عبید الله بن زیاد به عمر بن سعد نامه دیگرى نوشت و گفت: میان حسین و یاران وى و آب حایل شو که یک قطره از آن ننوشند، همچنان که با پاکیزهخوى متقى، عثمان بن عفان رفتار کردند.پس بى درنگ عمر بن سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار فرستاد که آبگاه را گرفتند و میان حسین ع و یاران وى و آب حایل شدند، تا به این وسیله حسین ع و یاران او نتوانند به آب دست یابند، و این واقعه سه روز پیش از شهادت امام حسین ع بود.
همین که تشنگى بر حسین و یارانش سخت شد، عباس بن على ع برادر خویش را پیش خواند و با بیست نفر همراه با بیست مشک و سى سوار شبانگاه برفتند و نزدیک آب رسیدند.نافع بن هلال جملى با پرچم پیشاپیش مىرفت.عمرو بن حجاج با مشاهده او گفت: کیستى و براى چه آمدهاى؟ گفت: من نافع بن هلال هستم.آمدهایم از این آب که ما را از آن منع کردهاید بنوشیم.گفت : بنوش، نوش جانت.
نافع گفت: نه، به خدا سوگند تا حسین ع و یارانش تشنهاند یک قطره نخواهم نوشید.عمرو گفت: نه، راهى براى آب دادن اینان نیست.ما را اینجا گذاشتهاند که آب را از ایشان منع کنیم.
نافع بلافاصله به یاران خود گفت: مشکها را پر کنید.آنها مشکها را پر کردند.عمرو بن حجاج و یارانش پیش دویدند و مىخواستند راه بازگشت را بر آنان ببندند.عباس بن على ع و نافع بن هلال به آنها حمله بردند که بر جاى خویش بازگشتند و راه را گشودند.یک بار دیگر باز هم عمرو و یارانش جلو آمدند و قصد حمله داشتند، اما عباس و یارانش با آنان مقابله کردند و میان آنها درگیرى شد.به هر حال یاران حسین ع با مشکها آمدند و آب را پیش وى بردند .اما چنان که سبط ابن جوزى مىگوید: بر سر آب میان دو گروه مبارزه در گرفت، و سرانجام نتوانستند به آب دست یابند.
بدین ترتیب، آن قوم، حسین ع را به شدت در سختى و فشار قرار دادند تا آنجا که تشنگى بر امام و یارانش غلبه کرد.در این اثنا بریر بن خضیر همدانى به حسین ع گفت: اى فرزند پیمبر خدا، آیا اجازه مىدهید که نزد این قوم بروم و با آنان گفتگو کنم؟ حضرت وى را اجازه داد.پس نزد قوم رفت و خطاب به آنان گفت: اى گروه مردم، خداى عز و جل، محمد ص را به حق به پیامبر برگزید تا مردم را بشارت دهند و بیم دهنده باشد.او با اذن خدا، مردم را به سوى خداوند دعوت کرد و خود براى همه چراغى فروزان بود.اکنون میان آب فرات و فرزند رسول الله ص حایل شده و آب را بر آنها بستهاند.آبى که بر خوکها و سگهاى بیابان رواست.
مردم با تندى به وى گفتند: اى بریر، زیاد سخن گفتى.ساکت باش.به خدا سوگند همان طور که پیش از حسین از آب محروم شدند اینک حسین نیز تشنه خواهد ماند.
آنگاه امام حسین ع به بریر امر به سکوت فرمود و گفت: اى بریر بنشین.سپس در حالى که بر شمشیر خود تکیه کرده بود رو کرد به قوم و با صداى بلند گفت:
شما را به خدا سوگند مىدهم آیا مرا مىشناسید؟
گفتند: آرى، تو فرزند پیمبر خدا و نواده او هستى.
ـ شما را به خدا آیا مىدانید جد من رسول الله ص است؟
ـ آرى.
ـ شما را به خدا سوگند، آیا مىدانید که مادرم فاطمه دختر محمد ص است؟
ـ آرى مىدانیم.
