سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و فرمود : ] حکمت را هر جا باشد فراگیر که حکمت گاه در سینه منافق بود پس در سینه‏اش بجنبد تا برون شود و با همسانهاى خود در سینه مؤمن بیارمد . [نهج البلاغه]
 
دوشنبه 86 اردیبهشت 31 , ساعت 12:7 عصر

 

نى النضیر تیره‏اى از یهود بودند که در جنوب شرقى مدینه سکونت داشتند و داراى قلعه و مزارع و نخلستانى در آن محل بودند،اینان با پیغمبر اسلام پیمان عدم تعرض و دوستى داشتند و متعهد شده بودند که بر ضد مسلمانان اقدامى نکنند و کسى را علیه ایشان تحریک ننمایند .دو حادثه شوم«رجیع و بئر معونه»سبب شد که دوباره زبان یهود به استهزاى مسلمانان باز شود و آنان را مورد شماتت قرار دهند و سخنان ناهنجارى درباره پیغمبر اسلام بر زبان آرند و سبب جرئت دشمنان و منافقین گردند.

پیغمبر اسلام دیگر بار متوجه این دشمنان داخلى گردید و در صدد برآمد تا از عقیده قلبى آنان نسبت به مسلمانان مطلع شده و پایدار نبودن ایشان را در پیمانى که بسته بودند آشکار سازد.

کشته شدن آن دو عامرى به دست عمرو بن امیهـچنانکه در داستان بئر معونه گذشتـسبب شد که پیغمبر اسلام در صدد تهیه دیه و خونبهاى آن دو نفر بر آید و آنان را به کسان مقتولان کهـهمپیمان با او بودندـبپردازد.

و چون قبیله بنى عامر همان‏گونه که با رسول خدا(ص)همپیمان بودند با یهود بنى النضیر نیز همپیمان بودند،رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا از یهود مزبور کمک بگیرد و به همین منظور با ده نفر از یاران خود که از آن جمله على بن ابیطالب(ع)بود به سوى محله بنى النضیر حرکت کرد و چون بدانجا رسید و منظور خود را اظهار کرد آنان در ظاهر از پیشنهاد آن حضرت استقبال کرده و آمادگى خود را براى کمک و مساعدت در این باره اظهار داشتند و از آن حضرت دعوت کردند تا در محله آنان فرود آید،پیغمبر اسلام فرود آمده و به دیوار قلعه آنان تکیه داد و به انتظار کمک آنها در آنجا نشست،در این موقع چند تن از سرکردگان آنها به عنوان آوردن پول یا تهیه غذا به میان قلعه رفته و با هم گفتند:

ـشما هرگز براى کشتن این مرد چنین فرصتى مانند امروز به دست نخواهید آورد خوب است هم اکنون مردى بالاى دیوار برود و سنگى را از بالا بر سر او بیفکند و ما را از دست او راحت و آسوده سازد،همگى این رأى را پسندیده و با اینکه یکى از بزرگانشان به نام سلام بن مشکم با این کار مخالفت کرده گفت:شاید خداى محمد او را از این کار آگاه سازد،به سخن او گوش نداده و در صدد انجام این کار بر آمدند.

شخصى از ایشان به نام عمرو بن جحاش انجام این کار را به عهده گرفت و بى‏درنگ خود را به بالاى دیوار رسانید تا توطئه آنها را اجرا کند.

ولى قبل از اینکه او کار خود را بکند خداى تعالى به وسیله وحى پیغمبر را از توطئه ایشان آگاه ساخت و رسول خدا(ص)فورا از جاى خود برخاسته و مانند کسى که دنبال کارى مى‏رود بدون آنکه حتى یاران خود را خبر کند به سوى مدینه به راه افتاد.در برخى از نقل‏ها هم آمده که رو به اصحاب خود کرده فرمود:شما در جاى خود باشید و خود تنها راه شهر را در پیش گرفت .

اصحاب که دیدند مراجعت پیغمبر به طول انجامید از جاى برخاسته به جستجو پرداختند و از کسى که از مدینه مى‏آمد سراغ آن حضرت را گرفتند و او گفت:من پیغمبر را در شهر مدینه دیدار کردم.

