سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آدمى با دمى که برآرد گامى به سوى مرگ بردارد . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 86 خرداد 7 , ساعت 3:42 عصر

 

محاصره اقتصادى قریش، با نقشه گروهى از نیک اندیشان آنان، در هم شکست.پیامبر و هواداران وى پس از سه سال تبعید و رنج، از «شعب ابى طالب» بیرون آمده و راه خانه‏هاى خود را پیش گرفتند.خرید و فروش با مسلمانان آزاد گردید، و مى‏رفت که وضع مسلمانان سروسامانى پیدا کند.ناگهان پیامبر گرامى با پیش آمد بسیار تلخى روبرو گردید.این مصیبت جانگداز اثر ناگوارى در روحیه مسلمانان بى‏پناه گذارد.اندازه تأثیر این حادثه در آن لحظه حساس با هیچ مقیاسى قابل سنجش نبود.زیرا رشد و نمو یک ایده و فکر در سایه دو عامل است: آزادى بیان و قدرت دفاعى که از حملات ناجوانمردانه دشمن جلوگیرى کند.اتفاقا در لحظه‏اى که مسلمانان از آزادى بیان برخوردار شدند، عامل دوم را از دست دادند، یعنى یگانه حامى و مدافع اسلام، از میان آنان رخت بربست و رخ در نقاب خاک کشید.

در آن روز، پیامبر گرامى حامى و مدافعى را از دست داد، که از سن هشت سالگى تا آن روز که پنجاه سال از عمر رسولخدا مى‏گذشت حفاظت و حراست او را بر عهده داشت، و پروانه‏وار گرد شمع وجود او مى‏گشت، و تا روزى که «محمد» ، صاحب درآمدى شد، هزینه زندگى او را مى‏پرداخت و او را بر خود و فرزندانش مقدم مى‏داشت.

شخصیتى را از دست داد، که عبد المطلب (جد پیامبر) «محمد» را در آخرین لحظات عمر خود به او سپرد و او را با شعر زیر مخاطب ساخت:

اوصیک یا عبد مناف بعدى‏ 
بموعد بعد ابیه فرد

اى عبد مناف (نام ابو طالب عبد مناف بوده و لذا پدرش او را با این اسم خطاب مى‏نماید) (1) نگاهدارى و حفاظت شخصى را که مانند پدرش یکتا پرست است، بر دوش تو مى‏گذارم.وى در پاسخ عبد المطلب گفت: پدر جان، محمد هیچ احتیاج به سفارش ندارد، زیرا او فرزند من است، و فرزند برادرم. (2)

شاید لحظه‏اى که عرق مرگ بر جبین ابو طالب نقش بسته بود، پیامبر گرامى به یاد حوادث تلخ و شیرین گذشته افتاد و با خود چنین مى‏گفت:

1 ـ این شخصى که در بستر مرگ افتاده، همان عموى مهربان من است که در دوران محاصره در شعب شبها مرا از خوابگاهم بلند مى‏کرد، و دستم را مى‏گرفت در نقطه دیگرى وسائل استراحتم را فراهم مى‏نمود و فرزند دلبند خود على را در خوابگاه من مى‏خوابانید، و نظر او این بود که هر گاه قریش به طور ناگهانى بریزند و بخواهند مرا در حالت خواب قطعه قطعه کنند، تیرشان به هدف اصابت نکند، و فرزند وى على فداى بقاء و زندگى من گردد.حتى شبى که فرزند وى على به او گفت بابا جان سرانجام من یکشب در همین بستر کشته خواهم شد، او را با لحن شدیدى پاسخ داد:

فرزندم، بردبارى از نشانه‏هاى خردمندى است، هر زنده‏اى به سوى مرگ خواهد رفت.من بردبارى تو را آزموده‏ام و بلاها سخت دشوار است.تو را فداى زنده ماندن نجیب، فرزند نجیب (محمد بن عبد الله) نموده‏ام (3) و فرزند او على، وى رابا سخنانى شیرین‏تر و نغزتر پاسخ داد و مرگ خود را در راه پیامبر افتخار خود دانست.

