سفارش تبلیغ
صبا ویژن
برادرانِ در راه خدای متعال، دوستی شان می پاید ؛زیرا سبب آن، پاینده است . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 86 خرداد 1 , ساعت 3:39 عصر

 

در جریان مراجعت از جنگ با بنى مصطلق یکى از مهاجرین به نام جهجاه براى آوردن آب بر سر چاهى رفت و هنگام برداشتن آب دلو او به دلو مردى از انصار به نام سنان بن وبر گیر کرد و در نتیجه نزاعشان در گرفت و جهجاه سیلى محکمى به گوش سنان زد و سنان نیز انصار را به یارى طلبید و جهجاه هم از مهاجرین استمداد کرد و چیزى نمانده بود که مهاجر و انصار در آن بیابان به جان یکدیگر بریزند و جنگ خونینى برپا شود که با میانجیگرى برخى از اصحاب برطرف شد.

عبد الله بن ابى که با گروهى از منافقان مدینه به امید غنیمت و پیدا کردن مالى همراه مسلمانان آمده بودند، وقتى سروصدا را شنید پرسید: چه خبر است؟و چون ماجرا را براى او گفتند با ناراحتى و خشم گفت:

این بدبختى است که شما خودتان به سر خود آوردید، اینان را به خانه‏ها و شهر و دیار خود آوردید و اموال و دارایى خود را بى‏ریا در اختیارشان گذاردید، خود را سپر آنها ساختید و جان خود را فداى ایشان کردید!و به دنبال این سخنان جمله زیر را که خداى تعالى در قرآن از او نقل کرده گفت:

«لئن رجعنا الى المدینة لیخرجن الاعز منها الاذل. . . »! (1)

[اگر به مدینه بازگشتیم آن کس که عزیزتر است‏خوارترین و ذلیل‏ترین افراد را بیرون خواهد کرد]و مقصودش از«عزیزترین افراد»خودش بود، و از«خوارترین افراد»رسول خدا و مسلمانان را منظور داشت.

زید بن ارقم یکى از جوانان انصار که این سخن را شنید پیش رسول خدا آمده و آنچه را از عبد الله شنیده بود براى آن حضرت نقل کرد. پیغمبر بدو فرمود: اى پسر شاید اشتباه کرده‏اى؟گفت: نه فرمود: شاید بر او تندى کرده‏اى؟گفت: نه به خدا سوگند.

در این وقت رسول خدا(ص)در زیر درختى نشسته بود و جمعى از اصحاب نیز اطراف او بودند و هنگام ظهر بود، پیغمبر که این سخنان را از زید شنید دستور حرکت داد و بى‏درنگ خود بر مرکب سوار شده دیگران نیز حرکت کردند.

در این وقت‏سعد بن عباده و به قولى اسید بن حضیر - که هر دو از سرکردگان انصار بودند - به نزد آن حضرت آمده عرض کرد: اى رسول خدا رسم شما نبوده که هیچ گاه در چنین وقتى حرکت کنید آیا اتفاقى افتاده؟

فرمود: مگر نمى‏دانى صاحب شما چه گفته است؟

عرض کرد: ما جز شما صاحبى نداریم!

فرمود: عبد الله بن ابى.

پرسید: مگر چه گفته است؟

فرمود: گفته است: اگر به مدینه بازگردیم عزیزترین افراد ذلیلترین را از شهر بیرون مى‏کند!

عرض کرد: عزیزترین افراد شما هستى و خوارترین اوست و اگر بخواهى مى‏توانى او را از شهر بیرون کنى!و سخن خود را ادامه داده گفت:

اى رسول خدا با او مدارا کنید، زیرا هنگامى که شما به مدینه آمدید مردم مى‏خواستند او را به ریاست‏خود انتخاب کنند و با ورود شما برنامه ریاست او به هم خورده و خیال مى‏کند شما باعث این کار شده‏اى!

پیغمبر خدا همچنان به راه خویش ادامه داد و مسلمانان نیز حرکت کردند و آن روز را تا به شب و شب را نیز یکسره تا به صبح راه رفتند و فردا نیز تا هنگام اشت‏به‏راه خود ادامه دادند، چنانکه وقتى نزدیک ظهر در جایى فرود آمدند همه سپاه از خستگى به خواب عمیقى فرو رفتند و رسول خدا با این تدبیر جریان روز گذشته را از یاد آنها برد و خشم و کینه‏اى را که در اثر برخورد میان مهاجر و انصار شعله‏ور شده بود خاموش کرد و نقشه منافقان را به هم زد، و پس از ساعتها که از خواب برخاستند آثار خشم و کینه از دلها بیرون رفته بود.

عبد الله بن ابى که از جریان مطلع شد به نزد رسول خدا آمده و زبان به عذر خواهى گشود و قسم خورد که من چنین حرفى نزده‏ام، و زید بن ارقم به شما دروغ گفته است. برخى از انصار نیز که حضور داشتند به طرفدارى او سخنانى گفته و اظهار داشتند زید بن ارقم جوان نورسى است و حتما اشتباه شنیده و عبد الله چنین سخنى نگفته است و جریان بدین ترتیب خاتمه پیدا کرد، ولى به دنبال آن سوره منافقین بر پیغمبر نازل شد و گفتار زید بن ارقم را خداى تعالى تصدیق کرده و عبد الله بن ابى رسوا گردید.

