سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزد ابلیس مرگ هیچ یک از مؤمنان، از مرگ فقیه محبوب تر نیست . [امام صادق علیه السلام]
 
شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:44 صبح

 

امام حسین ع عمرو بن قرظه انصارى را پیش عمر بن سعد فرستاد و گفت: من تصمیم دارم با تو چند کلمه سخن بگویم.امشب میان اردوگاه خودت مرا ببین.پس عمر بن سعد با بیست نفر بیامد .حسین ع نیز آمد.همین که به هم رسیدند امام به یاران خود گفت، دور شوند.تنها عباس و فرزندش على اکبر با وى بودند.عمر بن سعد نیز با یاران خویش چنین کرد و تنها پسر او حفص و یکى از غلامانش با وى بودند.حسین ع به ابن سعد گفت: واى بر تو.آیا از خداى نمى‏ترسى؟ خدایى که سرانجام به سوى او باز خواهى گشت.آیا به قصد پیکار با من آمده‏اى در حالى که مرا بخوبى مى‏شناسى و مى‏دانى که من فرزند چه کسى هستم.بیا با من همراه شو و این قوم را واگذار، که در این صورت خود را به خداى نزدیک کرده‏اى.ابن سعد گفت، از آن بیم دارم که خانه‏ام را ویران کنند، امام گفت: من آن را براى تو جبران خواهم کرد.باز گفت املاکم را مى‏گیرند.امام گفت: از اموال خود در حجاز بهتر از آن را به تو مى‏بخشم.ابن سعد گفت : خانواده‏ام چه مى‏شود؟ بر آنان نیز نگران هستم.امام در اینجا سکوت کرد و دیگر پاسخى نداد و از نزد او بازگشت در حالى که مى‏گفت، چه فکر مى‏کنى؟ مى‏دانى که به زودى در بستر تو را خواهند کشت و در روز قیامت از آمرزش خداوند بهره‏مند نخواهى شد.امیدوارم از گندم عراق جز اندکى استفاده نبرى.عمر بن سعد در حالى که لب به تمسخر گشوده بود گفت: اگر به گندم دست نیافتم از جو استفاده خواهم کرد.باز بار دیگر حسین ع شخصى را براى دیدار با ابن سعد فرستاد و گفت من حاضرم بار دیگر با یکدیگر ملاقات کنیم.پس دو اردوگاه شبانگاه با یکدیگر روبرو شدند و میان حسین ع و ابن سعد سخن به درازا کشید.به هر حال این امر سه یا چهار بار اتفاق افتاد.آنگاه عمر بن سعد به عبید الله بن زیاد چنین نوشت: اما بعد .خداوند آتش را خاموش گردانید و اتفاق برقرار شد و کار امت را به صلاح آورد.اکنون پیشنهاد حسین به من این است که از همان جایى که آمده به همان محل دوباره بازگردد، یا او را به هر یک از مرزهاى مسلمانان که وى را بفرستیم برود و در حقوق و تکالیف همانند آنها باشد . (1)

از عقبة بن سمعان روایت است که گفت: سوگند به خداى که امام حسین ع هرگز چنین پیشنهادى نکرد که یا نزد یزید و یا به یکى از سرحدات برود، بلکه سخن آن حضرت چنین بود که: مرا واگذارید از همان سرزمین که آمده‏ام بازگردم و یا به سرزمینى پهناور بروم.

همین که ابن زیاد نامه را خواند گفت: این نامه مرد خیر خواهى است که بر امیر خویش اندرز گفته و بر قوم خویش دلسوزى کرده است.در این اثنا شمر بن ذى الجوشن برخاست و گفت: اکنون که حسین بن على ع به سرزمین تو فرود آمده و کنار توست، این را از او مى‏پذیرى؟ به خداى سوگند چنانچه از دیار تو برود و دست در دست تو ننهاده باشد نیرو و عزت از آن وى باشد و ضعف و زبونى از آن تو.این پیشنهاد را مپذیر که مایه ضعف است.باید به حکم تو تسلیم شوند، که اگر مجازات کنى اختیار آن با تو باشد و اگر مى‏بخشى به اختیار تو باشد.ابن زیاد گفت: چه خوب گفتى.رأى تو درست است.آنگاه ابن زیاد شمر بن ذى الجوشن را پیش خواند و گفت: این نامه را پیش عمر بن سعد ببر که به حسین و یارانش بگوید به حکم من تسلیم شوند .اگر پذیرفتند آنها را به مسالمت پیش من بفرستد و اگر نپذیرفتند با آنها بجنگد، و چنانچه پذیرفت و جنگ را آغاز کرد، میع فرمان او باش و چنانچه ابا کرد تو فرمانرواى سپاه باش و ابن سعد را گردن بزن، و سرش را پیش من بفرست.سپس ابن زیاد به عمر بن سعد نوشت: من تو را سوى حسین نفرستاده‏ام که دست از او بدارى و بیهوده وقت بگذرانى یا به سلامت و بقا امیدوار سازى و یا بنشینى و پیش من از او عذر خواهى و وساطت کنى.

بنگر چنانچه حسین و یارانش تسلیم فرمان من شدند، آنها را به مسالمت نزد من بفرست، و چنانچه دریغ کردند به آنها حمله بر و خونشان بریز و اعضاى بدن آنها را ببر که استحقاق این کار را دارند.چنانچه حسین کشته شد اسب بر سینه و پشت وى بتاز که ناسپاس و مخالف است.منظور من این نیست که این کار پس از مرگ زیانى مى‏زند، اما قولى داده‏ام که اگر او را کشتم با وى چنین کنم.چنانچه به دستور ما عمل کردى پاداش فردى را خواهى داشت که مطیع فرمان بوده و اگر از انجام آن ابا کردى از مقام خود و سپاه کناره‏گیر و این امر را به شمر بن ذى الجوشن واگذار که دستور خویش را به او داده‏ایم.و السلام.

همین که نامه ابن زیاد به ابن سعد رسید و بخواند رو کرد به شمر و گفت: آیا مى‏دانى چه کردى؟ واى بر تو، خدا خانه‏ات را خراب کند و آنچه را که درباره من اندیشیده‏اى خداوند آرزویت را برآورده نسازد.به خداى سوگند مى‏دانم که تو نگذاشتى آنچه را به او نوشته بودم بپذیرد و کارى را که امید داشتم به صلاح آید، تباه کردى.به خدا سوگند حسین ع تسلیم نخواهد شد.سوگند به خدا همان دلى را که على داشت در میان دو پهلوى پسرش قرار دارد.در اینجا شمر بدو گفت: به من بگو چه خواهى کرد.فرمان امیرت را اجرا مى‏کنى و با دشمن در جنگ مى‏شوى؟ در غیر این صورت سپاه و اردو را به من واگذار.عمر گفت: نه در تو چنین کرامتى نمى‏بینم .خودم این کار را بر عهده مى‏گیرم، و تو همان سردار لشگر پیادگان باش.

