و مالش بر ما مباح خواهد بود و هر کس از سرشناسان هر محل که در میان مردم آشناى خود که دشمنان یزید را مىشناسد، از معرفى او خوددارى کند بر در خانه خود به دار آویخته خواهد شد.و از بیت المال نیز بى بهره خواهد بود.
همین که مسلم بن عقیل آمدن عبید الله را به کوفه دانست و سخنان تهدید آمیز وى را شنید از خانه مختار بیرون رفت و در تاریکى شب به خانه هانى بن عروه درآمد.پس یاران او دور از چشم مأمورین عبید الله به نزد او رفت و آمد مىکردند، و به یکدیگر سفارش مىکردند که جاى مسلم را به کسى نشان ندهند.پس عبید الله که از محل او بى اطلاع بود، با گماشتن مأمورانى به جستجوى او پرداخت.در این موقع شریک بن حارث همدانى که همراه عبید الله از بصره حرکت کرده بود، بیمار گشته و در خانه هانى اقامت کرده بود.از این رو شخصى را نزد هانى فرستاد به این نام که عبید الله تصمیم دارد به عیادت شریک برود.شریک که به خانه هانى آمده بود به مسلم گفت: از این فرصت استفاده، و به عبید الله حمله کن و او را به قتل برسان.اما هانى وى را از این امر بازداشت و همسر هانى نیز وى را سوگند داد که از این عمل خوددارى کند.بدین ترتیب ابن زیاد پس از ملاقات با شریک خانه هانى را ترک گفت و شریک نیز دیرى نپایید که به دنبال همان بیمارى از دنیا رفت.پس از چندى که عبید الله یاراى دستیابى به مسلم را پیدا نکرده بود، یکى از غلامان خود را که معقل نام داشت پیش خواند.و چهار هزار درهم به وى سپرد و به وى دستور داد که با نیرنگ و به هر طریق که مىداند خود را به یاران مسلم نزدیک و چنین وانمود کند که من از اهالى حمص، و از یاران مسلم هستم و جهت یارى او مبلغى پول در اختیار آنان گذارد.تا شاید به این وسیله بتواند بر مسلم دسترسى پیدا کند.پس معقل ابتدا خود را به مسلم بن عوسجه رسانید، و او را با گفتار خود فریب داد و همراه با او رهسپار خانه هانى گردید و مسلم بن عقیل را به وى نشان داد .بدین ترتیب از اوضاع مسلم بن عقیل و خانه هانى آگاه شد و اخبار را براى ابن زیاد گزارش کرد.
در این اثنا تعداد کسانى که با مسلم دست بیعت داده بودند به بیست و پنج هزار نفر مىرسیدند .از این رو مسلم بر آن شد که بر ضد حکومت قیام کند.اما هانى به وى گفت: در این امر شتاب مکن، زیرا هانى از ابن زیاد نسبت به جان خود بیم داشت.پس خود را بیمار نشان داده و از رفتن به مجلس او خوددارى کرد.ابن زیاد سه تن از یاران خویش را به نام محمد بن اشعث، حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدى و دخترش که همسر هانى نیز بود، و رویحه نام داشت پیش خواند و از آنان پرسید، چرا هانى بن عروه به دیدن ما نیامد؟ آنها گفتند او بیمار است.ابن زیاد گفت: من شنیدهام که بهبودى یافته و روزها بر در خانهاش مىنشیند .پس به دیدار او بروید، و دستورش دهید حق ما را وانگذارد.زیرا من دوست ندارم فردى مانند او که از بزرگان عرب است حقش نزد من تباه گردد.پس این چند تن نزد هانى آمدند و به او گفتند: چرا به دیدن امیر نیامدى.او نام تو را برد و از تو جویا شد.هانى گفت: بیمارم .آنها گفتند: امیر شنیده است که سلامت هستى.آنگاه وى را سوگند دادند که همراه با آنان نزد ابن زیاد برود.وى نیز موافقت کرد و با آنان رهسپار قصر امیر شد.حسان بن اسماء از مخفى بودن مسلم در خانه هانى اطلاعى نداشت.اما محمد بن اشعث از ماجرا با خبر بود.همین که بر ابن زیاد وارد شد از وى پرسید: اى هانى، این کارها چیست که در خانه خود به زیان یزید و همه مسلمانان تهیه مىبینى؟ مسلم بن عقیل را به خانه خود مىبرى و لشگر و سلاح جنگ در خانههاى اطراف خود فراهم مىکنى و چنین مىپندارى که این کارها بر من پوشیده مىماند؟