ـ شما را به خدا آیا مىدانید که پدرم على بن ابى طالب ع است؟
ـ آرى.
ـ شما را به خداى سوگند مىدهم.آیا مىدانید که جده من خدیجه دختر خویلد نخستین بانوى این امت است که اسلام آورد؟
ـ آرى.
امام ادامه داده فرمود:
شما را سوگند به خداى، آیا مىدانید که حمزه سید الشهداء عموى پدرم بوده است؟
قوم گفتند: آرى.
ـ شما را به خدا قسم مىدهم آیا اطلاع دارید که این شمشیر از آن رسول الله ص بوده است؟
ـ آرى.
ـ شما را به خدا، آیا مىدانید که این عمامهاى که بر سر دارم مخصوص پیامبر خدا ص بوده است؟
ـ آرى.
ـ شما را به خدا، آیا مىدانید که على ع نخستین کسى بود که از میان امت به اسلام گروید؟ آیا مىدانید که در علم و دانش و حلم و بردبارى از همه برتر و والاتر بود، و بر هر کس، ولى خواهد بود؟
قوم همگى گفتند: آرى همه را مىدانیم.
امام فرمود: پس از روى چه دلیل خون مرا مباح مىسازید؟ با اینکه پدرم ساقى و پاسدار حوض کوثر است.از بسیارى از افراد حمایت و پشتیبانى خواهد کرد، همچنان که ساربان، شتران را از سراب مىراند، و در قیامت پدرم پیشاپیش کسانى است که حمد و سپاس خداوند را به جا آوردهاند.
گفتند: آرى همه این مطالب را مىدانیم با این وصف دست از تو برنداریم تا با لب تشنه جان دهى.
در این وقت که امام حسین ع به ایراد خطابه خود پرداخته بود، دختران و خواهران آن حضرت با شنیدن سخنان وى به شدت مىگریستند و صداى ناله آنان بالا مىگرفت.چنانچه امام متوجه آنان شد.پس برادر خود عباس و فرزند خود على را پیش خواند و از آن دو خواست که آنان را ساکت سازند و ادامه داده گفت: به جان خودم از این پس آنها بسیار خواهند گریست.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEJB.htm
مسلم که از اوضاع هانى بى اطلاع بود، یکى از یاران خود را به دار الاماره فرستاد.همین که دانست وى مورد ضرب و شتم قرار گرفته و زندانى شده است، به منادى خود گفت، شعار یا منصور امت (اى کسى که مردم به یارى او مىشتابند) در میان مردم سر دهد، و این شعارى بود که در مواقع جنگى به کار برده مىشد.دیرى نپایید که چهار هزار نفر در اطراف خانه هانى فراهم آمدند.مسعودى در کتاب مروج الذهب آورده است که ساعتى نگذشت که هیجده هزار مرد گرد او جمع شدند.مسلم به طرف قصر ابن زیاد حرکت کرد. عبید الله که از مسجد بازمىگشت مأمورین به وى اطلاع دادند که مسلم قیام کرده است.ابن زیاد بلافاصله خود را به داخل قصر رسانید و درها را بست و خود را در گوشهاى پنهان داشت، مسلم قبل از هر چیز در جمع آورى مردم بکوشید و آنان را همانند سپاهى منظم درآورد، و به آراستن آنان از چپ و راست پرداخت.و خود در میان آنان جاى گرفت.او همچنان به سوى قصر به راه افتاده بود و از مردم مىخواست که به یارى او بشتابند.دیرى نپایید که انبوه مردم در بازار و مسجد فراهم آمدند .کار بر ابن زیاد تنگ شد.پس ناگزیر کسى را فرستاد تا بزرگان مردم کوفه را فراخوانند.اما تعداد افرادى که نزد او آمدند بیش از پنجاه نفر نشد.سى نفر محافظین او و بیست نفر مردمان سرشناس کوفه و نزدیکان او بودند.