پس شامگاه پنجشنبه که نه روز از محرم گذشته بود، عمر بن سعد سوى حسین حمله برد.از طرفى شمر نیز بیامد و نزدیک یاران حسین ایستاد و فریاد کرد: کجایند پسران خواهر ما یعنى عباس و جعفر و عبد الله و عثمان فرزندان على ع؟ پس حسین ع به آنان گفت: وى را پاسخ گویید .هر چند مردى فاسق است، اما با شما نسبت خویشاوندى دارد.به این معنى که مادر آنها ام البتین از قبیله بنى کلاب و شمر نیز از همان طایفه بود.

پس برادران امام پیش شمر آمدند و گفتند: چکار دارى و چه مى‏خواهى؟ شمر گفت: اى پسران خواهر من شما در امانید.جان خود را در خطر میندازید و به خاطر برادرتان حسین خود را بکشتن مدهید، و خود را فرمانبردار یزید سازید.برادران بدو گفتند: خدایت لعنت کند.امانت را نیز لعنت کند.آیا رواست که ما را امان دهى، در حالى که فرزند رسول الله ص امان ندارد؟

در این موقع عباس بن امیر المؤمنین ع بانگ برآورد که دستهاى تو بریده باد اى دشمن خدا و لعنت بر امانى که تو براى ما آورده‏اى.تو ما را امر مى‏کنى که دست از برادر و مولاى خود حسین فرزند فاطمه ع برداریم و سر به اطاعت افراد نفرین شده‏اى که از فرزندان نفرین شده هستند درآوریم؟ !

شمر در خشم و غضب شد و به سوى سپاه بازگشت و این در حالى بود که خاله زاده آنها که نامش عبد الله بن ابى محمل بن حرام و برخى جریر بن عبد الله بن مخلد کلابى را نام برده‏اند سوى ابن زیاد رفته و براى این چهار برادر امان گرفته بود و ابن زیاد این امان نامه را به وسیله یکى از غلامان خود براى آنان به کربلا فرستاده بود.

پیش از این نیز اشاره شد که مادر این چهار تن ام البنین همسر على ع عمه عبد الله بود .پس با مشاهده امان نامه یکصدا گفتند: ما هرگز به امان گرفتن از پسر سمیه نیازى نداریم .بهترین امان از جانب خداوند است.

سپس عمر بن سعد فرمان حمله را چنین صادر کرد، اى سپاه خدا، سوار شوید و به بهشت مژده گیرید.پس لشگر سوار شده تا هنگام غروب به حسین و یارانش یورش بردند.حسین ع بر در خیمه نشسته بود و به شمشیر خویش تکیه داشت و به خواب رفته بود.زینب خواهر آن حضرت سر و صدا را شنید و به برادر خود نزدیک شد و گفت: برادر صداها را که هر آن نزدیک‏تر مى‏شود نمى‏شنوى؟ حسین ع سر را بلند کرده گفت: پیمبر خدا را به خواب دیدم که به من گفت، امشب پیش ما مى‏آیى .زینب به صورت خویش زد و گفت: واى بر من حسین ع گفت: خواهرم واى از تو دور.آرام باش.رحمت خدا بر تو باد.بنا بر روایت دیگر، حسین ع نشسته بود که اندکى خواب بر او چیره شد.همین که سر برداشت، به خواهر خویش گفت: هم اکنون جد خود محمد ص و پدرم على ع و مادرم فاطمه ع و برادرم حسن ع را دیدم، در حالى که مى‏گفتند: به زودى نزد ما خواهى آمد.در این هنگام عباس بن على پیش آمده گفت: برادر، قوم آمدند.حضرت برخاسته به عباس گفت: برادر، نزد ایشان برو و بگو، چکار دارید و مقصودتان چیست و بپرس براى چه آمده‏اند؟ عباس پیش آنها رفت و با عده‏اى در حدود بیست سوار که در میان آنها زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر نیز بودند، روبرو شد و گفت: چه اندیشیده‏اید و چه مى‏خواهید؟ آنها گفتند: دستور از امیر رسیده که به شما بگوییم به حکم او تسلیم شوید، یا با شما جنگ مى‏کنیم.عباس گفت: پس شتاب مکنید تا به نزد ابو عبد الله بروم و آنچه را گفتید به عرض آن حضرت برسانم.آنها باز ایستاده گفتند: او را ببین و این پیام را با وى بگوى.آنگاه با پیام وى نزد ما بیا.عباس نزد حسین ع بازگشت تا خبر را به او بگوید.در این موقع یاران وى ایستاده بودند و با آنان سخن مى‏گفتند و دشمن را پند و اندرز مى‏دادند، و از جنگ با حسین ع بازشان مى‏داشتند.عباس به نزد حسین ع آمد و پیام آنان را به اطلاع حضرت رساند.امام گفت: اگر مى‏توانى جنگ را تا فردا به تأخیر بینداز و امشب آنان را از ما بازگردان، تا نماز بخوانیم و دعا کنیم و از حضرتش آمرزش بجوییم.خدا مى‏داند که من نماز و تلاوت کتابش قرآن و دعاى بسیار و استغفار را دوست دارم.

از طرفى مقصود امام در این موقعیت این بود که دستور خویش را با کسان خود بگوید و با آنان وصیت کند.همین که عباس این ماجرا را از آنان جویا شد ابن سعد پاسخى نگفت و ایستاد .پس عمرو بن حجاج زبیدى رو کرد به آنان و گفت: سبحان الله.به خدا سوگند، چنانچه اینان از مردمان ترک یا دیلم بودند و چنین خواسته‏اى از ما داشتند، بدون تردید مى‏پذیرفتیم .پس چگونه رواست که به خاندان محمد ص مهلت ندهیم.قیس بن اشعث در پاسخ گفت: آنچه را خواسته‏اند بپذیر.اما من یقین دارم که فردا با تو جنگ خواهند کرد.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEJC.htm


شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:43 صبح

 

ابن زیاد دستور داد پس از کشتن مسلم و هانى بدن آن دو را در محله کناسه به دار آویختند و فرمان داد که سر آنها را به نزد یزید بردند و بدین ترتیب ماجراى کشته شدن آنها را به اطلاع یزید رسانید.پس یزید بى‏درنگ پاسخ او را ارسال داشت و قهر و غلبه او را ستایش کرد.و در ضمن نامه‏اى براى ابن زیاد نوشت: شنیده‏ام حسین متوجه کوفه گردیده است.همه راهها را زیر نظر بگیر و جاسوسانى را بگمار و هر کس را که به وى بدگمان شده، با کمترین اتهامى دستگیر کن، و هر حادثه‏اى که روى داد به اطلاع من برسان.