2 ـ این بدن بى‏روح، همان بدن عموى گرامى و وفادار من است که در راه من سه سال در بدر شد و استراحت را از عموم فامیل سلب نمود و دستور داد همگى با من در میان دره‏اى بسر ببرند، و به ریاست و سیادت و آقائى خود پشت پا زد، یعنى تمام دنیا و هستى خود را از دست داد و مرا گرفت و پیامى سخت و کوبنده براى قریش فرستاده و به آنان آشکارا فهمانید : هرگز از یارى من نخواهد دست برداشت.اینک متن پیام او:

اى دشمنان محمد تصور نکنید! که ما از محمد دست برمى‏داریم نه! او پیوسته او در نزد دور و نزدیک ما گرامى است، بازوان قوى هاشمى او را از هر گزندى مصون مى‏دارد. (4)

مرگ عمو قطعى شد و ناله و شیون از خانه‏هاى «ابو طالب» بلند شد.دوست و دشمن دور خانه او جمع شده که در مراسم دفن او شرکت ورزند، ولى مگر جریان مرگ شخصیتى مانند «ابو طالب» که رئیس قریش و سید قبیله است به این زودى خاتمه مى‏یابد؟

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACEF1.htm


دوشنبه 86 خرداد 7 , ساعت 3:42 عصر

 

وسیله آسان براى کوبیدن اقلیتهاى جامعه، همان مبارزه منفى است که شالوده آن را، اصل اتفاق و اتحاد اکثریت تشکیل مى‏دهد.

مبارزه مثبت، به وسایل گوناگونى نیاز دارد، زیرا باید گروهى رزمنده دست به سلاح روز بزنند، و با دادن تلفات جانى و مالى، و هموار ساختن صدها پستى و بلندى به سوى مقصد پیش روند.ناگفته پیدا است که نوع مبارزه با صدها رنج و بلا، همراه است و زمامداران خردمند، پس از اتخاذ تدابیر لازم و آمادگى کامل، دست به چنین مبارزه‏اى مى‏زنند، و تا کارد به استخوان نرسد، و چاره منحصر به جنگ نگردد چنین برنامه‏اى را اجراء نمى‏کنند.

ولى مبارزه منفى، در گرو این گونه مطالب نیست.فقط یک عامل نیاز دارد و آن اتفاق و اتحاد اکثریت است.

یعنى گروهى که هدف وایده دارند، از صمیم دل، با یکدیگر، هم پیمان و هم سوگند متحد مى‏شوند، که همه گونه روابط خود را با اقلیت مخالف قطع کنند.خرید و فروش با آنها تحریم نمایند، ارتباط زناشوئى موقوف شود، و در کارهاى اجتماعى، آنها را دخالت ندهند و نیز در امور شخصى با آنان همکارى ننمایند.در چنین هنگام، زمین با آن پهناورى براى اقلیت، بسان یک زندان کوچک و تنگى مى‏گردد که هر آنى فشار آن، آنها را به نابودى تهدید مى‏نماید.

اقلیت مخالف در چنین گیرودار، گاهى تسلیم مى‏شوند و از نیمه راه برگشته و فرمانبردار اراده اکثریت مى‏گردند.ولى یک چنین اقلیت، باید گروهى باشند که مخالفت آنها جنبه اصولى و عقیده‏اى نداشته باشد.مثلا براى به دست آوردن ثروت، پستهاى حساس و مقامات رسمى، صف خود را جدا کرده باشند.چنین گروه، وقتى احساس خطر مى‏کنند، و با رنج و زندان و محاصره روبرو گردند چون محرک روحانى و ایمانى ندارند، و فقط محرک آنها امر مادى است، از این لحاظ، لذت زود گذر موقت را بر لذت بیشتر احتمالى، ترجیح داده و تسلیم خواسته اکثریت مى‏گردند.

ولى دسته‏اى که شالوده مخالفت آنان را، ایمان به هدف تشکیل مى‏دهد، هرگز با این بادها نمى‏لرزند، فشار محاصره ریشه ایمان آنها را محکمتر مى‏سازد و ضربات دشمن را با سپر صبر و شکیبائى پاسخ مى‏دهند.

صفحات تاریخ بشریت، گواهى مى‏دهد که نیرومندترین عامل براى استقامت و پایدارى اقلیتها در برابر اراده اکثریت، همان نیروى ایمان و اعتقاد است که گاهى با ریختن آخرین قطره خون، نقش پایدارى را ایفاء مى‏کنند.ما براى این گفتار، صدها گواه و شاهد در اختیار داریم .