پیغمبر اسلام مطمئن بود که با رفتن او،یهود جرئت آنکه به اصحاب او گزندى برسانند ندارند و از عکس العمل و انتقام رهبر مسلمانان بسختى واهمه و بیم دارند.

به هر صورت،یاران رسول خدا(ص)که این حرف را شنیدند خود را به مدینه و نزد پیغمبر رساندند و چون علت آمدن او را پرسیدند حضرت توطئه آنها و وحى خداى تعالى را به ایشان اطلاع داد،و به دنبال آن یکى از مسلمانان به نام محمد بن مسلمه را مأمور کرده فرمود:به نزد یهود بنى النضیر برو و به آنها بگو:شما پیمان شکنى (1) کردید و از در مکر و حیله بر آمدید و نقشه قتل مرا طرح نمودید،اینک تا ده روز مهلت دارید که از این سرزمین بروید و از آن پس اگر در اینجا ماندید کشته خواهید شد.

محمد بن مسلمه پیغام رسول خدا(ص)را به آنها رسانید،یهود مزبور که تاب مقاومت در برابر مسلمانان را در خود نمى‏دیدند آماده رفتن شدند ولى عبد الله بن ابىـسرکرده منافقین مدینهـبراى آنها پیغام فرستاد که از جاى خود حرکت نکنید و ما دو هزار نفر هستیم که آماده کمک به شما هستیم و هرگز شما را تسلیم محمد نخواهیم کرد و یهود بنى قریظه نیز به پشتیبانى شما برخاسته و شما را یارى مى‏کنند.یهودیان گول وعده او را خورده و ماندند،و به محکم کردن قلعه‏هاى خویش پرداختند و چون مهلت به پایان رسید پیغمبر اسلام پرچم جنگ را بست و به دست على بن ابیطالب(ع)داد و با سربازان اسلام به سوى قلعه‏هاى بنى النضیر حرکت کرد و دستور محاصره آنان را صادر فرمود.

محاصره آنان به طول انجامید که بعضى مدت محاصره را بیست و یک روز ذکر کرده‏اند،و به گفته برخى رسول خدا(ص)براى اینکه یهود مزبور از آن سرزمین دل برکنند و یا کمال خوارى و ذلت خود را به چشم ببینند دستور داد چند نخله خرما را از باغهاى آنها قطع کردند و همین هم شد و آنها تسلیم شده و حاضر به ترک خانه و دیار گشتند و از آن سرزمین رفتند،و مفسران نیز گفته‏اند آیه«ما قطعتم من لینة او ترکتموها قائمة على اصولها فباذن الله ...» (2) نیز در همین باره نازل شده که چون یهود بنى النضیر آن حضرت را در این کار سرزنش کردند این آیه نازل شد،و در کتاب سیرة المصطفى آمده است که مجموع نخله‏هایى که مسلمانان قطع کرده و یا سوزاندند شش نخله بود (3) و در نقلى که فخر رازى در تفسیر همین آیه از ابن مسعود کرده وى گفته است:رسول خدا(ص)دستور داد چند نخله خرما را که سر راه جنگجویان و مزاحم آنان براى جنگ بود قطع کردند. (4) و به هر صورت یهودیان که دیدند از کمکهایى که عبد الله بن ابى وعده کرده بود خبرى نشد و یهود بنى قریظه هم براى نجات آنها اقدامى نکردند به ستوه آمده و تدریجا ترس و ناامیدى بر آنها مستولى شد و تسلیم شدند و از پیغمبر اسلام امان خواستند تا از مدینه کوچ کنند .

رسول خدا(ص)موافقت فرمود که هر سه نفر از آنها یک شتر با خود ببرند و هر چه مى‏خواهند از اثاثیه خود بر آن بار کنند و بقیه را به جاى بگذارند و بروند.