باید دانست که یزید بن معاویه، عمرو بن سعید بن عاص را جهت فرمانروایى همراه با لشگرى عظیم از مدینه به مکه روانه ساخت و امور حج و سرپرستى کلیه حجاج را به وى واگذار کرد .

او که خود در اعمال حج با دیگران شرکت داشت یزید به وى توصیه کرده بود که حسین ع را مخفیانه دستگیر کند و چنانچه به این امر موفق نگردید با برپایى آشوب و جنگ به کشتن آن حضرت اقدام کند و چنانچه حسین ع آماده نبرد گردید با آن حضرت بجنگد.همین که روز هشتم ذى حجه فرا رسید عمرو بن سعید با سپاهى انبوه به مکه وارد شد.حسین بن على که از این امر آگاه شد مصمم گردید که به طرف عراق حرکت کند.و این در حالى بود که آن حضرت براى اعمال حج احرام بسته بود، و پیش از آن نیز نامه مسلم بن عقیل مبنى بر بیعت مردم کوفه به دست آن حضرت رسیده بود.از این رو بلافاصله اعمال طواف خانه و سعى بین صفا و مروه و عمل تقصیر را به جا آوردند.سپس از لباس احرام خارج گردیده و به نیت عمره مفرده اعمال خود را انجام دادند.زیرا که اتمام عمل حج براى آن حضرت امکان پذیر نبود، و بیم آن مى‏رفت که وى را دستگیر سازند.سرانجام امام حسین ع در روز سه‏شنبه و برخى گویند در روز چهارشنبه هشتم ذى حجه مکه را ترک کرد و دیگر حجاج در همان روز از مکه به طرف منى مى‏رفتند.هر چند که مسلم بن عقیل در همان روز به شهادت رسیده بود، اما هنوز این خبر به اطلاع امام نرسیده بود. همین که امام حسین ع از مکه بیرون شد تا راه عراق را در پیش گیرد خطاب به یاران خود سخنانى به این شرح ایراد فرمود: سپاس خداوند را که هر آنچه اراده فرماید به انجام خواهد رسید و همه نیروها از آن اوست.درود خدا بر رسول الله ص رضاى خدا همان رضاى ما اهل بیت پیامبر است.در آزمایشهاى خداوندى شکیبا باشید.امید است که توفیق صبر پیشگان نصیب ما گردد.

من پاره تن رسول الله ص هستم و پاره تن پیامبر هرگز از او جدا نخواهد ماند تا در بهشت مقدس به دیدار یکدیگر نایل آییم، و آن حضرت به وعده خویش وفا کند، و چشمانش به دیدار اهل بیت خویش روشن گردد.از میان شما آن کس که آماده جانبازى و فداکارى است و از ریختن خون خود در راه ما و دیدار با خدا خوشنود خواهد بود، با ما همراه شود.زیرا که من به خواست خداى تعالى فردا صبح حرکت خواهم کرد.همین که سخنان آن حضرت پایان یافت، ابو بکر عمر بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام مخزومى نزد امام ع آمد و آن حضرت را از حرکت به سوى عراق منع کرد.پس امام در حالى که از همدردى با او خوشنود گردیده بود در پاسخ او گفت : خداوند تو را پاداش خیر دهد.من در این مورد سعى خواهم کرد.اما آنچه را که اراده خداوندى است انجام خواهد شد.آنگاه عبد الله بن عباس نیز به حضور امام آمد و او نیز حضرت را از خارج شدن از مکه به شدت منع کرد.امام حسین ع وى را نیز پاسخ داد و گفت: من از خداوند طلب خیر مى‏کنم و درباره امور آینده اندیشه خواهم کرد.ابن عباس بار دیگر به آن حضرت مراجعه کرد و باز هم امام را از رفتن به سوى عراق منع کرد، و گفت چنانچه گریزى نیست جز این که از مکه خارج شوید، پس بهتر است که رهسپار یمن گردید.امام ع در پاسخ او گفت : اى پسر عمو به خدا سوگند که من تو را اندرزگویى مهربان مى‏دانم.اما من در این مورد اندیشه بسیار کرده و تصمیم خود را گرفته و مسیر خود را انتخاب کرده‏ام.عبد الله بن عباس با شنیدن این سخنان حضرت را ترک کرد.در این اثنا ابن زبیر را ملاقات کرد در حالى که شعر زیر را مى‏خواند:

یا لک من قبرة بمعمر

خلا لک الجو فبیضی و اصفرى

و نقری ما شئت ان تنقری

هذا حسین خارج فابشرى

سومین نفر که با امام ع ملاقات کرد عبد الله بن زبیر بود.هر چند که او ابتدا پیشنهاد رفتن به سوى عراق را به آن حضرت داد، اما دیرى نپایید که گفته خود را تغییر داد و بیم آن داشت که مبادا مورد اتهام قرار گیرد.پس رو کرد به آن حضرت و گفت: چنانچه مایل باشید که در حجاز اقامت کنید ما هرگز با شما مخالفتى نخواهیم کرد.اما همین که از نزد امام برفت حسین ع فرمود: پسر زبیر بیش از هر کس دوست مى‏داشت و در این آرزو بود که من از حجاز خارج شوم.سپس عبد الله بن عمر نزد امام ع آمده و به وى پیشنهاد کرد که با اهل ضلال و مردمان گمراه از در سازش درآید و حضرت را از جنگ و کشته شدن بر حذر داشت.اما امام ع در پاسخ او گفت: اى ابا عبد الرحمن، آیا نمى‏دانى که یکى از مواردى که دنیاى پست و مردمان فرومایه آن را بخوبى نشان مى‏دهد کشتن یحیى بن زکریا بود.ماجرا از این قرار بود که سر یحیى بن زکریا را براى یکى از ستمکاران بنى اسرائیل به عنوان هدیه فرستادند.آیا نمى‏دانى که در هر روز قوم بنى اسرائیل بین طلوع فجر و طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشته و بى آنکه احساس ناراحتى از خود نشان دهند به بازار مى‏رفتند و به داد و ستد و تجارت خود مشغول مى‏شدند، چنان که گویى هیچ اتفاقى رخ نداده و به هیچ جنایتى دست نزده‏اند .و هر چند که خداوند به زودى اعمال نارواى آنان را کیفر نکرد، اما پس از چندى آنان را خوار و ذلیل ساخت و در برابر خون پاک پیامبران به انتقام رساند.امام ع در حالى که ابن عمر را ابا عبد الرحمن خطاب مى‏کرد به وى فرمود: از خدا بترس و در یارى با من کوتاهى مکن.

امام حسین ع به سخن خود ادامه داده و مى‏گفت: به خدا سوگند اگر در سوراخ جانورانى درنده به سر برم این مردم گمراه مرا رها نخواهند ساخت و این دون صفتان تا مرا به قتل نرسانند دست از من برنخواهند داشت.به خدا سوگند رفتار این جماعت ناسپاس با من به همان گونه است که قوم یهود در روز شنبه مرتکب شدند.مرا نیز مورد ظلم و ستم قرار خواهند داد.آنها هرگز آرام نخواهند شد تا این قلب تپنده را از من بگیرند.

