سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که دانشمند را حقیر شمرد، مرا حقیر شمرده است و هرکس مرا حقیر بشمرد، کافر است [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
جمعه 86 خرداد 11 , ساعت 12:39 عصر

 

قیس بن سعد بن عباده

سعد بن عبادة(پدر قیس)در زمان خود از بزرگان مدینه و رئیس قبیله خزرج، و مرد غیور و با شخصیتى بود و شرح شجاعت و خدمات او در اسلام و پس از آن، و مخالفت وى با خلافت ابوبکر در ماجراى سقیفه در تاریخ مضبوط است، که ما نیز شمه‏اى از آن را در تالیفات گذشته به رشته تحریر در آوردیم.

قیس-فرزند او-نیز مانند پدرش مردى شجاع و غیور بود، و از نظر قامت نیز، بلند قد بوده، به طورى که به گفته ابو الفرج وقتى سوار اسب مى‏شد، پاهایش روى زمین کشیده مى‏شد، و در این باره نیز داستانى دارد که ما در شرح حال محمد بن حنفیة در جلد دوم زندگانى امیر مؤمنان(ع)نقل کرده‏ایم (1) .

و نیز مى‏نویسند که مو در صورت نداشت و به اصطلاح‏«کوسه‏»بود، و در کتاب مقاتل الطالبیین آمده که به او«خواجه انصار»مى‏گفتند.

قیس بن سعد در ارادت به امیر المؤمنین(ع)و خاندان آن حضرت مشهور است و آن حضرت در آغاز خلافت‏خود حکومت مصر را به او واگذار فرمود به شرحى که در احوال آن حضرت نوشته‏ایم، و قیس از کسانى بود که حاضر نبود با معاویه بیعت کند و چون قبل از ماجراى صلح معاویه براى او نامه نوشت و خواست تا مانند عبید الله بن عباس او را به طرف خود جذب کند در پاسخ نوشت:

«لا و الله لا تلقانى ابدا الا بینى و بینک الرمح...»

(نه به خدا سوگند هرگز مرا دیدار نخواهى کرد، جز آنکه میان من و تو نیزه باشد...!

و پس از همین پاسخ صریح و قاطع بود که معاویه خشمگین شد وبراى او نوشت:

(سعد بن عباده بر غیر از کمان خویش زه نهاد، و بغیر از نشان خویش تیر افکند، از این رو پارگى و رخنه در کمانش بسیار شد، و تیرش به خطا رفت(یعنى در کارى که نباید وارد بشود وارد شد و بدین جهت موفق نگشت.اشاره به داستان سقیفه بنى ساعده است که سعد بن عباده مدعى خلافت رسول خدا بود و با ابوبکر بیعت نکرد)، پس مردم او را واگذاردند تا مرگش فرا رسید و آواره و غریب وار در حوران(شام)بمرد. (2) و السلام.

قیس بن سعد در پاسخش نوشت:

«اما بعد فانما انت وثن بن وثن من هذه الاوثان-الخ‏»

(اى آنکه بتى و پسر بتى از این بتها هستى جز این نبود که تو بناچارى و کراهت در دیانت اسلام درآمدى و از روى ترس بدان گردن نهادى و دوباره به میل خود دانسته از دین خارج شدى، و خداوند براى تو در این دین بهره‏اى نگذاشت!از قدیم مسلمان نبودى و نفاق تو تازگى ندارد، همواره با خدا و رسولش دشمن بودى، و در میان احزاب مشرکین مقام و منزلتى داشتى، پس تو همان دشمن خدا و رسول و بندگان مؤمن خداوندى!بارى تو پدر مرا به بدى یاد کردى!به خدا سوگند پدر من به کمان خود زه نهاد، و به نشان خویش تیر افکند، ولى کسى براى او شر برانگیخت، که تو به گرد او نخواهى رسید، و به پایه و مقامش دست نخواهى یافت-و خود کارى نابجا و نادرست و غیر مرغوب بود(یعنى خلافت ابى‏بکر)-و چنین پنداشتى که من یهودى و پسر یهودى هستم ولى تو خود بهتر مى‏دانى و مردم نیز خوب مى‏دانند که من و پدرم از انصار و یاران دین بودیم، همان دینى که تو از آن بیرون رفتى، و ما از دشمنان آن دین و آیینى بودیم که تو در آن داخل شده و به سویش رفتى(یعنى شرک)و السلام.)

همین که معاویه این نامه را خواند به خشم آمد و خواست پاسخى‏براى آن بنویسد که عمرو بن عاص او را از این کار بازداشته و به او گفت: دست نگهدار زیرا اگر پاسخش را بنویسى او به بدتر از این جواب تو را خواهد داد، معاویه که این سخن را شنید از پاسخ او صرفنظر کرد.