عمر بن خطاب به پیغمبر پیشنهاد کرد خوب است کسى را بفرستید تا عبد الله را بکشد ولى پیغمبر با پیشنهاد او مخالفت کرده و او را ساکت نمود.

این ماجرا سبب شد تا انصار مدینه از عبد الله تنفر پیدا کنند و از قدر و منزلت او کاسته شود، تا آنجا که پسر عبد الله بن ابى که نام او نیز عبد الله و از مسلمانان پاک سرشت‏بود به نزد رسول خدا(ص)آمده عرض کرد: شنیده‏ام قصد کشتن پدر مرا دارید اگر براستى چنین تصمیمى دارید این کار را به خود من واگذار کنید تا من سر او را براى شما بیاورم، زیرا مى‏ترسم اگر شخص دیگرى این کار را انجام دهد من نتوانم قاتل پدرم را ببینم و در نتیجه او را بکشم و مستحق آتش دوزخ گردم!

پیغمبر بدو فرمود: نه ما چنین قصدى نداریم و تا وقتى که عبد الله زنده است ما با وى همانند یک دوست رفتار مى‏کنیم!و همین عفو و اغماض پیغمبر وسیله دیگرى براى تنفر مردم از عبد الله گردید و سبب شد تا مورد ملامت و سرزنش مردم قرار گیرد، تا به حدى که چون به دروازه مدینه رسیدند همین پسرش عبد الله پیش آمد و سر راه پدر را گرفته گفت: به خدا سوگند تا پیغمبر اجازه ندهد نمى‏گذارم داخل شهر شوى و امروز خواهى دانست عزیزترین مردم کیست و خوارترین افراد کدام است!عبد الله بن‏ابى که چنان دید کسى را نزد رسول خدا فرستاده شکایت فرزند خود را به آن حضرت کرد، و پیغمبر اسلام(ص)براى فرزند او پیغام داد که مانع او نشود و بدین ترتیب عبد الله به مدینه در آمد.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCFB.htm


سه شنبه 86 خرداد 1 , ساعت 3:38 عصر

 

در کتاب المنتقى در حوادث سال پنجم مى‏نویسد در این سال مردم مدینه به خشکسالى دچار شدند و به نزد رسول خدا(ص)آمده و گفتند: اى پیغمبر خدا!باران قطع شده و درختان خشک گردیده و علوفه تمام گشته و چهار پایان و مواشى به هلاکت رسیده‏اند، از خداى خود بخواه تا براى ما بارانى بفرستد!

رسول خدا بدانها فرمود: فلان روز که شد بیایید تا براى این کار بیرون برویم و همراه خود مقدارى صدقه هم بیاورید.

چون روز موعود فرا رسید پیغمبر آمد و مردم نیز بیرون آمدند و همگى با حال آرامش و وقار به سوى بیابان حرکت کردند و در جایى به نماز ایستادند و چون نماز به پایان رسید رسول خدا(ص)برخاسته و عباى خود را وارونه کرد و رو به مردم ایستاده دستها را به سوى آسمان بلند کرد، آن گاه این دعا را خواند:

«اللهم اسقنا و اغثنا، غیثا مغیثا، و حیا ربیعا، و جدا طبقا معذقا عاما هنیئا مریئا. . . »

تا به آخر دعاى مفصلى که از آن حضرت نقل شده است.

راوى حدیث که انس بن مالک است گوید: ما هنوز از جاى بر نخاسته بودیم که تکه‏هاى ابر ظاهر شد و تدریجا همه آسمان را ابر گرفت و باران شروع شد و یکسره تا فت‏شبانه روز پیوسته باران آمد تا حدى که مردم به نزد آن حضرت آمده و گفتند:

اى رسول خدا زمینها را یکسره آب گرفته و خانه‏ها ویران گشته و راهها بسته شد از خدا بخواه تا باران را از ما بگرداند. پیغمبر که در آن وقت‏بالاى منبر بود از گفتار آنها که حکایت از زود رنجى انسان در کارها مى‏کرد خندید و سپس دستها را به آسمان بلند کرده گفت:

«حوالینا و لا علینا، اللهم على رؤس الظراب و منابت الشجر و بطون الاودیة و ظهور الاکام‏».

[پروردگارا بر اطراف ما ببار نه بر ما، خدایا بر بالاى تپه‏ها و پاى درختان و شکم دره‏ها و پشت کوهها!]ناگهان ابرهایى که بالاى سر شهر بود از هم باز شد و مانند حلقه و سپرى دایره‏وار شهر را در بر گرفت که به اطراف مى‏بارید و در شهر مدینه قطره‏اى نمى‏بارید.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCEI.htm


<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