اما بدان که در چنین موقع خداوند، افرادى را بر آنان مسلط خواهد ساخت که کمترین رحمى به دل ندارند و در خوارى و ذلت این مردم تا آنجا مى‏کوشند که تکه پارچه خون آلود نجس را هم بر آنها ترجیح مى‏دهند.

محمد بن حنفیه نیز در شبى که امام ع عازم بود که در بامداد آن مکه را ترک کند به خدمت آن حضرت آمد و عرض کرد، اى برادر، شما خوب مى‏دانید که چگونه اهل کوفه با پدر و برادر شما در رفتار خود ناجوانمردى کردند و مکر و حیله به کار بردند.من از آن بیم دارم که با شما نیز چنین کنند.پس چنانچه رأى شریفت قرار گیرد که در مکه بمانى که حرم خداست، عزیز و مکرم خواهى بود و کسى متعرض تو نخواهد شد.حضرت فرمود: اى برادر، من مى‏ترسم که یزید بن معاویه خون مرا در مکه بریزد، و به این وسیله حرمت این خانه محترم ضایع گردد .محمد بن حنفیه گفت: چنانچه از این جهت بیمناکى پس به طرف یمن یا بلاد دیگرى بروید که در آن نواحى براى شما احترام قائل هستند و کسى نمى‏تواند به شما آسیبى برساند.امام فرمود، در این مورد فکر خواهم کرد.صبح روز بعد امام همراه با کاروان خود کوچ کرد. محمد بن حنفیه از این امر اطلاع یافت.با شتاب آمد.حضرت حسین ع سوار بر شتر شده بود.زمام ناقه امام را گرفت و عرض کرد، مگر قرار نبود درباره درخواست من فکر کنید؟ چرا با عجله حرکت کردید؟ امام فرمود:

بعد از این که از تو جدا شدم، پیغمبر را در خواب دیدم.فرمود: اى حسین به سوى عراق بشتاب .خواست خداوند است که تو کشته گردى.محمد بن حنفیه گفت، انا لله و انا الیه راجعون.به امام گفت: پس چرا این بانوان را همراه خود مى‏برید؟ فرمود: خدا خواسته است که آنها را اسیر ببیند، پس به ناچار ابن حنفیه با برادر خود خداحافظى کرد و برفت.

عبد الله بن عمر با شنیدن این خبر به قصد دیدار با امام به راه افتاد و در یکى از منزلگاهها به حضور آن حضرت رسید.پس رو کرد به امام و گفت، اى فرزند رسول خدا به قصد کجا حرکت کرده‏اید؟ فرمود، به طرف عراق مى‏روم.گفت از شما تقاضا دارم از این سفر منصرف شوید و به حرم جد خود بازگردید.امام از این امر ابا فرمود.ابن عمر که امتناع آن حضرت را مشاهده کرد رو کرد به امام و گفت: اى ابا عبد الله، جایگاه بوسه رسول الله را به من نشان دهید.پس سه بار آن را بوسید، و در حالى که اشک از چشمانش جارى بود، گفت، اى ابا عبد الله، من در حالى با شما خداحافظى مى‏کنم که مى‏بینم سرانجام به شهادت خواهید رسید، و بدین ترتیب از آن حضرت جدا شد.همین که امام ع مکه را ترک کرد و کاروان آن حضرت به راه افتاد، عده‏اى از فرستادگان عمرو بن سعید بن عاص که از جانب یزید حکومت حجاز را داشت، تحت سرپرستى برادرش یحیى بن سعید مورد اعتراض قرار گرفت.امام که با عزمى راسخ راه خود را در پیش گرفته بود هرگز حاضر به بازگشت نشد و از این امر امتناع ورزید، و در نتیجه میان آنها درگیرى شدیدى به وجود آمد و یاران امام به شدت به مقابله با آنان برخواستند.زد و خورد میان آنها همچنان ادامه یافت.اما امام حسین ع بدون اعتنا به مأموران حکومتى راه خود را ادامه مى‏داد.سرانجام به عنوان اعتراض آن حضرت را مخاطب ساخته گفتند: اى حسین، آیا از خدا نمى‏ترسى؟ اجتماع مردم را رها کرده و میان این امت تفرقه ایجاد مى‏کنى؟ پس امام فرمود: هر کس پاداش عمل خود را خواهد دید.همان طور که شما از اعمال من دورى مى‏جویید، من هم هرگز از رفتار شما خوشنود نیستم و از کردار شما بیزارى مى‏جویم.

از على بن الحسین ع آمده است که گفت: موقعى که همراه با پدرم حسین بن على از مکه خارج شدیم کمتر اتفاق مى‏افتاد که وى در هر محل که منزل کرده و آنجا را ترک مى‏کرد نام یحیى بن زکریا و کشتن او را بر زبان جارى نسازد.

عمرو بن سعید حاکم مدینه به امر امام حسین ع نامه‏اى براى یزید ارسال داشت.یزید با خواندن نامه به یک بیت شعر تمثل جست:

فان لا تزر ارض العدو و تأته

یزرک عدو اویلو منک کاشح

بدین ترتیب کاروان امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که به منزل تنعیم رسید.در آنجا کاروانى را مشاهده کردند.این کاروان که انواع زینت و زیورهاى گران قیمت با خود داشت هدایایى بود که بحیر بن ریسان حاکم یمن براى یزید بن معاویه مى‏فرستاد.پس امام ع از رفتن کاروان مانع شد و هدایا را از آنها بگرفت و به صاحبان شتر فرمود: هر یک از شما که مایل باشد همراه با ما به عراق برویم کرایه او را پرداخته و با او نیکى رفتار خواهیم کرد، و هر کس مى‏خواهد در راه از ما جدا شود به هر اندازه که همراه ما باشد به همان اندازه کرایه او را مى‏پردازیم.پس گروهى از آنان با آن حضرت به راه افتادند.و عده‏اى نیز از رفتن خوددارى کردند، و هر کس که از آنها جدا شد امام ع حق او را اعطا کرد، و آن که با حضرت همراه مى‏شد کرایه و لباس نیز از امام مى‏گرفت.

در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد که چگونه بود که امام ع به این امر اقدام کرد؟ در پاسخ باید گفت: این هدایا از اموال مسلمین بود و پیشوا و مرجع امور مسلمین حسین بن على ع بود که مى‏بایست در اختیار وى قرار گیرد، و یزید هرگز شایسته خلافت نبود تا بتواند بر اموال مسلمین دست یابد.