اعلامیه «قریش»

سران قریش، از نفوذ پیشرفت حیرت انگیز آئین یکتا پرستى، سخت ناراحت بودند و در فکر چاره و راه حلى بودند.اسلام آوردن امثال «حمزه» ، و تمایل جوانان روشن دل «قریش» ، و آزادى عملى که در کشور «حبشه» نصیب مسلمانان شده بود، بر حیرت و سرگردانى حکومت وقت افزوده بود، و از این که از نقشه‏هاى خود بهره‏اى نمى‏بردند، سخت متاثر بودند.از این جهت، به فکر نقشه دیگرى افتاده و خواستند، بوسیله «محاصره اقتصادى» ، که نتیجه آن بریدن رگهاى حیاتى‏مسلمانان بود، از نفوذ و پخش اسلام بکاهند، و پایه گذار و هواداران آئین خداپرستى را در میان این حصار، خفه سازند.

بنابراین، سران قریش عهدنامه‏اى، به خط «منصور بن عکرمه» و امضاى هیئت عالى قریش نوشتند، و در داخل کعبه آویزان کردند و سوگند یاد نمودند که ملت قریش، تا دم مرگ طبق مواد زیر رفتار کنند:

1 ـ همه گونه خرید و فروش با هواداران «محمد» تحریم مى‏شود.

2 ـ ارتباط و معاشرت با آنان اکیدا ممنوع مى‏گردد.

3 ـ کسى حق ندارد با مسلمانان ارتباط زناشوئى برقرار کند.

4 ـ در تمام پیش آمدها باید از مخالفان «محمد» طرفدارى کرد.

متن پیمان با مواد یاد شده، به امضاء تمام متنفذان «قریش» جز «مطعم بن عدى» رسید و با شدت هر چه تمامتر به مورد اجراء گذارده شد.یگانه حامى پیامبر، «ابو طالب» ، از عموم خویشاوندان (فرزندان هاشم و مطلب) دعوتى به عمل آورد، و یارى پیامبر را بر دوش آنها گذارد، و دستور داد که عموم «فامیل» ، از محیط «مکه» به دره‏اى که در میان کوههاى مکه قرار داشت، و به «شعب ابى طالب» معروف بود و داراى خانه‏هاى محقر، و سایبانهاى مختصرى بود، منتقل شوند و در آنجا سکنى گزینند و از محیط زندگى مشرکان دور باشند.همچنین، براى جلوگیرى از حمله‏هاى ناگهانى «قریش» ، در نقاط مرتفع افرادى را براى دیده‏بانى گماشت تا آنها را از هر گونه پیش آمد، با خبر سازند. (1)

این محاصره سه سال تمام طول کشید، فشار و سختگیرى به حد عجیبى رسید.ناله جگر خراش فرزندان «بنى هاشم» به گوش سنگدلان «مکه» مى‏رسید، ولى در دل آنها چندان تأثیر نمى‏کرد.جوانان و مردان، با خوردن یک دانه خرما در شبانه‏روز زندگى مى‏کردند.گاهى یک دانه خرما را دو نیم مى‏کردند.در تمام این سه سال، فقط در ماههاى حرام (که امنیت کامل در سرتاسر شبه جزیره‏حکم‏فرما بود) بنى هاشم از شعب بیرون آمده و به داد و ستد مختصرى اشتغال مى‏ورزیدند سپس به داخل دره رهسپار مى‏شدند.پیامبر گرامى نیز، فقط در همین ماهها توفیق نشر و پخش آئین خود را داشت.ایادى و عمال سران قریش، در همین ماهها وسیله آزار و فشار اقتصادى آنها را به گونه‏اى فراهم مى‏آوردند.زیرا غالبا بر سر بساطها و فروشگاهها حاضر مى‏شدند، و هر موقع مسلمانها مى‏خواستند که چیزى را بخرند، فورا به قیمت گرانترى آن را مى‏خریدند و از این راه قدرت خرید را از مسلمانان سلب مى‏نمودند.

در این میان، «ابو لهب» پافشارى بیشترى مى‏کرد.او در میان بازار فریاد مى‏کشید و مى‏گفت : مردم! قیمت اجناس را بالا ببرید، تا از پیروان محمد قوه خرید را سلب کنید و براى تثبیت قیمت، اجناس را گرانتر خریدارى مى‏کرد.از این جهت، همیشه عقربه ارزش در یک افق بالاترى گردش مى‏کرد.

وضع رقت بار بنى هاشم در شعب

فشار گرسنگى به حدى رسیده بود که «سعد وقاص» مى‏گوید: شبى از میان دره بیرون آمدم، در حالى که نزدیک بود تمام قوا را از دست بدهم.ناگهان پوست خشکیده شترى را دیدم، آن را برداشتم و شستم و سوزاندم، و کوبیدم، و بعد با آب مختصرى خمیر کرده و از این طریق سه روز بسر بردم!

