سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هان ! دشمنی با یکدیگر، زداینده است .مقصودم زداینده مو نیست، که زداینده دین است . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
سه شنبه 86 خرداد 1 , ساعت 3:47 عصر

 

مورخین و راویان اهل سنت عموما در مراجعت از جنگ بنى المصطلق داستان افک و نزول آیه افک را از عایشه با مختصر اختلافى از عروة بن زبیر، سعید بن مسیب و علقمة بن وقاص، و عبید الله بن عتبه و برخى دیگر نقل کرده‏اند و همه سندها به عایشه منتهى مى‏شود که او خود داستان را نقل کرده است. ما در آغاز قسمتهایى از آن را از روى نقل ابن هشام که از ابن اسحاق و او به چند واسطه از عایشه روایت کرده نقل مى‏کنیم و سپس نظر خود را در زیر ذکر خواهیم کرد.

عایشه گوید: هرگاه رسول خدا(ص)مى‏خواست‏سفر کند میان زنان خود قرعه مى‏زد و هر کدام قرعه به نامش اصابت مى‏کرد او را همراه مى‏برد. در غزوه‏«بنى مصطلق‏»نیز میان زنان خود قرعه زد و قرعه به نام من اصابت کرد و مرا با خود همراه برد. در سفرهاى رسول خدا قرار بر این بود که هر گاه شتر براى سوارى زنى که همراه بود آماده مى‏شد، زن در میان کجاوه مى‏نشست، آن گاه مردانى مى‏آمدند و پایین کجاوه را مى‏گرفتند و آن را بلند مى‏کردند و بر پشت‏شتر مى‏نهادند و ریسمانهاى آن را محکم مى‏کردند، سپس مهار شتر را مى‏گرفتند و به راه مى‏افتادند.

در مراجعت از غزوه‏«بنى مصطلق‏»هنگامى که رسول خدا نزدیک مدینه رسید، در منزلى فرود آمد، و پاسى از شب را در آن منزل گذراند، سپس بانگ رحیل داده شد و مردم به راه افتادند.

عایشه گوید: براى حاجتى بیرون رفته بودم، و در گردنم گردنبندى از دانه‏هاى قیمتى‏«ظفار» (1) بود، و بى آنکه توجه کنم، گردنبندم گسیخته بود و چون به اردوگاه رسیدم به فکر آن افتادم و آن را نیافتم، و مردم هم آغاز به رفتن کرده بودند. پس درپى گردنبند به همانجا که رفته بودم بازگشتم و پس از جستجو آن را یافتم. در این میان مردانى که شترم را نگهدارى مى‏کردند آمده بودند و به گمان اینکه در کجاوه نشسته‏ام آن را بالاى شتر بسته و به راه افتاده بودند، و من هنگامى به اردوگاه بازگشتم که مردم همه رفته بودند و احدى باقى نمانده بود، پس خود را به چادر خود پیچیدم و در همانجا دراز کشیدم و یقین داشتم که وقتى مرا ندیدند در جستجوى من برخواهند گشت.