امام ع همچنان به راه خود ادامه مى‏داد تا به منزلگاه صفاح رسید.در این محل بود که فرزدق شاعر عرب با آن حضرت دیدار کرد.سبط ابن جوزى در کتاب تذکرة الخواص محل ملاقات او را با امام منزلگاه ببستان بنى عامر آورده است.فرزدق داستان ملاقات خود را با امام ع تعریف کرده مى‏گوید: چنین افتاد که در سال شصت هجرى به همراه مادرم جهت انجام مراسم حج به مکه مى‏رفتم.پس همچنان که مهار شتر او را به دست داشتم، در حرم وارد شدم.در این اثنا حسین بن على ع را دیدار کردم که با شمشیر و سلاح از مکه بیرون مى‏رود.پرسیدم این کاروان از کیست؟ گفتند از حسین بن على است.پس به نزد آن حضرت آمده پس از سلام عرض کردم.خداوند خواسته که آرزویت را برآورده سازد.پدر و مادرم به فدایت اى فرزند رسول خدا، چه چیز تو را به شتاب واداشت که از انجام حج دست بازدارى؟

فرمود، اگر شتاب نمى‏کردم، گرفتار مى‏شدم آنگاه فرمود، تو کیستى؟ .گفتم، مردى از عرب هستم.به خدا سوگند، از خصوصیات من بیش از این از من نپرسیدند.سپس از حال مردم از من جویا شدند، پاسخ گفتم: از مرد آگاهى پرسیدید، اکنون دلهاى مردم با شماست، و شمشیر آنها بر زیان شماست.قضا و سرنوشت را خداوند تعیین مى‏کند و آنچه را بخواهد انجام شدنى است .فرمود: راست گفتى، کارها به دست خداست، و او که پروردگار ماست، هر روزى در کارى است .پس چنانچه قضاى الهى بر طبق دلخواه ما باشد، بدان خوشنودیم، پس خداى را بر نعمتهایش سپاس گوییم و او خود نیروى شکر گزاریش را عنایت کند و چنانچه قضاى خداوندى بر وفق امید ما نبود آن کس که نیتش حق بوده و پرهیزگار باشد از مرز حقیقت دور نشده است.

من به امام گفتم: چنین است.خداوند شما را به آنچه دوست دارى برساند، و از آنچه دورى مى‏جویید مصون دارد.سپس درباره نذر و مناسک حج از آن حضرت سؤالاتى کردم.امام پاسخ گفت و مرا آگاه کرد.آنگاه اسب خود را به راه انداخت و فرمود: درود بر تو و از یکدیگر جدا شدیم.

عبد الله بن جعفر نیز پس از شنیدن خروج امام از مکه دو فرزند خود، عون و محمد را نزد آن حضرت فرستاد و نامه‏اى به وسیله آن دو براى امام ارسال داشت.نامه مزبور به این شرح بود: من شما را به خدا سوگند دهم که از این سفر بازگردى.از آن بیم دارم که در این راه جان خود را از دست بدهى.که در این صورت نور زمین خاموش خواهد شد.زیرا که تو چراغ فروزان راه یافتگان هستى.عبد الله پس از ارسال این نامه خود به نزد عمرو بن سعید امیر مدینه رفت و از او درخواست کرد امان نامه‏اى براى حسین ع بفرستد و به او اطمینان دهد که به نیکى و احسان با او رفتار کند.عمرو بن سعید این امر را پذیرفت و نامه‏اى نوشت و به وسیله برادر خود یحیى بن سعید فرستاد.پس یحیى و عبد الله بن جعفر به خدمت آن حضرت رسیدند و در بازگشت امام از این سفر کوشش بسیار کردند.اما امام ع به آن دو فرمود: من رسول خدا ص را در خواب دیدم، و مرا به آنچه را که به دنبال آن مى‏روم دستور فرمود.آن دو گفتند، آن خواب چه بوده؟ فرمود آن را تا کنون براى کسى نگفته و بعد از این نیز نخواهم گفت تا پروردگار عز و جل را دیدار کنم.پس همین که عبد الله بن جعفر از بازگشت او ناامید شد به دو فرزند خویش، عون و محمد دستور داد، ملازم آن حضرت باشند و در رکاب او به جهاد بپردازند، و خود به مکه بازگشت.

کاروان امام حسین ع بى آنکه به امر دیگرى بیندیشد به سرعت به سوى عراق پیش مى‏رفت تا به سرزمین، عقیق، وارد شد، و در قسمت ذات عرق اقامت کرد.در این محل بود که فردى از طایفه بنى اسد که بشر بن غالب نام داشت و از عراق مى‏آمد به خدمت امام رسید، درباره اوضاع مردم عراق از او جویا شد.وى در پاسخ امام گفت: دلهاى مردم با شماست، اما شمشیرهاى آنها همراه با بنى امیه است.حسین بن على ع به همراهان خود فرمود: این برادر اسدى راست گفت .به راستى که هر کار با اراده خداوندى انجام خواهد شد، و حکم هر چیز به خواست و اراده اوست.

همین که امام ع به محل، حاجر، از بخشهاى ذات الرمه رسید، نامه‏اى براى عده‏اى از اهالى کوفه مانند سلیمان بن صرد خزاعى، مسیب بن نجیه، رفاعة بن شداد و چند نفر دیگر از آنها نوشت و این نامه را به وسیله قیس بن مسهر صیداوى به کوفه فرستاد و این در موقعى بود که از شهادت مسلم اطلاع نیافته بود.نامه امام به این شرح بود: بسم الله الرحمن الرحیم .نامه‏اى است از حسین بن على به برادران مؤمن و مسلمان خود.درود بر شما.حمد و سپاس به درگاه خداوندى که جز او خدایى نیست.اما بعد، نامه مسلم بن عقیل به من رسید.از این نامه که حاکى از نیک اندیشى و اتحاد شما بر یارى و نصرت ما و گرفتن حق از دست رفته ما بود اطلاع یافتم.از خداى مى‏خواهم که کار ما را نیک گرداند، و بهترین پاداش را به خاطر کردار نیکو به شما عطا فرماید.من در روز سه‏شنبه هشتم ذى حجه [روز ترویه‏] از مکه رهسپار دیار شما گردیدم.چون فرستاده من به نزد شما رسید در کار خود بشتابید، کوشش کنید و آماده باشید که من انشاء الله به زودى بر شما وارد مى‏شوم.درود و رحمت و برکات خداوند بر شما باد .در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد که مسلم بن عقیل بیست و هفت روز پیش از آنکه کشته شود نامه‏اى به آن حضرت نوشته بود.قیس بن مسهر که نامه حضرت را مى‏آورد رهسپار کوفه گردید.