بارى قیس بن سعد وقتى مطلع شد که امام او-یعنى حضرت حسن بن على(ع)-از حکومت کناره گرفته و کار را به معاویه وا گذارده، با شدت ناراحتیى که از این ناحیه پیدا کرده بود، بناچار به کوفه بازگشت و چون معاویه وارد کوفه شد کسى را به سراغ او فرستاد تا براى بیعت‏حاضر شود.

ولى قیس حاضر نشده و گفت: من قسم خورده‏ام او را دیدار نکنم، جز آنکه میان من و او نیزه و یا شمشیر باشد...

معاویه دستور داد براى آنکه به قسم او عمل شده باشد، نیزه و شمشیرى بیاورند و در میان او و معاویه بگذارند، و بدین ترتیب قیس بن سعد در آن مجلس حاضر شد و با معاویه بیعت کرد-به شرحى که در کتابهاى تاریخ مذکور است. (3)

حجر بن عدى

و از کسانى که از صلح امام(ع)سخت غمگین و کوفته خاطر گردید، حجر بن عدى است که از بزرگان اصحاب رسول خدا و امیر المؤمنین(ع)و از ابدال روزگار بوده، و به گفته ابن اثیر جزرى در اسد الغابة و دیگران از نظر تقرب به خدا به آن حد و مقام رسید که مستجاب الدعوه بود...

و بالاخره نیز در مرج عذراء (4) به دستور معاویه و به وسیله دژخیمان او به شهادت رسید که شهادت او موجى از اعتراض را علیه معاویه برانگیخت و مورد اعتراض عایشه و دیگران قرار گرفت... (5) و به هر صورت طبق روایت ابن شهر آشوب و ابن ابى الحدید، حجر بن عدى از کسانى بود که از ماجراى صلح بسختى کوفته خاطر گردید تا جایى که-با شدت علاقه و ارادتى که نسبت‏به امام حسن(ع)و پدرش على و خاندان آن حضرت داشت-به نزد آن بزرگوار آمده و در حضور معاویه همچون کسى که عنان اختیار از کف او خارج گشته باشد، گفت:

«اما و الله لوددت انک مت فى ذلک الیوم و متنا معک و لم نر هذا الیوم فانا رجعنا راغمین بما کرهنا، و رجعوا مسرورین بما احبوا»

(به خدا سوگند دوست داشتم که در این روز همگى مرده بودیم و چنین روزى را نمى‏دیدیم که ما بر خلاف آنچه مى‏خواستیم با اکراه باز گردیم و آنها خوشحال با آنچه دوست داشتند مراجعت کنند!)

و این گفتار حجر امام را نیز ناراحت کرد که به گفته مدائنى رنگ آن حضرت دگرگون شد و چون مجلس خلوت شد، حضرت او را مخاطب ساخته فرمود:

«یا حجر قد سمعت کلامک فى مجلس معاویة، و لیس کل انسان یحب ما تحب و لا رایه کرایک، و انى لم افعل ما فعلت الا ابقاءا علیکم و الله تعالى کل یوم فى شان‏» (6)

(اى حجر من سخن تو را در حضور معاویه شنیدم، و همه مردم اینگونه مانند تو نیستند که خواسته و راى تو را داشته باشند، و من آنچه کردم و انجام دادم جز به منظور ابقاى شما نبود، و خدا را روزهاى دیگرى نیز هست!)

و مؤلف محترم کتاب قاموس الرجال عذر حجر را در این گستاخى با این جمله خواسته که گوید:

«و لعله لفرط اسفه من تسلط معاویة لم یفهم ما قال‏» (7) شاید به خاطر شدت تاسفى که از تسلط معاویه به وى دست داده بود، بدان حد ناراحت‏شده بود که نمى‏فهمید چه مى‏گوید!...)

عدى بن حاتم

عدى بن حاتم نیز یکى دیگر از ارادتمندان شجاع و غیور این خاندان بود که شمه‏اى از رشادتها و شهامتهاى او را در جنگهاى جمل و صفین در زندگانى امیر المؤمنین(ع)نوشته‏ایم، و بالجمله طبق نقل مؤلف کتاب حیاة الامام الحسن(ع)از دینورى:

عدى بن حاتم پس از ماجراى صلح به نزد امام(ع)آمده و با ناراحتى گفت:

«یابن رسول الله لوددت انى مت قبل ما رایت!اخرجتنا من العدل الى الجور، فترکنا الحق الذى کنا علیه، و دخلنا فى الباطل الذى کنا نهرب منه، و اعطینا الدنیة من انفسنا، و قبلنا الخسیس التى لم تلق بنا»

(اى فرزند رسول خدا، براستى که من دوست داشتم پیش از آنچه دیدم مرده بودم، ما را از عدالت‏به بى‏عدالتى وارد کردى!و حق را که در آن بودیم رها کردیم، و در آن باطلى که از آن مى‏گریختیم درآمدیم، و ما را به خوارى انداختى و آن پستى را که به ما نرسیده بود پذیرفتیم!)