جاسوسان «قریش» ، در تمام راه مراقب بودند که مبادا کسى خواربارى به «شعب ابى طالب» ببرد، ولى با این کنترل کامل، گاه بیگاهى، «حکیم بن حزام» ، برادرزاده «خدیجه» و «ابو العاص بن ربیع» و «هشام بن عمر» ، نیمه شبها مقدارى گندم و خرما بر شترى حمل کرده و تا نزدیکى «شعب» مى‏آوردند.سپس افسار آن را دور گردنش مى‏پیچیدند، و رها مى‏کردند، و گاهى همین مساعدت موجب گرفتارى آنها مى‏گردید.روزى «ابو جهل» دید، حکیم مقدارى خواربار بر شترى حمل کرده و راه دره را پیش گرفته است.وى سخت بر او برآشفت، و گفت باید تو را پیش قریش ببرم و رسوا کنم.کشمکش آنها به طول انجامید. «ابو البخترى» که از دشمنان اسلام بود، عمل «ابو جهل» را تقبیح کرد، و گفت وى غذا براى عمه خود «خدیجه» مى‏برد، تو حق ممانعت ندارى، حتى اکتفاء به این جمله نکرد، و ابو جهل را لگدمال نمود.

شدت عمل «قریش» ، در اجراء عهدنامه، ذره‏اى از صبر و بردبارى مسلمانان نکاست.سرانجام، ناله جانگداز فرزندان و کودکان و وضع رقت‏بار عموم مسلمانان گروهى را تحت تأثیر قرار داد، و از امضاء عهدنامه سخت پشیمان شدند، و به فکر حل قضیه افتادند.

روزى «هشام بن عمر» ، پیش «زهیر بن ابى امیه» که نوه دخترى عبد المطلب بود، رفت، و چنین گفت: آیا سزاوار است که تو غذا بخورى، و بهترین لباسها را بپوشى، اما خویشاوندان تو برهنه و گرسنه بسر ببرند؟ به خدا سوگند، هر گاه تو درباره خویشاوندان «ابو جهل» چنین تصمیمى مى‏گرفتى، و او را براى اجراء آن دعوت مى‏نمودى، هرگز تسلیم تو نمى‏گشت. «زهیر» گفت: من یکه و تنها نمى‏توانم، تصمیم قریش را بشکنم، ولى هر گاه کسى با من همراه باشد، من عهد نامه را پاره مى‏کنم. «هشام» گفت: من با تو همراهم.وى گفت: شخص سومى را با ما همراه ساز.وى برخاست و به سراغ «مطعم بن عدى» رفت و گفت هرگز تصور نمى‏کنم تو راضى شوى دو گروه (بنى هاشم ـ بنى المطلب) از فرزندان «عبد مناف» که تو نیز افتخار انتساب به آن خانواده را دارى، جام مرگ بنوشند! گفت: چه کنم از یک فرد کارى ساخته نیست.وى پاسخ داد: دو نفر دیگر هم با تو همراه است و آن دو نفر عبارتند از: من و زهیر. «مطعم» پاسخ داد که: باید کسان دیگرى نیز با ما همکارى کنند.از این نظر، هشام جریان را به ترتیبى که با «مطعم» در میان گذارده بود، با «ابى البخترى» و «زمعه» در میان نهاد و آنها را براى همکارى دعوت نمود و قرار گذاردند که همگى بامدادان در مسجد حاضر گردند.

جلسه قریش، با شرکت زهیر و گروهى از همرازان او منعقد گردید.وى مهر خاموشى را شکست و گفت: امروز، قریش باید این لکه ننگین را از دامن خود پاک گرداند.باید امروز این نامه ظالمانه پاره گردد، زیرا وضع جگرخراش‏فرزندان هاشم همه را ناراحت کرده است.