و بدین ترتیب یهود بنى النضیر از مدینه کوچ کرده جمعى از آنها در خیبر اقامت گرفتند و بیشترشان نیز به شام رفتند و با رفتن آنها غنیمت بسیارى براى مسلمانان به جاى ماند که رسول خدا(ص)با مشورت اصحاب آن را به مهاجرین مکه که تا آن روز به صورت میهمان در خانه انصار زندگى مى‏کردند اختصاص داد و میان آنها تقسیم کرد و از آن پس مهاجرین مکه نیز مانند مردم دیگر مدینه صاحب خانه و زندگى مستقل و جداگانه‏اى شدند،و از کمک انصار بى‏نیاز گشتند.تنها دو نفر از انصار بودند که به خاطر حاجتى که داشتند آن حضرت سهمى نیز به هر کدام از آن دو داد که یکى ابو دجانه انصارى و دیگر سهل بن حنیف بود.

و بر طبق نقل کازرونىـبغیر از خانه و اثاث و زمین و باغهاـ50 زره و 50 کله خود،و 340 شمشیر از ایشان به جاى ماند که میان مسلمانان تقسیم شد.

و دو نفر از یهود مزبور نیز به نام یامین بن عمرو و ابو سعد بن وهب مسلمان شدند و در مدینه ماندند.

شیخ مفید(ره)و نیز ابن شهراشوب در کتابهاى خود داستانى از شجاعت و فداکارى على بن ابیطالب (ع)در ایام محاصره بنى النضیر نقل کرده‏اند که ذیلا از نظرشما مى‏گذرد:

گویند:هنگامى که رسول خدا(ص)براى محاصره یهود بنى النضیر آمد دستور داد خیمه‏اش را در آخرین نقطه از زمینهاى گودى که در آنجا بودـو به زمین بنى حطمة معروف بودـبزنند،همین که شب شد مردى از بنى النضیر تیرى به سوى خیمه آن حضرت انداخت و آن تیر به خیمه اصابت کرد،پیغمبر(ص)دستور داد خیمه‏اش را از آنجا بکنند و در دامنه کوه نصب کنند و مهاجر و انصار اطراف آن،خیمه‏هاى خود را برپا کردند،چون تاریکى شب همه جا را فرا گرفت ناگاه متوجه شدند که على بن ابیطالب در میان آنها نیست،به نزد رسول خدا(ص)آمده و معروض داشتند :على بن ابیطالب گم شده و در میان ما نیست؟

فرمود:فکر مى‏کنم به دنبال اصلاح کار شما رفته باشد،طولى نکشید که على(ع)در حالى که سر بریده همان مرد یهودى را که تیر به سوى خیمه رسول خدا(ص)انداخته بود در دست داشت بیامد و آن سر را نزد آن حضرت گذاشت پیغمبر(ص)فرمود:یا على چه کردى؟

عرض کرد:من دیدم این خبیث مرد بى‏باک و دلاورى است،پس در کمین او نشستم و با خود گفتم :چه چیز در این تاریکى شب او را چنین بى‏باک کرده جز اینکه مى‏خواهد از این تاریکى استفاده کرده دستبرد و شبیخونى بزند،ناگاه او را دیدم که شمشیر در دست دارد و با سه تن از یهود مى‏آید،من که چنان دیدم برخاسته و بدو حمله کرده و او را کشتم و آن سه نفر که همراهش بودند گریختند و هنوز چندان دور نشده‏اند و اگر چند نفر همراه من بیایند امید آن هست که بدانها دست یابیم.

رسول خدا(ص)ده نفر را که از آن جمله ابو دجانه و سهل بن حنیف بود همراه على(ع)روانه کرد و آنان بسرعت آمده پیش از آنکه یهودیان به قلعه‏هاى خود برسند بدانها رسیدند و آنها را به قتل رسانده و سرهاى ایشان را به دستور پیغمبر(ص)در چاههاى بنى حطمه افکندند و همین جریان رعب و وحشتى در دل بنى النضیر افکند و سبب تسلیم و کوچ کردن آنان از مدینه گردید.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCDC.htm


دوشنبه 86 اردیبهشت 31 , ساعت 12:7 عصر

 

به فاصله پانزده روز حادثه جانگداز دیگرى نظیر حادثه رجیع اتفاق افتاد که چنانکه قبلا اشاره شد - در این حادثه سى و هشت نفر از مسلمانان جان خود را از دست داده و به خاک و خون افتادند، ابتداى ماجرا از اینجا شروع شد که ابو براء عامر بن مالک - یکى از بزرگان قبیله بنى عامر - به مدینه آمد و خدمت رسول خدا(ص)شرفیاب شده و هدایایى تقدیم آن حضرت کرد، پیغمبر اسلام فرمود: من هدیه‏مشرکى را نمى‏پذیرم و اگر مى‏خواهى هدیه تو را بپذیرم به دین اسلام در آى!