و امام(ع)در پاسخ او فرمود:

«یا عدى انى رایت هوى معظم الناس فى الصلح، و کرهوا الحرب فلم احب ان احملهم على ما یکرهون، فرایت دفع هذه الحروب الى یوم ما، فان الله کل یوم هو فى شان‏» (8)

(اى عدى من دیدم خواسته بیشتر مردم صلح است و جنگ را خوش ندارند، و من دوست نداشتم چیزى را که خوش ندارند بر آنها تحمیل کنم، و مصلحت در آن دیدم که این جنگها را براى روز دیگرى بیندازم، که خدارا روزهاى دیگرى نیز هست!)

مسیب بن نجبة و سلیمان بن صرد

ابن شهر آشوب در مناقب خود روایت کرده که مسیب بن نجبة فزارى و سلیمان بن صرد خزاعى (9) نزد امام حسن(ع)آمده و گفتند:

«و ما ینقضى تعجبنا منک!بایعت معاویة و معک اربعون الف مقاتل من الکوفة سوى اهل البصرة و الحجاز!»

(تعجب ما از تو بر طرف نمى‏شود که چرا با معاویه بیعت کردى! (10) در صورتى که چهل هزار مرد جنگى از اهل کوفه با تو بودند سواى اهل بصره و حجاز!)

امام(ع)به مسیب بن نجبة فرمود: چنین شده اکنون چه نظر دارى؟

عرض کرد: «و الله ارى ان ترجع لانه نقض العهد»!

به خدا نظر من این است که به جنگ او بازگردى زیرا که او پیمان‏شکنى کرده!)

امام(ع)فرمود: «ان الغدر لا خیر فیه و لو اردت لما فعلت...» (11)

(براستى که خیرى در پیمان‏شکنى و فریبکارى نیست و اگر دنیا را مى‏خواستم، چنین کارى نمى‏کردم!)

و در نقل دیگرى است که به او فرمود:

«یا مسیب انى لو اردت-بما فعلت-الدنیا لم یکن معاویة باصبر عند اللقاء و لا اثبت عند الحرب منى، و لکن اردت صلاحکم و کف بعضکم عن‏بعض‏» (12)

(اى مسیب من اگر در این کارى که انجام دادم طالب دنیا بودم هیچ گاه معاویه در برخورد جنگى از من پایدارتر نبود و در هنگام جنگ از من ثابت‏تر نبود، ولى من مصلحت‏شما را در این کار دیدم، و هدف دیگر من پیشگیرى از برخورد میان شما بود!)

سفیان بن ابى لیلى

و از جمله کسانى که در مورد صلح با معاویه بسختى امام حسن(ع)را مورد نکوهش قرار داد، سفیان بن ابى لیلى (13) است، و در معرفى این شخص نیز در روایات و نوشته‏ها اختلافى دیده مى‏شود، که برخى او را از هواداران خوارج و همفکران آنها دانسته‏اند (14) و در برخى از روایت نیز-مانند روایتى که ذیلا مى‏خوانید-و برخى از نقلهاى دیگر، وى از دوستان و محبان اهل بیت، و بلکه از حواریان امام حسن(ع)به شمار مى‏رفته (15) ، و ظاهرا همین نقل دوم صحیحتر باشد، و الله العالم.

و به هر صورت ابو الفرج در کتاب مقاتل الطالبیین از وى نقل مى‏کند که گفته است: پس از ماجراى صلح به نزد امام حسن(ع)که در جلوى خانه‏اش نشسته بود و جمعى اطراف او بودند رفته و به آن حضرت گفتم:

«السلام علیک یا مذل المؤمنین‏»(سلام بر تو اى کسى که مؤمنان را خوار و زبون کردى؟

فرمود: علیک السلام اى سفیان پیاده شو.

من پیاده شدم و مرکب خویش را بستم، آنگاه پیش رفته نزدش نشستم.

فرمود: اى سفیان چه گفتى؟

گفتم: سلام بر تو اى آنکه مؤمنان را خوار و سرافکنده نمودى!

فرمود: چه شد که نسبت‏به ما چنین مى‏گویى؟

گفتم: پدر و مادرم فداى تو باد، به خدا ما را با این کار سرافکنده و خوار کردى، با این مرد ستمگر بیعت کردى، و کار خلافت را به این مرد لعین پسر لعین و فرزند(هند)جگر خوار سپردى، در صورتى که صد هزار مرد جنگى مددکار تو بودند و در راه تو از هر گونه فداکارى دریغ نداشتند، و خدا(کار تو را رو به راه کرده)و مردم را در راه فرمانبردارى شما فراهم و آماده ساخته بود!