همین که ابن زیاد از حرکت امام از مکه به سوى کوفه مطلع شد، حصین بن تمیم را که فرمانده لشگریان او بود، به مقابله با امام روانه ساخت.حصین با سپاه خود به راه افتاد تا به قادسیه رسید، و لشگریان را چنان منظم ساخت که فاصله میان خفان و قادسیه و قطقطانه تا جبل لعلع از افراد او خالى نباشد.با ورود قیس به قادسیه، حصین دستور داد وى را بازداشت و بازرسى کنند.اما قیس نامه را درآورد و آن را پاره کرد.حصین بن تمیم بى‏درنگ وى را به نزد ابن زیاد فرستاد.همین که ابن زیاد وى را مشاهده کرد، به او گفت، تو کیستى؟ وى پاسخ داد: من یکى از شیعیان امیر المؤمنین على بن ابى طالب و فرزندش حسین بن على هستم .وقتى علت پاره کردن نامه را از قیس جویا شد وى در پاسخ گفت: براى اینکه نخواستم بدانى که در این نامه چه نوشته شده است.باز از وى پرسید، نامه از چه کسى بود و براى چه کسى نوشته شده بود.گفت، نامه از حسین بن على بود که براى جماعتى از اهالى کوفه فرستاده بود، و من نام آنها را نمى‏دانم.در اینجا ابن زیاد در غضب شد و گفت، به خدا سوگند تو را آزاد نخواهم کرد، مگر اینکه اسامى آنها را براى من بگویى، و یا به منبر روى و به حسین بن على و پدر و برادرش ناسزا گویى، و گرنه تو را قطعه، قطعه خواهم کرد.قیس گفت نام آن جماعت را به تو نخواهم گفت، اما حاضرم به منبر روم و به حسین و پدر و برادرش دشنام دهم. (منظور او این بود که مطالب نامه امام حسین ع را براى مردم بیان کند). پس قیس بر فراز منبر رفت و حمد و ثناى خداى را به جا آورد و بر رسول خدا درود فرستاد، و براى على بن ابى طالب ع و حسن و حسین ع بسیار طلب رحمت کرد و عبید الله بن زیاد و پدرش و همه سرکشان بنى امیه را مورد لعن و نفرین قرار داد.سپس گفت: اى مردم، این شخص حسین بن على ع بهترین بندگان خدا، پسر فاطمه دخت رسول الله ص است و من فرستاده او به جانب شما هستم.او اکنون در منطقه حاجر اقامت دارد.پس او را بپذیرید و به سخن او پاسخ گویید.ابن زیاد دستور داد او را از بالاى قصر به زیر اندازند، و چون او را بینداختند در هم شکسته شد و از دنیا برفت.همین که این خبر به آگاهى امام حسین ع رسید گفت: «انا لله و انا الیه راجعون» و بى‏اختیار اشک از چشمانش جارى شد، و این آیه را تلاوت فرمود: (فمنهم من قضى نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا) (1)

سپس گفت: خداوند پاداش او را بهشت قرار دهد.بارالها براى ما و شیعیان ما مقام والایى تعیین فرما و ما را با آنان در جایگاهى از رحمت خود قرار بده و پاداش بیکران خود را بر ما مقرر دار، که بر هر چیز بى‏نهایت توانایى.

حسین ع از منزل حاجر به راه افتاد تا به آبى از آبهاى عرب رسید.در آنجا عبد الله بن مطیع عدوى را دید که در کنار آن آب فرود آمده بود.همین که حسین ع را دید به نزد آن حضرت رفت و گفت، اى پسر رسول خدا، پدر و مادرم به فدایت.چه چیز تو را به این سرزمین کشانده است؟ حسین ع فرمود: همانطور که مى‏دانى معاویه از این جهان رخت بربست.پس از مرگ او مردم عراق به من نوشتند و مرا به سوى خویش خواندند.عبد الله بن مطیع گفت: اى فرزند رسول الله، خداى را در نظر دار تا مبادا حرمت اسلام در معرض تلف قرار گیرد.تو را به خدا سوگند دهم که حرمت قریش و عرب از بین نرود.به خدا سوگند اگر آنچه را که در دست بنى امیه است (از خلافت) بخواهى، تو را خواهند کشت، و چنانچه تو را به قتل رسانند پس از تو از هیچ کس بیم و هراسى نخواهند داشت.به خدا سوگند امروزه حرمت اسلام و قریش و عرب به حرمت تو بستگى دارد.پس این کار را مکن و به کوفه مرو و خود را در برابر جنگ بنى امیه قرار مده.

در این گیر و دار به دستور عبید الله همه راهها را بسته بودند.بخصوص فاصله میان واقصه (که نام محلى است در راه مکه) تا شام و تا راه بصره همه را بستند تا کسى را یاراى ورود یا خروج نباشد.از این رو امام ع بى آنکه از این جریان اطلاعى داشته باشد به راه خویش مى‏رفت، تا آنگاه که با عده‏اى از عربها برخورد و از آنان سؤالاتى کرد.آنان گفتند: نه به خدا، سوگند ما خبرى نداریم.ما همین قدر مى‏دانیم که همه راهها را بسته‏اند و رفت و آمد براى ما امکان پذیر نیست.پس حضرت راه خود را در پیش گرفت و برفت.در آن سال زهیر بن قین بجلى که از طرفداران عثمان بود به حج رفته و در بازگشت از این سفر با کاروان امام حسین ع دیدار کرده بود.گروهى از افراد قبیله فزاره و بجیله گویند: آنگاه که ما از مکه بیرون آمدیم با زهیر بن قین بجلى همراه، و با کاروان حسین ع نیز هم سفر بودیم و چیزى نزد ما ناگوارتر از این نبود که در محلى با او هم منزل شویم.امام همچنان به راه خود ادامه داد و سرانجام در جایى فرود آمد که ما نیز ناگزیر در همان جا اقامت کردیم .پس حسین ع در یک سو فرود آمد و ما نیز در سویى دیگر نشستیم.در این میان که به خوردن غذا مشغول بودیم، ناگاه مردى از جانب حسین ع نزد ما آمد و سلام کرد.سپس بر ما وارد شد و رو کرد به زهیر بن قین و گفت: ابا عبد الله الحسین مرا به سوى تو فرستاده و از تو دعوت کرده است که به نزد او بروى.پس هر که با ما نشسته بود، آنچه در دست داشت انداخت و خموش نشستیم و چنان بى حرکت بودیم که گویى پرنده‏اى بر سر ماست، زیرا رفتن زهیر به خدمت امام براى ما بسیار ناگوار بود.ابو محنف مى‏گوید: دلهم دختر عمرو، که همسر زهیر بود تعریف کرده گوید: من به زهیر گفتم، آیا فرزند رسول خدا به سوى تو مى‏فرستد و تو از رفتن امتناع مى‏ورزى؟ سبحان الله، بهتر نیست که به خدمتش بروى و سخنش را بشنوى و سپس بازگردى؟ زهیر بن قین بى آنکه از این امر خوشنود باشد به نزد آن حضرت رفت.دیرى نپایید که با شادى و چهره‏اى درخشان بازگشت و دستور داد خیمه او را بکنند و بار سفر او را نزدیک امام حسین ع ببرند.آنگاه به همسر خود گفت: از این پس تو را طلاق مى‏دهم آزادى.مى‏توانى نزد کسان خود بروى زیرا من دوست ندارم به سبب من گرفتار شوى.من تصمیم دارم که نزد امام حسین ع بروم و با دشمنانش به نبرد پردازم و جان خود را در راه او فدا کنم.سپس زهیر، مهر همسر خویش را پرداخت، و او را به یکى از عمو زاده‏هاى خود واگذاشت تا وى را به خانواده‏اش برساند.همسر زهیر برخاست و با چشمانى گریان با زهیر خداحافظى کرد و گفت: اى زهیر خداوند تو را پاداش خیر دهد.از تو مى‏خواهم که در روز قیامت نزد جد حسین بن على ع مرا یاد کنى، سپس زهیر رو کرد به همراهان خود و گفت: هر کس از شما مى‏خواهد پیروى من کند.در غیر این صورت این آخرین دیدار ما خواهد بود.من براى شما حدیثى بیان کنم، بدین ترتیب که ما در سرزمین، بلنجر، که یکى از بلاد خزر است، جنگ کردیم.خداوند پیروزى بهره ما کرد و غنایم بسیار نصیب ما گردید.از این رو شاد و خرسند بودیم.سلمان فارسى به ما گفت: هنگامى که آقاى جوانان آل محمد را درک کردید و در رکاب او به جنگ پرداختید، مى‏بایست از امروز که این همه غنایم به دست آوردید به مراتب شادتر باشید.اینک من با شما خداحافظى مى‏کنم .از آن پس زهیر همچنان در رکاب امام حسین ع به نبرد پرداخت تا همراه آن حضرت به شهادت رسید.