«ابو جهل» در آن میان گفت: این مطلب هرگز عملى نیست و پیمان «قریش» محترم است.از آن طرف زمعه به یارى زهیر برخاست و گفت: باید پاره شود و ما از آغاز راضى نبودیم.از گوشه دیگر، عده‏اى نیز که خود خواهان شکسته شدن این پیمان بودند، سخنان زهیر را تأیید کردند .ابو جهل احساس کرد که مطلب جدى است و قبلا توطئه‏اى شده است، و این گروه در غیاب او تصمیم قاطع گرفته‏اند.از اینرو، کوتاه آمد، و ساکت نشست.مطعم فورا از فرصت استفاده نموده و به محل «صحیفه» (نامه‏اى که پیمان در آن نوشته بود) رفت تا آن را پاره کند، دید موریانه ورقه را خورده، و فقط از آن کلمه «بسمک اللهم» که قریش نامه‏هاى خود را با آن آغاز مى‏نمودند، باقى مانده است. (2)

ابو طالب، آن روز جریان را از نزدیک مى‏دید و منتظر ختم جریان بود.وى، پس از آنکه کار یکسره گردید، جریان را حضور برادرزاده خود معروض داشت و با تصمیم و مشورت ابو طالب، گروه پناهنده به شعب، بار دیگر به منازل خود بازگشتند.

برخى مى‏نویسند: پیامبر و ابو طالب و خدیجه، در این مدت محاصره تمام دارائى خود را از دست داده بودند.ناگهان پیک وحى نازل گردید و گزارش داد: موریانه تمام آن پیمان را که قریش نوشته و مهر کرده بودند، خورده است، جز جمله نخست آن: «بسمک اللهم» که بر جاى خود باقى است.رسول گرامى «ابو طالب» را از این امر آگاه ساخت و هر دو نفر با گروهى از «شعب» بیرون آمدند و در کنار کعبه نشستند.در این موقع دور «ابو طالب» را گرفتند و به او گفتند : آیا وقت آن نرسیده است که خویشاوندى خود را با ما به یادآورى و از حمایت برادرزاده‏ات دست بردارى؟ !

ابو طالب رو به آنان کرد و گفت: عهدنامه را بیاورید.آنها عهدنامه را آوردند، در حالى که مهرها بر آن باقى بود.ابو طالب گفت: آیا این همان عهدنامه‏هست که همگى نوشته‏اید؟ گفتند: آرى.گفت: آیا کسى به آن دست زده است؟ گفتند: نه.گفت: برادرزاده من از طرف پروردگار خویش خبرى دریافت کرده است، اگر سخن او راست باشد از کار خود دست برمى‏دارید؟ گفتند : آرى.گفت: اگر سخن او دروغ باشد من نیز او را تحویل شما مى‏دهم تا او را بکشید.قریش به تصدیق ابو طالب برخاسته و گفتند: از در انصاف وارد شده‏اى.گفت: برادرزاده من مى‏گوید : موریانه، عهد نامه را خورده است.آنگاه مهر عهدنامه را شکستند، دیدند موریانه همه را جز نام خدا را خورده است.این کار نه تنها مایه هدایت آنان نگشت.بلکه سبب شد که بر عناد خود بیفزایند و سرانجام بنى هاشم به شعب باز گردند. (3) تا مدتى که محاصره باقى بود و به وسیله «هشام» نقض نشده بود، در آنجا بمانند.

پس از نقض، پیمان، ابو طالب اشعارى در تمجید این عمل (پیمان بى‏مهرى) سرود که همه را ابن هشام در سیره خود آورده است. (4)

اینها نمونه‏هائى از واکنش‏هاى ظالمانه قریش، در برابر دعوت رسول گرامى بود.البته هرگز نمى‏توان به صورت قطعى ادعا کرد که این واکنش‏ها به همین ترتیب صورت گرفته است که ما در این جا نگاشته‏ایم.ولى از مراجعه به تاریخ مى‏توان چنین ترتیبى را به دست آورد، بالاخص که یادآور شدیم مسأله پایان یافتن محاصره اقتصادى در نیمه رجب سال دهم بعثت اتفاق افتاد .

البته آزار و اذیت قریش و عکس العمل‏هاى آنان، منحصر به آنچه که در اینجا یادآور شدیم نیست.بلکه آنان در برابر این نهضت عظیم آسمانى، ترفندهاى دیگرى داشتند که از جمله براى خرد کردن شخصیت پیامبر او را «ابتر» مى‏خواندند و عاص بن وائل سهمى هر موقع نام پیامبر به میان مى‏آمد فورا مى‏گفت: از او دست بردارید، او مردى است عقیم و اگر بمیرد، دعوت او خاموش خواهد شد.در این موقع سوره «الکوثر» نازل شد و گزارش داد که خدا، رسول گرامى را از نسل‏کثیرى برخوردار خواهد کرد. (5)

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACEE.htm


<   <<   31   32   33   34   35   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