فرمود: اى سفیان ما خاندانى هستیم که چون حق را تشخیص دادیم بدان تمسک جوییم(و از آن منحرف نخواهیم شد)و من از پدرم على شنیدم که مى‏فرمود: رسول خدا(ص) مى‏فرمود: روزگار سپرى نشود(و چیزى نمى‏گذرد)تا اینکه فرمانروایى این مردم به دست مردى افتد که حنجره و گلویش گشاده و فراخ(پرخور)باشد، مى‏خورد ولى سیر نمى‏شود، خدا به او نظر رحمت ندارد، از این جهان بیرون نرود تا(از بسیارى ستم و جنایت) آنچنان شود که نه در آسمان عذر پذیرى براى او به جاى ماند، و نه در زمین یاورى داشته باشد، و این مرد همان معاویه است، و من دانستم که خدا کار را به مراد او خواهد کرد.

در این هنگام مؤذن اذان نماز گفت و ما برخاستیم و کسى در آنجا پستان شترى را مى‏دوشید، آن جناب ظرف شیر را از او گرفت و سر پا قدرى نوشید و به من نیز داده، نوشیدم و هر دو به سوى مسجد به راه افتادیم، در راه به من فرمود: اى سفیان چه تو را بر آن داشت که به نزد ما بیایى؟عرض کردم: سوگند بدان خدایى که محمد(ص)را به راهنمایى و دین حق مبعوث فرمود، محبت و دوستى شما مرا بدین جا کشانید.فرمود: مژده گیر اى سفیان و شادباش که از پدرم على شنیدم مى‏فرمود: از رسول خدا(ص)شنیدم که فرمود: اهل بیت من و کسانى از امت من که آنان را دوست دارند، مجموعا در نزد حوض کوثر بر من وارد شوند، (و آنها با هم هستند)همانند این دو انگشت‏سبابه.و اگر بهتر بود مى‏گفتم: همانند انگشت‏سبابه و وسطى که یکى را بر دیگرى برترى است.اى سفیان ترا مژده دهم که دنیا جاى نیکان و بدان است تا آنگاه که خداوند امام بر حق از آل محمد را برانگیزد.

و در حدیثهاى دیگرى که محمد بن حسن و على بن عباس روایت کرده‏اند همین کلمات هست‏با این تفاوت که آنها از خود امام حسن(ع)نقل شده و به رسول خدا(ص)نسبت داده نشده، جز در همان قسمتى که مربوط به معاویه است(که آن قسمت در آنها نیز از رسول خدا(ص)روایت‏شده است). (16)

و افراد دیگرى هم بوده‏اند که در این مصالحه امام(ع)را مورد نکوهش و اعتراض قرار مى‏دادند، مانند ابو سعید عقیصا-که ما داستانش را در بخش هفتم نقل کردیم. (17) و امام(ع)ناچار بود علل و اسرار این مصالحه و کناره‏گیرى را با بیانهاى گوناگون و با اجمال و تفصیل براى آنها بازگو کند...

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EADGE.htm


جمعه 86 خرداد 11 , ساعت 12:39 عصر

 

نامه‏هایى که میان امام(ع)و معاویه رد و بدل شده زیاد نیست و جمعا-طبق آنچه ابو الفرج و دیگران نوشته‏اند-از پنج نامه تجاوز نمى‏کند، و سبب آن نیز همان بود که از آغاز کار روشن بود که معاویه با آن سابقه سویى که داشت، حاضر به تسلیم در برابر حق و واگذارى آن به اهلش نبود، و تازه پس از شهادت امیر المؤمنین(ع)در عناد و لجاجت، و سرپیچى از فرمان خدا جرى‏تر و بى‏پرواتر نیز شده بود، و به گرفتن مقامى که کوچکترین لیاقت و اهلیتى را براى آن از نظر اسلام و شرع مقدس نداشت امیدوارتر شده شود...

و این مطلب از نامه‏هایى که به اطراف و به هواداران بى‏دین همچون خودش نوشته، بخوبى معلوم مى‏شود، که نامه زیر یکى از آنهاست:

«من معاویة امیر المؤمنین الى فلان بن فلان و من قبله من المسلمین.سلام علیکم، فانى احمد الیکم الله الذى لا اله الا هو.اما بعد، فالحمد لله الذى کفا کم مؤنة عدوکم و قتلة خلیفتکم، ان بلطفه، و حسن صنعه، اتاح لعلى بن ابى طالب رجلا من عباده، فاغتاله فقتله، فترک اصحابه متفرقین مختلفین، و قد جاءتنا کتب اشرافهم و قادتهم یلتمسون الامان لانفسهم و عشائرهم، فاقبلوا الى حین یاتیکم کتابى هذا بجهدکم و جندکم و حسن عدتکم، فقد اصبتم بحمد الله الثار، و بلغتم الامل، و اهلک الله اهل البغى و العدوان‏».(این نامه‏اى است از امیر المؤمنین معاویه به فلانى و هر که از مسلمانان که فرمانبردار اویند، درود بر شما.سپاس مى‏کنم خداى بى همتا را، و همانا حمد براى خدایى سزاست که دشمن شما و کشندگان خلیفه شما(عثمان) را کفایت فرمود، و همان خداوند به لطف و عنایت‏خاص خویش مردى از بندگان خود را براى على بن ابیطالب برانگیخت تا او را غافلگیر کرده و کشت و یاران او را پراکنده و متفرق کرد، و از طرف بزرگان آنها و رؤساى ایشان نامه‏هایى به نزد من آمده که درخواست امان براى خود و قبیله‏شان نموده‏اند، و از این رو به محض رسیدن نامه من با لشکر خود و آنچه آماده کارزار کرده‏اید به سوى من کوچ کنید که بحمد الله انتقام خون خویش را گرفته و به آرزوى خویشتن رسیدید، و خداوند ستم‏پیشگان و ستیزه‏جویان را هلاک ساخت.) (1)

و چنین شخصى که توطئه قتل شریفترین مردم روى زمین را به خدا نسبت داده...و بر خلاف آنچه پیش از آن به امام(ع)نوشته بود تا به این حد در مرگ آن حضرت خوشحالى و رقص و پایکوبى مى‏کند...، مجسمه تقوى و عدالت را که حتى دشمن درباره‏اش گفته:

«قتل فى محراب عبادته لشدة عدله‏»

(او را به خاطر شدت عدل و دادش در محراب عبادتش کشتند.)

در زمره اهل ستم و دشمنى به حساب آورده، و خود را که ظلم و جنایت‏سراسر وجودش را در طول عمر ننگینش فرا گرفته بود طرفدار حق و عدالت‏بداند...

و براى چندمین بار این دروغ بزرگ را تکرار نموده و على(ع)و یاران پاکش را قاتل عثمان معرفى کرده و خود و همفکران جنایتکارش را-که عموما دستشان به خون عثمان آلوده بود-خونخواهان عثمان قلمداد نموده است...و اگر نامى هم در نامه از خدا برده، روى همان عادت جاهلیت و یا عوامفریبى و اغفال مسلمانان مقدس مآب و قشرى بود که رشد و درک این گونه مسائل و جریانات خطرناک را نداشتند، و از اسلام و دین همین ظواهر خشک و صورت نماز و روزه و حج و تسبیح و تقدیسهاى بى‏محتوا را فهمیده بودند. ..

و بالاخره براى چندمین بار بزرگترین سند تاریخى را براى جرم و گناه خود-یعنى قیام بر ضد حکومت اسلامى را-به نام خویش ثبت کرده...و مردم را بر ضد حکومت اسلامى شورانده و به قیام مسلحانه دعوت کرده است...

و از چنین شخصى بیش از این هم نمى‏توان انتظار داشت...

کسى که سر تا پاى عمر ننگینش جز قتل و غارت و تهمت و افترا و دروغ و خدعه و نیرنگ و امثال آن، یادگارى از خود به جاى نگذارده بدان گونه که قسمتى از آن را از زبان دوست و دشمن و موافق و مخالف در شرح زندگانى امیر المؤمنین(ع)(جلد دوم) نوشته‏ایم، بارى اینچنین جنایتکارى قابل موعظه و اندرز نبود و خیلى سنگدلتر از آن بود که پندهاى سبط اکبر رسول خدا(ص)در او اثر کند.کسى که سخنان حیات‏بخش امیر المؤمنین(ع)در دلش اثرى نداشته باشد چگونه سخنان فرزندش حسن(ع)مى‏تواند او را از انحراف و سرکشى باز دارد؟اگر چه همه آن سخنان همگى از یک منبع سرچشمه گرفته بود.

اما با تمام این احوال، امام حسن(ع)همانند پدر بزرگوارش-و طبق دستور الهى-به منظور اتمام حجت چند نامه به معاویه مرقوم داشته که ما متن یکى از آنها را که مشروحتر و جامعتر از دیگران است‏با ترجمه‏اش براى شما نقل مى‏کنیم:

بسم الله الرحمن الرحیم

«من الحسن بن علی امیر المؤمنین الى معاویة بن ابى سفیان، سلام علیک، فانى احمد الیک الله الذى لا اله الا هو، اما بعد فان الله جل جلاله بعث‏محمدا رحمة للعالمین، و منة للمؤمنین، و کافه للناس اجمعین، «لینذر من کان حیا و یحق القول على الکافرین‏»، فبلغ رسالات الله، و قام بامر الله حتى توفاه الله غیر مقصر و لا و ان، و بعد ان اظهر الله به الحق، و محق به الشرک، و خص به قریشا خاصة فقال له: «و انه لذکر لک و لقومک‏».فلما توفى تنازعت‏سلطانه العرب، فقالت قریش: نحن قبیلته و اسرته و اولیاؤه، و لا یحل لکم ان تنازعونا سلطان محمد و حقه، فرات العرب ان القول ما قالت قریش، و ان الحجة فى ذلک لهم على من نازعهم امر محمد، فانعمت لهم، و سلمت الیهم.ثم حاججنا نحن قریشا بمثل ما حاججت‏به العرب، فلم تنصفنا قریش انصاف العرب لها، انهم اخذوا هذا الامر دون العرب بالانتصاف و الاحتجاج، فلما صرنا اهل بیت محمد و اولیاءه الى محاجتهم، و طلب النصف منهم باعدونا و استولوا بالاجماع على ظلمنا و مراغمتنا و العنت منهم لنا، فالموعد الله، و هو الولى النصیر؟