امام ع به راه خود ادامه داد تا آنگاه که کاروان آن حضرت به، خزیمیه، رسید.در آنجا یک شبانه روز اقامت کرد.سپس از آنجا نیز حرکت کرد، تا به سرمنزل ثعلبیه، وارد شد.

آن شب را در همان جا فرود آمد.همین که بامداد شد، مردى از اهالى کوفه که وى را ابا هره ازدى مى‏گفتند به نزد آن حضرت آمده، سلام کرد و گفت: اى فرزند رسول الله چه شد که از حرم خدا و حرم جد خود محمد ص خارج شدید؟ حسین بن على ع به وى گفت: واى بر تو اى ابا هره، بنى امیه مالم را گرفتند و هتک حرمتم کردند.صبر کردم، و چون خواستند خونم بریزند از آنها گریختم.به خدا سوگند این گروه ظالم و ستم پیشه مرا شهید خواهند کرد و خداوند لباس ذلت و خوارى بر ایشان خواهد پوشانید و شمشیر انتقام بر آنان خواهد کشید، و بر ایشان کسى را مسلط خواهد کرد که از قوم سبأ که زنى بر آنان فرمانروایى داشت به مراتب ذلیل‏تر و خوارتر خواهند شد.و آنان نیز همانند قوم سبأ خواهند شد. عبد الله بن سلیم و مفدى بن مشمعل که هر دو از طایفه بنى اسد بودند مى‏گویند: چون ما مراسم حج را به جاى آوردیم در این اندیشه بودیم که هر چه زودتر خود را به کاروان حسین ع برسانیم و بنگریم که سرانجام کارش به کجا خواهد کشید.از این رو با شترهاى خود با سرعت به راه ادامه دادیم تا در منزل زرود به آن حضرت رسیدیم.در آنجا مردى را از اهالى کوفه مشاهده کردیم.وى همین که چشمش به حسین ع افتاد مسیر خود را تغییر داد.امام ع ایستاد و گویى مى‏خواست وى را ببیند.چون مشاهده کرد که او راه خود را کج کرده رهایش ساخت و به راه افتاد.ما نیز به دنبال آن حضرت حرکت کردیم.پس یکى از افراد ما گفت، نزد این مرد برویم تا از اوضاع کوفه جویا شویم، زیرا که او از اخبار کوفه بخوبى آگاه است.از این رو نزد وى رفتیم و پرسیدیم: از کدام قبیله هستى؟ او گفت: از قبیله بنى اسد.گفتیم ما نیز از بنى اسد هستیم.از وى پرسیدیم که در کوفه چه خبر بود؟ وى پاسخ داد، من کوفه را ترک نکرده بودم که مشاهده کردم.مسلم بن عقیل و هانى بن عروه کشته شدند، و آن دو را در بازار بر زمین مى‏کشیدند.پس از آن ما برگشتیم تا به حسین ع رسیدیم و با او به راه افتادیم تا شامگاهى به منزل، ثعلبیه، فرود آمدیم.ما نیز به خدمت آن حضرت رسیده، گفتیم: رحمت خداوند بر شما باد.نزد ما خبرى است چنانچه بخواهى آشکارا و یا پنهانى آن را براى تو بازگو کنیم.حضرت نگاهى به ما و به اصحاب خود کرد، سپس فرمود: من چیزى از ایشان پنهان نکرده‏ام.به وى گفتیم، آیا در روز گذشته به هنگام غروب آفتاب آن مرد سوار را ملاحظه کردید؟ فرمود، آرى، و ادامه داده گفت: و من مى‏خواستم اوضاع و احوال را از او جویا شوم.گفتیم، به خدا سوگند ما به خاطر شما اخبارى را کسب کردیم و براى شما خواهیم گفت.او مردى بود از قبیله ما، خردمند، راستگو و دانا، او به ما خبر داد و گفت: هنوز از کوفه خارج نشده که خود دیده است که مسلم و هانى کشته شده‏اند، و پاى آن دو را گرفته بودند و بدن‏هاشان را در بازار مى‏کشیدند.حسین ع فرمود «انا لله و انا الیه راجعون» رحمت خدا بر ایشان باد، و این سخن را چند بار بر زبان جارى ساخت.پس ما به او عرض کردیم، ما تو را به خدا و به جان خود و خاندانت سوگند مى‏دهیم که از همین مکان بازگردى زیرا چنان که مى‏بینیم در کوفه کسى به یارى شما نخواهد آمد و پیروانى نخواهید داشت، بلکه از آن بیم داریم، که بر زیان شما قیام کنند.آن حضرت نگاهى به پسران عقیل کرد و پرسید: شما چه مى‏اندیشید؟ مسلم کشته شده است؟ آنان گفتند، به خدا ما بازنگردیم تا انتقام خون او را بگیریم یا همان طور که او به شهادت رسید ما نیز شربت شهادت نوشیم.حسین ع رو کرد به ما و فرمود: پس از اینها هرگز خبرى در زندگى نیست.ما از این سخن دانستیم که امام از تصمیم خود هرگز باز نخواهد گشت، و به سفر خود ادامه خواهد داد.پس، به او عرض کردیم، خداوند آنچه خیر است براى تو پیش آورد.فرمود، خداوند شما را رحمت کند.امام ع در اینجا به یاد مسلم بن عقیل گریست و به شدت اشک از دیدگانش سرازیر گشت.و در آنجا بماند.همین که سحرگاهان فرا رسید، به جوانان و غلامان خود فرمود، آب بسیار بردارید.آنان آب بسیارى کشیدند و همراه برداشتند.سپس از آنجا کوچ کردند، تا به منزلگاه زباله رسیدند.در آنجا به اطلاع آن حضرت رسید که عبد الله بن بقطر که برادر رضاعى امام بود به شهادت رسیده است.طبرى در کتاب خود آورده است: که حسین بن على، عبد الله بن بقطر را نزد مسلم بن عقیل فرستاده بود و این در موقعى بود که هنوز شهادت مسلم به اطلاع امام ع نرسیده بود.لشگریان حصین وى را دستگیر کردند و او را نزد ابن زیاد روانه ساختند.بعضى گویند حسین ع او را با مسلم فرستاده بود.همین که مسلم بى وفایى اهالى کوفه را مشاهده کرد، وى را نزد امام حسین ع فرستاد تا اوضاع دگرگون کوفه را به اطلاع امام برساند.در همین موقع بود که حصین وى را دستگیر کرد و نزد ابن زیاد فرستاد.ابن زیاد به وى گفت، بر بالاى قصر برود و دروغگوى پسر دروغگو را به باد ناسزا گیرد، و به وى گفت، پس از آن نظر خود را درباره تو خواهم گفت.بدین ترتیب، عبد الله بن بقطر بر فراز منبر رفت، و مژده ورود امام حسین ع را به کوفه براى مردم بازگو کرد و ابن زیاد و پدرش را مورد لعن و نفرین قرار داد.ابن زیاد دستور داد او را از بالاى قصر بر زمین انداختند.استخوانهایش شکسته شد، و تنها رمقى از حیات در او باقى بود.پس عبد الملک بن عمیر لخمى که قاضى کوفه بود نزد وى آمد و سرش را از تن جدا کرد.برخى وى را به باد اعتراض گرفتند.اما او گفت: من خواستم با این عمل زودتر آسوده گردد.