عایشه مى‏گوید: به خدا قسم، در همان حالى که دراز کشیده بودم صفوان بن معطل سلمى که براى کارى از همراهى با لشکر باز مانده بود، بر من گذر کرد. چون مرا دید، بالاى سر من ایستاد و(چون پیش از نزول آیه حجاب مرا دیده بود)مرا شناخت و گفت: انا لله و انا الیه راجعون (2) ، همسر رسول خداست که تنها مانده است. سپس گفت: خداى تو را رحمت کند، چرا عقب مانده‏اى؟اما من به وى پاسخ ندادم. سپس شترى را نزدیک آورد و گفت: سوار شو و خود دورتر ایستاد. سوار شدم و آن گاه صفوان نزدیک آمد و مهار شتر را گرفت و با شتاب در جستجوى اردو به راه افتاد، اما سوگند به خدا که نه ما به مردم رسیدیم و نه آنها از نبودنم در کجاوه با خبر شدند، تا بامداد فردا که اردو در منزل دیگر پیاده شدند و ما هم به همان وضعى که داشتیم رسیدیم. دروغگویان زبان به بهتان گشودند و گفتند، آنچه گفتند و اردوى اسلام متشنج‏شد. اما من به خدا قسم بى خبر بودم. سپس به مدینه رسیدم و چیزى نگذشت که سخت‏بیمار شدم، و با آنکه رسول خدا، پدر و مادرم از بهتانى که نسبت‏به من گفته بودند به من چیزى نمى‏گفتند، اما مى‏فهمیدم که رسول خدا نسبت‏به من لطف و محبت‏سابق را ندارد و مانند گذشته که هرگاه بیمار مى‏شدم، بسیار تفقد و دلجویى مى‏کرد، در این بیمارى لطف و عنایتى نشان نداد و هرگاه نزد من مى‏آید، از مادرم که مشغول پرستارى من بود مى‏پرسید که بیمار شما چطور است؟و بیش از این احوال پرسى نمى‏کرد. تا آنجا که روزى گفتم: اى رسول خدا کاش مرا اذن مى‏دادى که به خانه مادرم مى‏رفتم، و مرا همانجا پرستارى مى‏کرد. فرمود: مانعى ندارد. پس به خانه مادر رفتم، و از آنچه مردم گفته بودند بکلى بى‏خبر بودم، تا اینکه پس از متجاوز از بیست روز بهبود یافتم و شبى با ام مسطح دختر ابى رهم بن مطلب بن عبد مناف(که مادرش دختر صخر بن عامر، خاله ابى بکر بود)براى حاجتى بیرون رفتم و در بین راه پاى او به چادرش گیر کرد و به زمین خورد و گفت: خدا مسطح را بدبخت کند. گفتم: به خدا قسم به مردى از مهاجرین که در بدر حضور داشته است‏بد گفتى. گفت: اى دختر«ابى بکر»مگر خبر ندارى؟گفتم: چه خبر؟پس قصه بهتانى را که درباره من گفته بودند به من گفت: گفتم: راستى چنین حرفى بوده است؟گفت: آرى به خدا قسم که چنین گفته‏اند.

عایشه مى‏گوید: به خدا قسم، دیگر نتوانستم به دنبال کارى که داشتم بروم و همچنان بازگشتم و چنان مى‏گریستم که مى‏پنداشتم گریه جگرم را خواهد شکافت. پس به مادرم گفتم: خدا ترا بیامرزد، مردم چنین سخنانى مى‏گویند، و توبه من هیچ نمى‏گویى؟گفت: دختر جان، اهمیت مده، به خدا قسم که اتفاق مى‏افتد زنى زیبا در خانه مردى باشد که آن مرد او را دوست مى‏دارد و اگر هووهایى هم داشته باشد آنها و دیگران درباره وى چیزهایى مى‏گویند.

وى گوید: در اثر همین قضیه میان اسید بن حضیر اوسى و سعد بن عباده خزرجى نزاعى در گرفت و نزدیک بود فتنه‏اى میان اوس و خزرج پدید آید.

عایشه مى‏گوید: رسول خدا نزد من آمد، على بن ابى طالب و اسامة بن زید را خواست و در این باب با آن دو مشورت کرد. اسامه درباره من سخن به نیکى راند و گفت: اى رسول خدا از همسرت نه ما و نه تو جز نیکى ندیده‏ایم و آنچه مردم مى‏گویند دروغ و یاوه است. اما على(ع)گفت: اى رسول خدا زن بسیار است و شما هم مى‏توانى زنى دیگر بگیرى - تا آنجا که مى‏گوید - رسول خدا گفت: اى عایشه تو را بشارت باد که خدا بى‏گناهى تو را نازل کرد، گفتم: خدا را شکر.