هانى گفت، من چنین کارى نکردهام.اما عبید الله بى درنگ معقل را پیش خواند.هانى در این هنگام دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده است.پس ساعتى سر به زیر افکند و دیگر نتوانست سخنى بگوید.سپس به خود آمده از وى عذرخواهى کرد و گفت: من مسلم را به خانه خود دعوت نکردم.بلکه او خود از من خواست به خانهام درآید و من شرم کردم از پذیرفتن او مانع گردم و او را پناه دادم.و اکنون وى مهمان من است.چنانچه امیر موافقت کند به خانه مىروم و از وى مىخواهم که به محل دیگرى برود.ابن زیاد گفت به خدا قسم که دست از تو برندارم تا او را به نزد من حاضر گردانى.هانى گفت، به خدا سوگند هرگز چنین نخواهم کرد من میهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل رسانى؟ در این اثنا مسلم بن عمرو باهلى برخاست و هانى را به کنارى برد و با او به سخن پرداخت تا شاید بتواند هانى را قانع کند.اما هانى از این امر امتناع مىورزید.ابن زیاد با شنیدن این سخنان به هانى گفت: به خدا سوگند، چنانچه در این وقت مسلم را حاضر نکنى فرمان دهم که سر از تنت جدا کنند.هانى پاسخ داد و گفت: چنانچه به این امر دست زنى در این هنگام، با شمشیرهاى برهنه اطراف خانه تو را محاصره خواهند کرد.هانى گمان مىکرد که قوم و قبیلهاش با وى همراهى دارند و در حمایت از او کوتاهى نخواهند کرد.ابن زیاد گفت: مرا از شمشیرهاى کشیده مىترسانى، و امر کرد که هانى را نزدیک آوردند.پس به آن چوب که در دست داشت بر روى او بسیار زد تا بینى وى شکست و خون بر جامههاى او سرازیر شد و گوشت صورت او فروریخت تا آنجا که چوب شکست و هانى دلیرى کرد و دست به شمشیر یکى از یاران ابن زیاد برد و خواست آن شمشیر را بر ابن زیاد زند، اما آن مرد طرف دیگر شمشیر را گرفت و از این امر مانع شد.عبید الله که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانى را بگیرید.و بر زمین کشیده ببرید.غلامان او را بگرفتند و بر زمین کشیدند، و در حالى که ابن زیاد به وى گفت: خون تو بر من مباح گردیده دستور داد هانى را در یکى از اطاقهاى خانه خود زندانى کنند و مامورى نیز بر او گماشتند و در را بروى او بستند.حسان بن خارجه با مشاهده این حالت از جاى برخاست روى به ابن زیاد آورد و گفت: تو ما را امر کردى و ما این مرد را با حیله و نیرنگ نزد تو آوردیم.اکنون که نزد تو آمد این چنین با وى رفتار کردى.ابن زیاد از سخن او در غضب شد و امر کرد بر سینهاش زدند و به ضرب مشت و سیلى او را نشانیدند.سپس محمد اشعث برخاست و گفت: امیر به ما مىآموزد ما بر آنچه را که مورد پسند امیر باشد خوشنودیم، چه به سود ما باشد و چه به زیان ما .
از سوى دیگر به عمرو بن حجاج خبر رسید که هانى کشته شده است.پس با قبیله مدحج حرکت کرد و قصر ابن زیاد را به محاصره درآورد.عبد الله با مشاهده این ماجرا به شریح قاضى گفت، به نزد هانى برو و با او دیدار کن.آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است.پس شریح از نزد هانى بیرون شد و مردم را آگاه ساخت که هانى زنده است.همین که قبیله او بدانستند که او زنده است خداى را سپاس گفتند و پراکنده شدند.
بدین ترتیب مىبینیم که چگونه شخص ظالم و ستمکار به دست کسانى مانند محمد بن اشعث که خود حامى مردمان ستمکار، و فردى نابکار همانند شریح است، سمت قضاوت و داورى دارد، اما خود ریشههاى ظلم را پىریزى مىکند، و در نتیجه حق را زیر پا مىگذارد و ستم پیشهگان از قهر مردم به دور مىمانند.از یک سو شریح خود تظاهر به دین مىکند اما با فرمانروایان ستمکار همکارى مىنماید، چنان که گویى گرگى است در لباس میش.و از سوى دیگر مىبینیم که چگونه قبیله مذحج با گفتار شریح فریب خوردند و خود نیز جنبه احتیاط و دور اندیشى را رعایت نکردند.
ابن زیاد پس از آنکه هانى را دستگیر و زندانى کرد، از آن بیم داشت که مردم بر ضد او قیام کنند.از این رو از قصر بیرون آمد و در حالى که بزرگان مردم و پاسبانان و نزدیکانش نیز با او بودند به منبر رفت و با گفتارى کوتاه مردم را تهدید کرد و آنان را بر حذر داشت که مبادا به صف مخالفین او درآیند.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEID.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]