و لقد کنا تعجبنا لتوثب المتوثبین علینا فى حقنا و سلطان نبینا، و ان کانوا ذوى فضیلة و سابقة فى الاسلام، و امسکنا عن منازعتهم مخافة على الدین ان یجد المنافقون و الاحزاب فى ذلک مغمزا یثلموا به، او یکون لهم بذلک سبب الى ما ارادوا من افساده، فالیوم فلیتعجب المتعجب من توثبک یا معاویة على امر لست من اهله، لا بفضل فى الدین معروف، و لا اثر فى الاسلام محمود، و انت ابن حزب من الاحزاب، و ابن اعدى قریش لرسول الله صلى الله علیه و آله و لکتابه، و الله حسیبک، فسترد فتعلم لمن عقبى الدار، و بالله لتلقین عن قلیل ربک، ثم لیجزینک بما قدمت‏یداک، و ما الله بظلام للعبید.

ان علیا لما مضى لسبیله-رحمة الله علیه یوم قبض و یوم من الله علیه بالاسلام، و یوم یبعث‏حیا-و لانى المسلمون الامر بعده، فاسال الله الا یؤتینا فى الدنیا الزائلة شیئا ینقصنا به فى الآخرة مما عنده من کرامة، و انما حملنى على الکتاب الیک الاعذار فیما بینى و بین الله عز و جل فى امرک، و لک فى ذلک ان فعلته الحظ الجسیم، و الصلاح للمسلمین، فدع التمادى فى الباطل، و ادخل فیما دخل فیه الناس من بیعتى، فانک تعلم انى احق بهذا الامر منک‏عند الله و عند کل اواب حفیظ، و من له قلب منیب.و اتق الله ودع البغى، و احقن دماء المسلمین، فو الله مالک خیر فى ان تلقى الله من دمائهم باکثر مما انت لاقیه به، و ادخل فى السلم و الطاعة، و لا تنازع الامر اهله و من هو احق به منک، لیطفى‏ء الله النائرة بذلک، و یجمع الکلمة، و یصلح ذات البین، و ان انت ابیت الا التمادى فى غیک سرت الیک بالمسلمین فحاکمتک، حتى یحکم الله بیننا و هو خیر الحاکمین‏» (2)

و این هم ترجمه آن که به قلم نگارنده چاپ شده:

بسم الله الرحمن الرحیم

(این نامه‏اى است از بنده خدا حسن بن على امیر مؤمنان به سوى معاویه پسر ابى سفیان سلام بر تو، خداوندى را سپاس کنم که معبودى جز او نیست، و بعد همانا خداى تعالى محمد(ص)را براى عالمیان رحمتى قرار داده و بر مؤمنین منتى نهاده، و او را به سوى همگى مردم فرستاد«لینذر من کان حیا و یحق القول على الکافرین‏»(تا بترساند آن کس را که زنده است و فرو گیرد سختى و عذاب کافران را)، او نیز رسالتهاى خداوند را ابلاغ فرمود و به امر پروردگار قیام نموده تا گاهى که خداوند جانش برگرفت در حالى که هیچ گونه تقصیر و سستى در انجام کار و ماموریت الهى نکرده بود، و تا اینکه خداوند به وسیله او حق را آشکار کرد، و شرک و بت‏پرستى را از میان برد، و مؤمنان را به وسیله او یارى فرمود، و عرب را به سبب آن حضرت عزیز کرد، و بویژه قریش را شرافتى مخصوص بخشید که فرمود: «و انه لذکر لک و لقومک‏»(آن یادآوریى است‏براى تو و قومت)(سوره زخرف، آیه 44).