ابو براء اسلام را نپذیرفت اما اظهار دشمنى و مخالفتى هم با اسلام نکرد و در پاسخ آن حضرت عرض کرد: اگر گروهى از اصحاب و یاران خود را به سرزمین‏«نجد»و میان افراد ما بفرستى تا مردم آنجا را به اسلام دعوت کنند امید آن هست که ایشان دعوت تو را بپذیرند و به دین اسلام در آیند.

رسول خدا(ص)که هنوز از غم و اندوه اصحاب رجیع بیرون نیامده بود به ابو براء فرمود: من از مردم نجد بر یاران خود بیمناکم!

ابو براء عرض کرد: من ایشان را در پناه خود قرار مى‏دهم.

رسول خدا(ص)چهل نفر از برگزیدگان اصحاب خود را به سرکردگى منذر بن عمرو به همراه ابو براء به سوى آنان گسیل داشت و در میان آنها افراد بزرگى از مسلمانان چون: حارث بن صمه، حرام بن ملحان، عروة بن اسماء، نافع بن بدیل، عامر بن فهیره و دیگران وجود داشتند.

اینان به همراهى ابو براء تا جایى به نام‏«بئر معونة‏»در نزدیکى قبیله بنى سلیم پیش رفتند و در آنجا فرود آمده گفتند: کیست که پیام پیغمبر اسلام و نامه آن حضرت را به مردم این ناحیه ابلاغ کرده و برساند؟

حرام بن ملحان گفت: من این ماموریت را انجام مى‏دهم، و به دنبال آن، نامه رسول خدا(ص)را برداشته به نزد عامر به طفیل - رئیس قبیله بنى سلیم - آمد و پیغام آن حضرت را ابلاغ کرد، اما عامر نامه پیغمبر را نگشود و اعتنایى نکرد، حرام بن ملحان که چنان دید از نزد او برخاسته به نزد مردم آن سرزمین آمد و فریاد زد: اى مردم!من فرستاده پیغمبر خدا هستم که به نزد شما آمده‏ام تا شما را به خداى یکتا و پیامبر او دعوت کنم تا به او ایمان آورید!

در همین حال مردى از میان خیمه بیرون آمد و با نیزه‏اى که در دست داشت‏به پهلوى حرام بن ملحان زد که از سوى دیگر بیرون آمد، حرام فریاد زد:

- «الله اکبر، فزت و رب الکعبة‏»

[خدا بزرگتر(از توصیف)است و به پروردگار کعبه سوگند که رستگار شدم. ]و به دنبال آن عامر بن طفیل به میان قبیله بنى عامر آمده و از آنها براى کشتن فرستادگان رسول خدا(ص)کمک خواست ولى آنان به احترام ابو براء و پناهى که به مسلمانان داده بود حاضر به همکارى و کمک او نشده گفتند: ما حاضر نیستیم پیمان ابو براء را زیر پا بگذاریم و حرمت او را بشکنیم.

عامر بن طفیل که چنان دید از قبایل دیگر بنى سلیم مانند«عصیه‏»و«رعل‏»و«ذکوان‏»استمداد کرد و آنها را با خود همدست‏ساخته و به جنگ مسلمانان آمدند و آنها را محاصره نمودند. مسلمانان که چنان دیدند آماده جنگ شده و همگى به شهادت رسیدند جز یکى از آنها به نام کعب بن زید که زخم زیادى برداشته در میان کشتگان افتاد اما زنده بود و دشمنان به خیال اینکه کشته شده است او را به حال خودش گذارده و رفتند و او توانست‏خود را به مدینه برساند و بهبود یابد و تا جنگ خندق نیز زنده بود و در آن جنگ به شهادت رسید.