پس رسول خدا بیرون رفت، و براى مردم خطبه خواند، و آیات نازل شده (3) را بر آنان تلاوت فرمود، و سپس دستور داد تا مسطح بن اثاثه، حسان بن ثابت، حمنه دخترجحش(خواهر زینب)را که صریحا بهتان زده بودند، حد زدند.

به روایت ابن اسحاق: بعدها معلوم شد که صفوان بن معطل سلمى مردى ندارد و نمى‏تواند با زنان آمیزش کند. او در یکى از غزوات اسلامى به شهادت رسید.

نوشته‏اند که صفوان بن معطل هنگامى که از گفتار بهتان آمیز حسان بن ثابت و دیگران با خبر شد، روزى سر راه بر حسان گرفت و شمشیرى بر وى فرود آورد و او را مجروح ساخت، و رسول خدا از حسان خواست تا از صفوان صرف نظر کند و در مقابل، نخلستانى به او داد و نیز کنیزى مصرى به نام سیرین که عبد الرحمان بن حسان از وى تولد یافت.

حسان بن ثابت را در پشیمانى و معذرت خواهى از آنچه در این پیشامد گفته بود، اشعارى است که ابن اسحاق آنها را نقل مى‏کند. درباره حدى که بر حسان، مسطح و حمنه جارى شده، نیز اشعارى گفته‏اند. (4)

و این بود خلاصه داستان طبق روایات اهل سنت که در بیش از پانزده حدیث نقل شده و سند همه آنها نیز به خود عایشه مى‏رسد.

ولى بر طبق روایات دیگرى که در کتابهاى حدیثى شیعه وارد شده آیه افک درباره کسانى نازل شد که به ماریه قبطیه تهمت زده و با کمال بى‏شرمى گفتند ابراهیم فرزند رسول خدا نیست و فرزند جریح قبطى است و جریح نام غلامى بوده که همان مقوقس حاکم مصر که ماریه را براى رسول خدا فرستاد(به شرحى که پس از این خواهیم گفت) آن غلام را نیز به همراه او براى رسول خدا فرستاد و چون آن غلام همزبان ماریه بوده و بلکه طبق پاره‏اى از روایات، بستگى نزدیکى با ماریه داشته نزد وى رفت و آمد مى‏کرد.

و در بسیارى از روایات نام کسى که این تهمت را زده نیز ذکر کرده‏اند که براى اطلاع بیشتر مى‏توانید به پاورقى بحار الانوار (5) مراجعه نمایید و روایات را نیز مطالعه کنید.

به نظر ما نیز روایات محدثین شیعه معتبرتر و از جهاتى صحیحتر است که در زیر به‏برخى از آنها اشاره مى‏شود و تحقیق بیشتر را در این باب به کتابهاى تفسیرى و حدیثى حواله مى‏دهیم:

1. سوره نور که آیه افک در آن سوره است. در سال نهم هجرت نازل شد چنانکه آیات صدر این سوره نیز بدان گواهى دهد و در همان سال نیز ابراهیم فرزند رسول خدا(ص)از دنیا رفته و تهمت زننده نیز در همان سال این گفتار ناهنجار را به خیال خود براى تسلیت رسول خدا بر زبان جارى کرده. . . ولى جنگ‏«بنى المصطلق‏»همان گونه که شنیدید در سال ششم اتفاق افتاده است!

2. در این روایات آمده که صفوان بن معطل مردى نداشته، در صورتى که ابن حجر در شرح حال او مى‏نویسد او زن داشت و همسرش را کتک زد و آن زن شکایت صفوان را به نزد رسول خدا برد. . .

3. و نیز در این روایات آمده بود که رسول خدا براى راضى کردن حسان بن ثابت کنیزى به نام سیرین بدو داد. . . در صورتى که سیرین نام کنیزى است که همان مقوقس در سال هفتم یا هشتم او را براى رسول خدا فرستاد چنانکه ارباب تراجم نوشته‏اند. . .