و چون آن جناب(ص)از دنیا رفت، عرب درباره زمامدارى اختلاف کردند، قریش گفتند: ما فامیل و خانواده و دوستان اوییم و دیگران را جایز نیست که درباره سلطنت و زمامدارى و حقى که حضرت‏محمد(ص)در میان مردم داشت‏با ما به نزاع و ستیزه برخیزند، عرب که این سخن را از قریش شنیدند دیدند که سخن قریش صحیح است، و در مقابل سایرین که با آنان به نزاع برخاسته‏اند حق به جانب ایشان است و از همین رو به فرمان آنان گوش داده و در برابرشان تسلیم شدند، پس از اینکه کار بدین صورت خاتمه یافت ما نیز همان سخن را به قریش گفتیم که قریش به سایر اعراب گفته بودند، یعنى به همان دلیل که قریش خود را سزاوارتر به جانشینى و زمامدارى پس از رسول خدا(ص)مى‏دانستند، ما نیز به همان دلیل خود را از سایر قریش بدین منصب سزاوارتر مى‏دانستیم، زیرا ما از همه کس به آن حضرت نزدیکتر بودیم.

ولى قریش چنانکه مردم با آنها از روى انصاف رفتار کرده بودند، اینان با ما به انصاف رفتار نکردند، با اینکه قریش به وسیله همین انصاف مردم بود که به حیازت این مقام نایل آمدند، ولى هنگامى که ما خاندان رسول خدا(ص)و نزدیکانش با آن احتجاج کردیم و از ایشان خواستیم انصاف دهند، ما را از نزد خویش رانده و به طور دسته‏جمعى براى ظلم و سرکوبى ما اقدام نموده و دشمنى خود را با ما اظهار کردند، بازگشت همه به سوى خداست، و در پیشگاه با عظمتش دادخواهى خواهیم نمود، و او بزرگوار و نیکو یاورى خواهد بود.

و ما براستى در شگفتیم از کسانى که در ربودن حق ما بر ما یورش بردند، و خلافت پیامبر را که به طور مسلم حق ماست از چنگ ما ربودند و اگر چه در اسلام داراى فضیلت و سابقه نیز مى‏باشند، و ما به خاطر اینکه دیدیم اگر در گرفتن حق خویش به منازعه با ایشان اقدام کنیم ممکن است منافقان و سایر احزاب مخالف دین وسیله‏اى براى خرابکارى و رخنه در دین به دست آورند و نیتهاى فاسد خویش را عملى سازند، دم فرو بسته، سکوت اختیار کردیم.

ولى امروز اى معاویه براستى جاى شگفت است که تو به کارى دست زده‏اى که به هیچ وجه شایستگى آن را ندارى، زیرا نه به فضیلتى در دین معروفى و نه در اسلام داراى اثرى پسندیده مى‏باشى، تو فرزند دسته‏اى‏از احزاب هستى که در جنگ احزاب به جنگ رسول خدا(ص)آمدند و پسر دشمن‏ترین قریش نسبت‏به پیغمبر خدا(ص)مى‏باشى، ولى بدان که خداوند تو را ناامید خواهد گردانید و بزودى به سوى او بازگشت‏خواهى کرد، و آنگاه خواهى دانست که عاقبت و فرجام نیکوى آن سراى از آن کیست، به خدا سوگند بزودى پروردگار خویش را دیدار خواهى کرد و تو را به کردار زشتت کیفر خواهد داد و خداوند هیچ گاه نسبت‏به بندگان، ستمکار نخواهد بود.

همانا پدرم على رضوان الله علیه-که در روز رحلت، و نیز روزى که به پیروى آیین اسلام مفتخر گردید، و روزى که در قیامت‏برانگیخته شود در همه حال رحمت‏خدا بر او باد-همین که از دنیا رفت مسلمانان امر خلافت را پس از او به من واگذار کردند، و من از خداوند مى‏خواهم که در این دنیاى ناپایدار چیزى که موجب نقصان نعمتهاى آخرتش گردد به ما ندهد و بدانچه بر ما عنایت کرده چیزى نیفزاید، و اینکه من اقدام به نامه‏نگارى براى تو کردم چیزى مرا وادار نکرد جز همین که میان خود و خداى سبحان درباره تو عذرى داشته باشم، و این را بدان که اگر دست از مخالفت‏با من بردارى بهره و نصیب بزرگى خواهى داشت و مصلحت مسلمانان نیز مراعات شده و از این رو من به تو پیشنهاد مى‏کنم که بیش از این در ماندن و توقف در باطل خویش اصرار مورزى و دست‏باز دارى و مانند سایر مردم که با من بیعت کرده‏اند تو نیز بیعت کنى زیرا تو خود مى‏دانى که من در پیشگاه خدا و هر مرد دانا و نیکوکارى به امر لافت‏شایسته‏تر از تو مى‏باشم، از خدا بترس و ستمکارى مکن و خون مسلمانان را بدین وسیله حفظ نما چون به خدا سوگند براى تو در روز ملاقات پروردگارت سودى بیش از این خونها که ریخته‏اى نخواهد داشت.