ابن زیاد با آنها که در قصر بودند که از بالا سر مىکشیدند و لشگر مسلم را زیر نظر داشتند یاران مسلم به سوى آنها که در قصر بودند سنگ پرتاب مىکردند و آنان را دشنام مىگفتند و مادر و پدرش را به باد ناسزا مىگرفتند.پس ابن زیاد کثیر بن شهاب را فراخواند و به او دستور داد به همراه آن دسته از قبیله مذحج که فرمانبردار او هستند بیرون رود و مردم را از یارى مسلم بن عقیل باز دارد و آنان را از جنگ بترساند.محمد بن اشعث را نیز مأمور ساخت با آن دسته از قبیله کنده و حضرموت که فرمان او را پیروى مىکردند به میان مردم بروند و آنان را از گرد مسلم پراکنده سازند، و پرچم امان براى پناهندگان ترتیب دهد، و براى عدهاى از اشرار مانند همین دستور را صادر کرد.و بقیه سران و مردم کوفه را نزد خود نگه داشت.زیرا که شماره مردمى که با او در قصر بودند اندک بود.بدین جهت به شدت در هراس بود، مردم که در اطراف مسلم بودند و هر آن بر تعدادشان افزوده مىشد تا شامگاه درنگ کردند، و هر چه مىگذشت کار بر آنان سختتر مىشد.عبید الله به عدهاى از اشراف که با وى بودند گفت که به میان مردم بروند و به آنان وعده امتیازات و بخشش بسیارى را بدهند، و آنها را که از فرمان وى سرپیچى کنند از محرومیت و عقوبت بترسانند.کثیر بن شهاب در این باره بسیار سخن گفت، و آنان را از خطر ورود لشگر از شام بیم داد.مردم نیز همین که این سخنان را شنیدند به تدریج پراکنده شدند و راه خانههاى خود را پیش گرفتند.بسیارى از زنان نزد فرزند و برادر خود آمدند و از آنان خواستند که به خانه برگردند و به ایشان گفتند: این جماعت که در اینجا هستند مسلم را کافى است.از یک سو مردانى بودند که دست فرزند و یا برادر خود را مىگرفتند و به وى مىگفتند: چنانچه فردا مردم شام برسند، شما در جنگ با آنان چگونه رفتار خواهید کرد؟ پس مردم همچنان پراکنده مىشدند تا آنکه تعداد یاران مسلم به پانصد نفر کاهش یافت.همین که تاریکى شب فرا رسید باز هم تعداد دیگرى متفرق شدند، تا آنجا که مسلم پس از خواندن نماز مغرب تنها سى نفر بیشتر را در آنجا مشاهده نکرد.هنوز به در مسجد نرسیده بود که دید زیاده از ده نفر با وى همراه نیستند، و چون پاى از در بیرون نهاد، یکه و تنها شد و هیچ کس با او نبود.این ماجرا نشان مىدهد که مسلم بن عقیل رضوان الله علیه، هرگز در این امر کوتاهى نکرد، و سعى و تلاش بسیارى به کار برد تا جنبه تدبیر و دور اندیشى را از دست ندهد.اما بىوفایى مردمان کوفه باعث شد که با شکست روبرو گردد.بدین ترتیب مسلم حیران و سرگردان در کوچههاى کوفه به راه افتاد و نمىدانست که به کجا برود، تا گذرش به خانه زنى به نام طوعه افتاد که پسرى به نام بلال داشت و با دیگر مردم با مسلم همراه شده بود، و مادرش بر در خانه چشم به راه بلال ایستاده بود.پس مسلم به آن زن سلام کرد و او نیز جواب سلام وى را گفت: مسلم از او آب خواست. طوعه به وى آب داد.مسلم همانجا نشست.آن زن به داخل خانه رفت.دیرى نپایید که برگشت و مرد را دید که همچنان نشسته است.به وى گفت: اى بنده خدا، آیا آب نخوردى؟ مرد گفت، چرا، زن گفت، پس به خانهات برو.مسلم پاسخى نداد.آن زن دوباره سخن خود را تکرار کرد .