4. از اینها گذشته خود این مطلب که نگهبانان هودج عایشه هنگام بستن آن بر شتر نفهمند که عایشه در آن نیست‏بسیار بعید به نظر مى‏رسد و پذیرفتن آن مشکل است. . . گذشته از اینکه بردن عایشه در این سفر نیز بعیدتر از خود آن مطلب است. . .

5. این مطلب نیز که در صدر این حدیث آمده بود که رسول خدا در هر سفرى که مى‏رفت‏یکى از زنان خود را با قید قرعه به همراه خود مى‏برد. . . مورد بحث و تحلیل و قابل خدشه است، و ظاهرا این مطلب از غیر عایشه و در حدیث دیگرى نقل نشده، و به گفته مؤلف کتاب سیرة النبى(ص)بعید نیست که این گفتار نیز ساخته و پرداخته دشمنان اسلام و دشمنان پیامبر گرامى آن بوده که پیوسته سعى مى‏کردند تا رسول خدا(ص)را مردى شهوتران و زن دوست معرفى کنند تا آنجا که بگویند: در جنگها نیز که مردان مسلمان در فکر جانبازى و شهادت در راه اسلام و مکتب بودند، آن حضرت از زنان و لذت بردن از آنها بى‏نیاز نبوده و خوددارى نمى‏کرده. . .

گذشته از اینکه همان گونه که گفته شد: سند روایات افک طبق نقل مورخین و راویان اهل سنت، همه جا به خود عایشه مى‏رسد که این هم مسئله‏انگیز و خدشه سازاست.

و خدشه‏هاى دیگرى نیز وجود دارد و در این مختصر که منظور ما از تدوین آن نقل متن تاریخ است نگنجد و براى اطلاع بیشتر مى‏توانید به همان پاورقى بحار الانوار و سیرة المصطفى(صص 488 به بعد)مراجعه نمایید، و اشکالات این داستان را بر طبق نقل عایشه و روایات اهل سنت از زیر نظر بگذرانید. . .

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCFC.htm


سه شنبه 86 خرداد 1 , ساعت 3:39 عصر

 

بنى المصطلق نام قبیله‏اى بود که در بیابانهاى حجاز سکونت داشتند و مانند سایر قبایل عرب از راه دامدارى، زراعت و تجارت روزگار مى‏گذرانیدند. این قبیله در جنگ احد جزء همدستان قریش بودند و آنها را یارى کردند، مطابق مشهور در شعبان سال ششم هجرت به پیغمبر اسلام خبر رسید که رئیس این قبیله - حارث بن ابى ضرار - لشکر و ساز و برگ جنگى تهیه کرده و تصمیم دارد بزودى به مدینه حمله کند.

پیغمبر اسلام با شنیدن این خبر دستور بسیج لشکر را داده و ابو ذر غفارى را در مدینه منصوب فرمود و خود با سربازان اسلام حرکت کردند. و در جایى به نام‏«مریسیع‏»به دشمن برخورد کرده و حمله از دو طرف شروع شد.

بنى المصطلق پس از اینکه ده تن کشته دادند، تاب مقاومت نیاورده فرار کردند و اموال آنان که دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند بود بهره مسلمانان گردید و زنان و کودکانشان نیز به دست آنان اسیر گشتند.

در میان اسیران جویره دختر حارث بن ابى‏ضرار (رئیس قبیله بنى المصطلق) بود که پیامبر او را خرید و آزادش ساخت و سپس او را به عقد خود در آورد، مسلمانان دیگر که چنان دیدند همگى اسیران بنى المصطلق را آزاد کرده و گفتند اینان فامیلهاى پیغمبر اسلام هستند و سزاوار نیست در دست ما اسیر باشند با این ازدواج صد زن اسیر آزاد شدند، آزادى این دسته اسیران و بازگشت آنها به میان قبیله و وصلت پیامبر با آنها در تحکیم مبانى اسلام و دفع شر آن قبیله و قبیله هم جوارشان بسیار مؤثر واقع شد.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCFA.htm


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