دو تن از این چهل نفر نیز به نام عمرو بن امیة و منذر بن محمد انصارى از رفقاى خود عقب مانده و دنبال آنها مى‏آمدند همین که نزدیک بئر معونة و مسکن قبیله بنى سلیم رسیدند از دور مشاهده کردند که در آسمان در آن حوالى پرندگانى گردش مى‏کنند، دیدن پرندگان آن دو را به این فکر انداخت که ممکن است اتفاق تازه‏اى افتاده باشد و چون نزدیک رفتند متوجه کشتار بى‏رحمانه بنى سلیم و شهادت رفقاى خود گشتند.

منذر بن محمد رو به عمرو بن امیه کرد و بدو گفت: اکنون چه باید کرد؟

عمرو گفت: عقیده من این است که هر چه زودتر خود را به رسول خدا(ص)برسانیم و ماجرا را به وى اطلاع دهیم. منذر گفت: اما من که دلم راضى نمى‏شود از مکانى که شخصى مانند منذر بن عمرو به قتل رسیده و شهید شده سالم بگذرم و به راه او نروم و مردم خبر کشته شدن او را از من بشنوند!این را گفت و شمشیر را در دست گرفت و به مردم بنى سلیم حمله‏ور شد و به دست آنها کشته شد، عمرو بن امیه نیز به اسارت آنها در آمد و چون او را به نزد عامر بن طفیل بردند و دانست که وى از قبیله مضر مى‏باشد دستور داد او را آزاد کنند تا ضمنا نذرى را هم که مادرش کرده بود تابنده‏اى را آزاد کند ادا کرده باشد.

عمرو بن امیه به سوى مدینه حرکت کرد و تا جایى به نام‏«قرقرة الکدر»پیش رفت و در آنجا به دو نفر از طایفه بنى عامر برخورد، و چون طایفه مزبور نیز نسبت‏به بنى سلیم مى‏رساندند، عمرو به فکر افتاد به ترتیبى آن دو را غافلگیر ساخته و به قتل برساند و بدان مقدار انتقام خود را از بنى سلیم که با آن بى‏رحمى رفقاى مسلمان او را کشته بودند بگیرد، ولى نمى‏دانست که این دو نفر از بنى عامر هستند، و بنى عامر نیز با پیغمبر اسلام همپیمان بودند.

عمرو بن امیه نقشه خود را عملى کرد و صبر کرد تا وقتى آن دو نفر به خواب رفتند برخاسته و هر دو را به قتل رسانید و سپس به مدینه آمده ماجرا را به اطلاع رسول خدا(ص)رسانید، پیغمبر از شنیدن ماجراى کشتگان مسلمانان بسیار افسرده و غمگین شد اما فرمود: آن دو نفر را نیز بیهوده به قتل رساندى و من باید طبق پیمانى که با بنى عامر دارم خونبهاى آن دو نفر را بپردازم، سپس درباره اصل این فاجعه فرمود: این کار را ابو براء کرد و من از آن بیمناک و خایف بودم.

ابو براء نیز از اینکه عامر بن طفیل عهد و امان او را شکسته بود بسختى غمگین شد و به گفته برخى از غصه هلاک گردید، و فرزند ابو براء که نامش ربیعه بود در صدد تلافى عمل عامر بر آمد و چون فرصتى به دست آورد با نیزه به سوى عامر بن طفیل که بر اسبى سوار بود حمله برد و زخمى بر او زده از اسب بر زمینش افکند و گریخت.

اما عامر از آن زخم جان سالم بدر برد و بعدها در اثر نفرین رسول خدا(ص)غده‏اى چون غده شتران در گلو یا در زانو در آورد. و در خانه زنى از زنان‏«بنى سلول‏»جان بداد و سخن او که در وقت مرگ از روى تاسف و غربت‏خود مى‏گفت: «غدة کغدة البعیر و موت فى بیت‏سلولیه‏»در میان عرب ضرب المثل گردید. (1)

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCDB.htm


<   <<   21   22   23   24   25   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