باز هم مسلم پاسخى نداد.بار سوم آن زن گفت، سبحان الله اى بنده خدا برخیز.خداوند تو را تندرستى دهد.به خانه خودت بازگرد، زیرا که نشستن تو در اینجا شایسته نیست و من هرگز خوشنود نیستم.مسلم برخاست و گفت: اى زن، من در این شهر، خانه و فامیلى ندارم.آیا ممکن است مرا پناه دهى؟ امیدوارم که به زودى احسان تو را جبران کنم.زن از او پرسید، تو کیستى؟ وى گفت، من مسلم بن عقیل هستم.زن که وى را شناخت، او را به داخل خانه برد.پس اتاقى غیر از اتاق خودش به او داد و آنجا را براى او فرش کرد و غذا براى او آورد.اما مسلم از خوردن غذا خوددارى کرد.دیرى نپایید که بلال به خانه آمد.وقتى مشاهده کرد که مادرش به اطاق دیگر رفت و آمد مىکند، به این فکر افتاد که امر فوق العادهاى رخ داده است.او همچنان در این اندیشه بود تا سرانجام مادرش ماجراى ورود مسلم به خانه را به وى اطلاع داد.همین که عبید الله دریافت که در اطراف قصر سکوت برقرار شده، دانست که مردم از گرد مسلم پراکنده شدهاند.به اطرافیان خود گفت: بنگرید آیا کسى را مىبینید؟ آنان از بالاى قصر سرکشیدند و کسى را ندیدند.پس از بالاى بام به مسجد آمدند.تختههاى سقف را کشیدند و با شعلههاى آتش که در دست داشتند اطراف قصر را نگاه کردند.همین که عبید الله از متفرق شدن مردم اطمینان یافت به مسجد درآمد و گفت: اعلام کنند، از میان سربازان و سرشناسان و بزرگان شهر و جنگجویان هر کس نماز شام را در مسجد نخواند خونش به گردن خود اوست و مجازات خواهد شد.دیرى نپایید که انبوه جمعیت فراهم آمدند.پس نماز را خواند و در محافظت سربازان خود بر منبر بالا رفت و گفت: (مسلم بن عقیل سفیه نادان در ایجاد اختلاف و دودستگى چنان کرد که دیدید.او از ذمه خدا برى است و جان و مالش مباح است.هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و هر کس او را نزد ما آورد پول خون او را به او خواهیم پرداخت.اى بندگان از خدا بترسید و بر خود راه عقوبت را نگشایید.پس رو کرد به حصین بن تمیم که رئیس محافظین او بود و گفت: اى حصین مادرت به عزایت بنشیند.باید از کوچههاى شهر مراقبت کنى، تا مسلم از این شهر به در نرود و او را نزد من بیاورى، زیرا من تو را بر تمام خانههاى مردم کوفه مسلط کردم، و ریاست پاسبانان با توست.آنگاه ابن زیاد به قصر خویش رفت.در مجلس خویش نشست و اجازه ورود به مردم داد.گروه مردم به دیدن او مىآمدند.همین که محمد بن اشعث از در وارد شد، ابن زیاد با شادى رو کرد به او و گفت: آفرین بر کسى که در دوستى با ما وفادار بوده و از دشمنى با ما دورى کرده است.پس او را در کنار خود نشانید.چون صبح شد بلال پسر آن پیر زن به نزد عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث آمد و از محل مسلم بن عقیل که همان خانه خودشان بود او را آگاه ساخت.باید دانست که بلال فرزند طوعه با اولاد محمد بن اشعث ارتباط خویشاوندى داشت.بدین ترتیب که طوعه از کنیزان اشعث بن قیس بود و از او نیز فرزند داشت.وقتى اشعث وى را آزاد کرد، اسید حضرمى او را به ازدواج خود درآورد و از او بلال به دنیا آمد.