سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند، سلطان خدا در زمین است، پس هرکه با وی در افتد بر افتد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
 
پنج شنبه 86 اردیبهشت 27 , ساعت 12:35 عصر

 

ابن اسحاق مى‏گوید: رسول خدا صلى الله علیه و آله در بازگشت از بدر جز هفت شب در مدینه نماند که بار دیگر براى «غزوه بنى سلیم» از مدینه بیرون رفت و «سباع بن عرفطه غفارى» یا «ابن أم مکتوم» را در مدینه جانشین گذاشت، تا به آبگاهى از بنى سلیم که به آن «کدر» مى‏گفتند، رسید، در آنجا سه شب اقامت گزید و سپس بى آنکه جنگى روى دهد یا با دشمنى برخورد کند، به مدینه بازگشت و بقیه شوال و ذى القعده را در مدینه ماند و در همین مدت بود که اسیران قریش باز خریده شدند.ابن سعد مى‏نویسد: لواى رسول خدا در این جنگ به دست على بود.و این غزوه بدان جهت روى داد که رسول خدا شنید که جمعى از «بنى سلیم» و «غطفان» بر ضد مسلمانان فراهم آمده‏اند، اما با کسى برخورد نکرد جز با چند شبان، از جمله: غلامى به نام «یسار» که اسیر شد و در سهم رسول خدا افتاد، و چون دید که او نماز مى‏خواند آزادش کرد.و پانصد شتر هم در این غزوه به دست مسلمانان افتاد که پس از اخراج خمس به هر مردى از اصحاب غزوه که دویست نفر بودند دو شتر سهم رسید.و شترها را در «صرار» سه منزل مدینه قسمت کردند.مدت این غزوه پانزده روز بود (2) .

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCBM.htm


پنج شنبه 86 اردیبهشت 27 , ساعت 12:34 عصر

سبب این غزوه آن بود که به پیغمبر اطلاع دادند جمعى از قبیله غطفان به فکر افتاده‏اند تا به مدینه حمله کنند و براى این کار افراد و اسلحه تهیه مى‏کنند، رسول خدا(ص)با چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان به قصد پراکنده ساختن و جلوگیرى آنها به‏«ذى امر»رفت و در آنجا فرود آمد رئیس قبیله مزبور شخصى بود بنام دعثور بن حارث، هنگامى که رسول خدا و همراهان بدانجا فرود آمدند باران گرفت و رسول خدا(ص)به کنار درختى رفته بود که باران شدت یافت و تدریجا سیلى برخاست و دره‏«امر»را فرا گرفت.

پیغمبر خدا در آن سوى دره بود و یارانش این طرف دره که سیل برخاست و میان آن حضرت و یارانش جدایى انداخت، رسول خدا(ص)جامه خود را که در اثر آمدن باران‏تر شده بود از تن بیرون کرد و فشارى داده روى آن درخت انداخت تا خشک شود و خود زیر آن درخت‏خوابید.

افراد قبیله غطفان که در تمام این احوال ناظر رفتار پیغمبر بودند چون آن حضرت را تنها دیدند و سیل خروشان را نیز که مانع بزرگى میان آن حضرت و اصحاب بود مشاهده کردند به دعثور بن حارث که - گذشته از سمت ریاست‏بر آنها - مرد شجاع وبى باکى بود گفتند: فرصت‏خوبى براى تو پیش آمده تا بتوانى محمد را براحتى به قتل برسانى و خیال خود و دیگران را آسوده کنى زیرا اگر فرضا یاران خود را نیز در اینجا به کمک طلب نماید آنها نمى‏توانند به او کمک کنند!

دعثور از جا برخاسته و شمشیر برانى از میان شمشیرهایى که داشتند انتخاب کرد و همچنان تا بالاى سر پیغمبر(ص)آمد و آنجا با شمشیر برهنه ایستاد و گفت:

اى محمد کیست که اکنون بتواند تو را از دست من نجات داده و نگهبانى کند؟

رسول خدا(ص)با آرامى فرمود: «الله‏»!

در این وقت جبرئیل - که مامور نگهبانى آن حضرت بود - دستى به سینه دعثور زد که به زمین افتاد و شمشیر از دستش به یکسو پرید!

رسول خدا(ص)از جا برخاست و شمشیر را برداشته بالاى سر او آمد و فرمود:

- کیست که اکنون تو را از دست من حفظ کند؟

دعثور گفت: هیچکس، و من براستى گواهى مى‏دهم جز خداى یگانه خدایى نیست و تو هم پیغمبر و فرستاده خدایى!و به خدا سوگند از این پس هرگز دشمنى را علیه تو جمع آورى نخواهم کرد.

در این وقت رسول خدا(ص)شمشیرش را به او داد و دعثور برخاسته به راه افتاد، سپس روى خود را به آن حضرت کرده گفت:

به خدا سوگند تو بهتر از من هستى!

این را گفته و به نزد قبیله خود برگشت و چون از وى پرسیدند: چه شد که او را نکشتى؟ گفت: مردى سفید پوش و بلند قامت را دیدم که بر سینه‏ام زد و چنانکه دیدید به پشت روى زمین افتادم و دانستم که او فرشته‏اى بود و گواهى دهم که محمد رسول خداست و از این پس دیگر کسى را علیه او تحریک نخواهم کرد. (1) و به دنبال این گفتار مردم را به اسلام دعوت کرد و از آن پس مسلمان گردید.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCBK.htm


<   <<   26   27   28   29   30   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