پس راه مسالمت پیش گیر و سر تسلیم فرود آر، و درباره خلافت‏با کسى که شایستگى آن را دارد و از تو سزاوارتر است‏ستیزه مجوى تا بدین وسیله خداوند آتش جنگ و اختلاف را فرو نشاند و تیرگى برداشته و وحدت کلمه پیدا شود و میانه مردمان اصلاح و سازش پدید آید، و اگر درخودسرى و گمراهى خود پافشارى دارى و سر سازش ندارى، ناچار با مسلمانان و لشکر بسیار به سوى تو کوچ خواهم کرد و با تو مخاصمه و پیکار نمایم تا خداوند میان ما حکم فرماید و او بهترین داوران است) (3)

و پاسخ این نامه را بهتر است‏خودتان در مقاتل الطالبیین و یا در ترجمه آن بخوانید و مشاهده کنید که چگونه معاویه در صدد محاجه و پاسخگویى با امام حسن(ع) در مورد ماجراى خلافت‏بر آمده و بالاخره در پایان نیز با کمال وقاحت و بى‏شرمى خود را از فرزند رسول خدا(ص)به خلافت‏سزاوارتر دانسته و در صدد مدیحه‏سرایى خویش برآمده گوید:

«...تو خود مى‏دانى که من بیش از تو حکومت کرده و تجربه‏ام در کار مردم بیش از تو و سیاستمدارتر و سالمندتر از تو مى‏باشم، و از این رو تو سزاوارترى که دعوت مرا درباره آنچه مرا بدان خوانده‏اى بپذیرى، پس بیا و در تحت اطاعت من درآى، و من در عوض، خلافت را پس از خود به تو وا مى‏گذارم، و از این گذشته هر چه از اموال که در بیت المال عراق است‏به هر اندازه که باشد به تو وا مى‏گذارم، آنها را بردار و به هر جا که مى‏خواهى برو، و نیز خراج هر یک از استانهاى عراق را که مى‏خواهى از آن تو باشد که در مخارج و هزینه زندگى خود صرف نمایى که آن را حسابدار و کفیلتان(هر که هست)براى شما ماخوذ دارد، و دیگر آنکه اجازه داده نخواهد شد که کسى بر شما حکومت کند.و نیز کارها جز به فرمان شما انجام نشود و هر کارى که منظور در آن اطاعت‏خداوند باشد طبق دلخواه شما انجام پذیرد و در آن نافرمانى نشوى...»

و چنانچه مشاهده مى‏کنید معاویه در اینجا بدون پروا از خدا و خلق خدا، گذشته از اینکه صریحا خود را براى خلافت‏شایسته‏تر دانسته و براى خود فضیلت‏تراشى مى‏کند، این منصب مقدس و الهى را در حد یک کالاى تجارتى‏تنزل داده و براى خرید آن از بیت المال مسلمانان بذل و بخشش مى‏کند، و از کیسه خلیفه مى‏بخشد و...

و به دنبال آن نیز اهل تاریخ نوشته‏اند که معاویه نامه دیگرى به امام نوشت‏بدین مضمون:

اما بعد همانا خداى عز و جل آن خدایى است که نسبت‏ببندگانش آنچه بخواهد انجام مى‏دهد لا معقب لحکمه و هو سریع الحساب(تبدیل کننده براى حکم او نیست و او زود به حساب هر کس مى‏رسد)بترس از اینکه مرگ تو به دست مردمانى پست و فرومایه باشد، و مایوس باش از اینکه بتوانى بر ما خرده‏گیرى و اگر از آنچه در سر مى‏پرورانى(یعنى خلافت)دست‏بازداشته و با من بیعت کنى، من بدانچه وعده کردم از مال و مقام وفا خواهم کرد و آنچه شرط نموده‏ام بى‏کم و کاست ادا خواهم نمود، و من همانند کسى هستم که اعشى شاعر گوید:

و ان احد اسدى الیک امانة

فاوف بها تدعى اذا مت وافیا

و لا تحسد المولى اذا کان ذا غنى

و لا تجفه ان کان فى المال فانیا

و اگر کسى به تو امانتى سپرد آن را به اهلش بازگردان تا چون از این جهان رفتى ترا امانت دار نامند.

بر بزرگتر از خویش که مال دار است رشک مبر، و اگر دیدى در بذل مال بى‏دریغ است‏به او جفا مورز.

و پس از من خلافت از آن تو باشد زیرا تو از هر کس بدین مقام سزاوارتر باشى و السلام.

امام(ع)نیز در پاسخش نوشت

بسم الله الرحمن الرحیم

اما بعد نامه‏ات رسید و از مضمونش اطلاع حاصل شد، و چون از ستمکارى و زورگویى بر تو بیمناک بودم آن را بدون پاسخ گذاردم و من از زورگویى تو به خدا پناه مى‏برم، بیا و از حق پیروى کن زیرا تو مى‏دانى که من اهل و سزاوار آن هستم، و اگر سخن به دروغ‏گویم گناه به گردن من است(و من هرگز دروغ نمى‏گویم).

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EADGC.htm


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