از این رو همین که عبد الرحمن پدر بلال به محل اقامت مسلم واقف گردید، بلافاصله به طرف قصر آمد و این ماجرا را به اطلاع پدرش رسانید.عبید الله نزدیک محمد بن اشعث نشسته بود.با شنیدن این خبر با شتاب هفتاد نفر از یاران خود را همراه او به طرف جایگاه مسلم فرستاد.آنان به راه افتادند تا بدان خانه که مسلم در آن جاى داشت رسیدند.همین که مسلم صداى سم اسبان و سر و صداى مردان را شنید دانست که براى دستگیرى او آمدهاند.پس با شمشیر خویش بر آنان حمله برد.آنها به خانه ریختند.مسلم کار را بر ایشان سخت گرفت و با شمشیر همچنان آنان را بزد تا از خانه بیرونشان کرد.بار دیگر به آن جناب هجوم بردند و او نیز با شدت بر آنان حمله کرد، تا آنجا که مسلم تعداد بسیارى از آنان را به هلاکت رسانید و بین او و بکر بن حمران جنگ در گرفت.پس بکر شمشیرى به دهان مسلم وارد آورد که لب بالاى او را شکافت و به لب پایین رسید و دندان پیشین او را از جاى کند.مسلم نیز ضربهاى سخت بر او زد و در پى آن شمشیرى بر گردنش وارد آورد چنان که نزدیک بود تا درون او را بشکافد.همین که آنها این دلاوریها را دیدند به بالاى بامها رفتند و سنگ به سویش پرتاب کردند و دستههاى چوب را آتش زده بر سرش ریختند.مسلم با مشاهده این جریان به خود گفت: آیا این هیاهو و بلوا همه براى کشتن مسلم بن عقیل است؟ و ادامه داده گفت: حال که چنین است، پس اى نفس به ناچار به سوى مرگ بشتاب.مسلم با گفتن این سخن از خانه بیرون آمد.با شمشیر برهنه بر دشمن مىتاخت.در این اثنا محمد بن اشعث رو کرد به او گفت: تو در امان هستى.اما او همچنان بر دشمن حمله مىبرد و اشعار زیر را مىخواند :
اقسمت لا اقتل الاحرا
و ان رأیت الموت شیئا نکرا
اخاف ان اکذب او اغرا
او اخلط البارد سخنا مرا
رد شعاع الشمس فاستقرا
کل امرئ یوما ملاق شرا
اضربکم و لا اخاف ضرا
محمد بن اشعث رو کرد به او و گفت: ما تو را فریب نمىدهیم و دروغ نخواهیم گفت.
در اثر پرتاب سنگ و جراحتهاى بسیار از سوى دشمن، ضعف و ناتوانى بر مسلم غالب گردید چنان که توانایى جنگ نداشت.پس اندکى به دیوار تکیه داد.ابن اشعث بار دیگر گفتار خود را تکرار کرد و به وى امان داد.برخى گویند: مسلم در اثر جراحات بسیارى که دشمن بر وى وارد کرده بود، یاراى حرکت را از دست داد، و مردى از پشت نیزهاى بر او بزد و او را بر زمین انداخت .پس دشمن بر وى هجوم بردند و او را دستگیر کردند، و بر استرى نشاندند و محمد بن اشعث شمشیر و سلاح او را گرفت.یکى از شعرا در هجو محمد بن اشعث چنین مىگوید:
و ترکت عمک ان تقاتل دونه
فشلا و لو لا انت کان منیعا
و قتلت وافد آل بیت محمد
و سلبت اسیافا له و دروعا
مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت و در حالى که مىگریست در پاسخ یکى از افرادى که به وى گفت، گریه تو براى چیست؟ گفت: گریه من براى خودم نیست، و در پاسخ آن کس که به وى گفت: آن مقصد بزرگى که در نظر دارى، این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست، وى گفت: به خدا سوگند من هرگز براى خود نمىگریم و در کشته شدن هراسى بر من نیست هر چند که دوست ندارم جان خود را بیهوده تلف کرده باشم.بلکه گریه من بر خاندان من است که روى به این جانب آوردهاند.