همین که این خبر به اطلاع حسین ع رسید، نامه‏اى بیرون آورد و براى مردم بخواند.به این شرح: (به نام خداى رحمان رحیم، اما بعد، خبر دهشت انگیزى به من رسیده و آن کشته شدن مسلم بن عقیل و هانى بن عروه و عبد الله بن بقطر است.شیعیان ما دست از یارى ما کشیده‏اند .هر کس از شما دوست دارد مى‏تواند بازگردد.هرگز بر او عهدى نیست و مورد سرزنش نخواهد بود.مردم یکباره از کنار او پراکنده شدند و از چپ و راست راه خود را در پیش گرفتند و برفتند.تا آنجا که همان عده از یارانش که از مدینه در رکاب او بودند و عده کمى که در میان راه به آن حضرت پیوسته بودند، بر جاى ماندند.و این هشدار امام ع بدان جهت بود که حضرت مى‏دانست این عده بسیار که دنبالش آمده‏اند پیروى آنان از امام بدین خاطر بوده که گمان کرده‏اند او به شهرى درخواهد آمد که مردم آن شهر مطیع فرمان او خواهند شد، و حضرت این امر را ناگوار مى‏دانست و خود مى‏خواست اینان بدانند به راهى که مى‏روند سرانجام آن چیست، و ندانسته به کارى اقدام نکنند.و نیز آن حضرت به این واقف بود که تنها کسانى که حاضرند جان خود را در رکاب او نثار کنند در اطراف او باقى خواهند ماند، و دیگران وى را رها خواهند کرد.به گفته بعضى از مورخین امام ع در منزلگاه زباله بود که به وى اطلاع دادند که مسلم و هانى کشته شده‏اند.در همین محل بود که فرزدق پس از بازگشت از سفر حج با آن حضرت ملاقات کرده پس از سلام رو کرد به امام و گفت: اى فرزند رسول الله، چگونه است که به اهالى کوفه اعتماد کرده‏اى، در صورتى که همین مردم کوفه بودند که مسلم و یار فداکار او را به قتل رساندند؟ در اینجا امام ع با اندوه فراوان اشک از دیدگانش جارى گردید.سپس گفت: درود و رحمت خدا بر مسلم باد.او در پناه رحمت و خوشنودى خدا قرار گرفت و به سوى الطاف الهى شتافت.آنچه را که لازم بود او انجام داد.اینک ما نیز بایستى وظایف خود را انجام دهیم.سپس امام ع به سرودن اشعارى به این شرح پرداخت:

لئن تکن الدنیا تعد نفیسة

فان ثواب الله اعلى و انبل

و ان تکن الابدان للموت انشئت

فقتل امرى‏ء بالسیف فی الله افضل

و ان تکن الارزاق قسما مقدرا

فقلة حرص المرء فی السعى اجمل

و ان تکن الاموال للترک جمعها

فما بال متروک به المرء یبخل

همین که وقت سحر شد امام ع به همراهان خود دستور داد آب بسیار بردارند، و به این ترتیب کاروان حضرت به راه خود ادامه داد تا از منزلگاه زباله گذشت و به دره عقبه رسید و در آنجا فرود آمد.در این اثنا مرد پیرى از بنى عکرمه که عموى لوذان بود با امام دیدار کرد .وى از آن حضرت پرسید به کجا مى‏روى؟ فرمود، کوفه مى‏روم.مرد پیر گفت، تو را سوگند به خدا مى‏دهم که بازگردى.به خدا سوگند رفتن به کوفه به این معنى است که به سوى سرنیزه و شمشیرهاى برنده گام برداشته‏اى و این مردمى که تو را دعوت کرده‏اند، چنانچه آماده بودند که با دشمن تو مبارزه و جنگ کنند.آنگاه بر ایشان وارد مى‏شدى نیکو بود.اما با این وضع که شما بیان مى‏کنى من هرگز رفتن شما را صلاح نمى‏بینم.حضرت فرمود: اى بنده خدا، چیزى بر من پوشیده نیست، اما آنچه را که اراده خداوندى است، انجام خواهد شد، و به سخن خود ادامه داده گفت: به خداى تعالى سوگند دست از من برندارند تا خون من بریزند، و چون چنین کردند، خداوند کسى را بر آنان مسلط سازد که آنان را زبون و خوار گرداند تا بدانجا که در میان ملتها از همه خوارتر شوند.

کاروان حسین بن على به راه خود ادامه داد.تا به منزل شراف رسید.شبى را هم در منزل شراف بسر بردند.چون سحرگاه شد، همچنان به جوانان دستور داد هر چه مى‏توانند آب همراه خود بردارند.بیش از آنچه که مورد احتیاج کاروان است! !

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIF.htm


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