آرى گریه من براى حسین و اهل بیت اوست که اینک به طرف کوفه حرکت کردهاند.پس متوجه پسر اشعث گردیده گفت: آیا مىتوانى یک کار خیرى انجام دهى؟ زیرا من چنین مىبینم که امام حسین با خاندانش ترک دیار کرده و امروز یا فردا به سوى شما حرکت خواهد کرد، از این رو از تو مىخواهم کسى را نزد او بفرستى که از زبان من به او بگوید که پسر عمویت مسلم بن عقیل مىگوید که مسلم در دست مردم کوفه گرفتار شده و چنین مىبیند که تا شامگاه زنده نماند و به او بگوید پیغام فرستاده که پدر و مادرم فداى تو باد.با خاندانت از این سفر بازگرد.زیرا مردم کوفه تو را فریب مىدهند.زیرا که آنان همان یاران پدرت بودند که خود جهت دورى از ایشان آرزو مىکرد که مرگ او فرا رسد یا کشته شود.
در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد، که پسر اشعث هر چند که گفته بود: به خدا سوگند این کار را انجام خواهم داد، اما هرگز به عهد خود وفا نکرد.بدین ترتیب محمد بن اشعث مسلم بن عقیل را به قصر ابن زیاد برد.تشنگى بر آن جناب غلبه کرده بود.در کنار قصر، مسلم بن عمرو باهلى پدر قتیبه که والى خراسان بود و ظرف آبى سرد در دست داشت توجه او را جلب کرد.پس از وى خواست جرعه آبى به او بدهد.مسلم بن عمرو گفت: مىبینى چقدر این آب سرد است.به خدا قطرهاى از آن نخواهى نوشید تا حمیم جهنم را بنوشى و از نوشیدن او مانع گردید .مسلم بن عقیل گفت، واى بر تو.مادرت به عزایت بنشیند که تا این اندازه جفا پیشه و سنگدل هستى.اى پسر باهله، تو خود از نوشیدن حمیم جهنم و ماندن در آتش دوزخ از من سزاوارترى .عمرو بن حریث که در آنجا ایستاده بود بر حال مسلم رقت آورد.پس غلام خود را فرستاد کوزه آبى با قدحى آورد.سپس در آن آب ریخت و به مسلم داد.همین که خواست بیاشامد، دهانش پر از خون مىشد و نمىتوانست آب را بیاشامد.یکبار و دو بار قدح را پر کرد.اما بار سوم که خواست آب را بنوشد دندانهاى پیشین آن جناب در قدح افتاد.پس گفت: سپاس خداى را، چنانچه این آب روزى من شده بود، بدون شک مىتوانستم از آن بنوشم.در این اثنا فرستاده ابن زیاد از قصر بیرون آمد و دستور داد او را وارد قصر کنند.مسلم چون به قصر درآمد با این که ابن زیاد امیر بود بر وى سلام نکرد.یکى از پاسبانان گفت: بر امیر سلام کن مسلم گفت: واى بر تو ساکت باش.سوگند به خداى که او بر من امیر نیست.ابن زیاد رو کرد به او و گفت : خواه بر من سلام کنى یا نکنى، من تو را خواهم کشت.مسلم در پاسخ او گفت، تو مرا خواهى کشت، اما بدان که افرادى که به مراتب از تو پستتر و شرورتر بودند افرادى بهتر از مرا کشتهاند.ابن زیاد گفت: اگر تو را نکشم، خداوند مرا بکشد، و من تو را آنچنان خواهم کشت که در اسلام هرگز سابقه نداشته باشد مسلم گفت، بدون شک در بدعت گذارى در اسلام تو از هر کس شایستهترى.تو تنها کسى هستى که دست خود را به زشتترین و پستترین اعمال، یعنى مثله کردن، کشتن به ناحق، آلوده ساخته و از غصب حکومت خوددارى نکردهاى.در این حال ابن زیاد رو کرد به مسلم و گفت: اى کسى که به نفرین گرفتار شدى و میان افراد جدایى افکندى و پیوند مسلمین را از هم گسستى و فتنه برپا ساختى.اما مسلم وى را پاسخ داد و گفت: گفتههاى تو دروغ است. این معاویه و فرزندش یزید بودند که میان مسلمانان را بر هم زدند، و آن کس که فتنه و آشوب برپا ساخت تو و پدرت زیاد بن عبید بودید که او خود از بندگان بنى علاج از قبیله ثقیف بود.ابن زیاد گفت: اى پسر عقیل، آرام باش.تو بودى که رهسپار مردم کوفه گردیدى.افکار آنان را متفرق ساختى، اجتماع مردم را بر هم زدى و هماهنگى میان آنها را به اختلاف کشاندى.مسلم گفت: آمدن من به کوفه هرگز بدین منظور نبود.شما که حکومت را در دست داشتید مرتکب اعمال زشت و ناروا شدید، و امر به معروف و کارهاى نیک را از میان برداشتید .و بى آنکه مردم راضى باشند بر آنان حکومت کردید، و همانند پادشاهان ایران و روم با ایشان رفتار کردید.اما آمدن ما به میان ایشان بدان جهت بود که امر به معروف کنیم و آنان را از اعمال ناروا باز داریم و به حکم کتاب خدا و سنت پیامبر ص دعوت کنیم و در این امور شایستگى ما از هر کس بیشتر است.ابن زیاد که از سخنان مسلم به خشم آمده بود زبان به دشنام گشود، و على و حسن و حسین ع و عقیل را به باد ناسزا گرفت.باز هم مسلم وى را پاسخ داد و گفت: اى ابن زیاد بدان که تو و پدرت از هر کس سزاوارترید که مورد دشنام قرار گیرید .پس اى دشمن خدا هر چه خواهى انجام ده.سپس عبید الله گفت: او را بالاى بام قصر ببرید و گردنش را بزنید و بدنش را به زیر اندازید.همین که مسلم براى کشتن به راه افتاد همچنان به تسبیح و تکبیر مشغول بود و استغفار مىکرد و به رسول الله، درود مىفرستاد.بدین ترتیب سر از تنش جدا کردند و همراه با بدنش از بالا به زیر افکندند.آنگاه محمد بن اشعث برخاست و درباره هانى نزد ابن زیاد شفاعت کرد.اما نتیجهاى نگرفت.ابن زیاد پس از کشتن مسلم هانى را پیش خواند و دستور داد او را به بازار برند و گردنش را بزنند.پس در حالى که دستهاى او را بسته بودند فریاد مىزد، قبیله مذحج کجاست؟ پس چرا امروز به یارى من نمىآیند؟ آنگاه دست خود را کشیده و ریسمان را باز کرد و در پى وسیلهاى بود که از خود دفاع کند سپس مأمورین بر سرش ریختند و محکم او را بستند.در این اثنا یکى از غلامهاى ترک ابن زیاد که رشید نام داشت ضربهاى بر او وارد ساخت و هانى را از پاى درآورد.
مسعودى گوید: هانى فریاد مىکرد، آل مراد کجا هستند.چون او رئیس و بزرگ این قبیله بود .گویند در آن وقت چهار هزار نفر زرهپوش و هشت هزار نفر پیاده با هانى همراه بودند، و چنانچه هم پیمانان او از قبیله کنده و غیر آن دعوت او را مىپذیرفتند و به یاریش مىآمدند، تعداد لشگریانش به سى هزار زره پوش مىرسید.اما در آن روز همه آنان تن به خوارى و سستى دادند و وى را یارى نکردند.درباره هانى و مسلم و مصائبى که بر آنها وارد آمد شاعرى چنین گفته است:
اذا کنت لا تدرین ما الموت فانظرى
الى هانئ فی السوق و ابن عقیل
الى بطل قد هشم السیف وجهه
و آخر یهوى فی طمار قتیل
اصابهما فرخ البغی فاصبحا
احادیث من یسعى بکل سبیل
تری جسدا تدغیر الموت لونه
و نضح دم قد سال کل مسیل
فتى کان احیا من فتاة حییة
و اقطع من ذی شفرتین صقیل
ایرکب اسماء الهما لیج آمنا
و قد طلبته مذحج بذ حول
قیام مسلم در کوفه به روز سه شنبه هشتم ذى حجه که آن را یوم الترویه نیز مىگویند رخ داده است و روز شهادت آن بزرگوار را در روز عرفه یا چهارشنبه نهم ذى حجه نوشتهاند.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIE.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]