پس از اینکه کاروان اسیران را وارد شام کردند، روانه مسجد جامع شهر شدند و در مسجد منتظر ماندند تا اجازه ورود به مجلس یزید را بگیرند.در این هنگام مروان بنحکم به مسجد آمد و از حادثه کربلا پرسید، براى او شرح دادند، و او چیزى نگفت و رفت! پس از او یحیى بن حکم وارد مسجد شد و او نیز از جریان کربلا جویا شد، براى او نیز ماجرا را نقل کردند، او از جاى برخاست در حالى که مىگفت: بخدا سوگند در روز قیامت از دیدار محمد محروم و از شفاعت او دور خواهید ماند، و من از این پس با شما یکدل نباشم و در هیچ امرى شما را همراهى نخواهم کرد! (1)
بهر حال اجازه ورود به مجلس یزید صادر شد و اهل بیت علیه السلام را در حالى که دست مردها ـ که دوازده نفر بودند (2) ـ به گردنشان بسته شده بود و همه اسیران نیز به یکدیگر زنجیر شده بودند وارد مجلس یزید نمودند.
یزید در قصر خود در محلى مشرف بر جیرون (3) نشسته بود و ورود سرهاى مقدس و کاروان اهل بیت را مشاهده مىکرد و این اشعار را زمزمه مىکرد:
لما بدت تلک الحمول و اشرقت
تلک الشموس على ربى جیرون
نعب الغراب فقلت صح او لا تصح
فلقد قضیت من الغریم دیونی (4) پس از وارد نمودن اسیران به مجلس یزید، ایشان را در مقابل او نگاه داشتند، امام چهارم علیه السلام به یزید فرمود: اگر رسول خدا صلى الله علیه و آله ما را در این حالت ببیند گمان دارى با تو چه خواهد کرد؟
و فاطمه دختر امام حسین علیه السلام فریاد زد: اى یزید! آیا دختران رسول خدا صلى الله علیه و آله باید اینگونه به اسارت گرفته شوند؟
اهل مجلس با شنیدن این جمله از دختر امام حسین علیه السلام به گریه افتادند به گونهاى که صداى گریه ایشان شنیده مىشد.
یزید چون وضعیت را بدین صورت دید ناچار دستور داد دستهاى امام چهارم را باز کنند.
در این هنگام سر مبارک امام حسین علیه السلام را در حالى که شستشو داده و محاسن مبارک حضرت را شانه زده بودند، در تشتى از طلا قرار داده و در مقابل یزید گذاردند، و یزید با چوبى که در دست داشت بر دندانهاى مبارک امام علیه السلام مىزد (5) .
یزید گفت:
نفلق هاما من اناس اعزة
علینا و هم کانوا اعق و اظلما (6)
یحیى بن حکم (7) گفت: لهام بجنب الطف ادنى قرابة
من ابن زیاد العبد ذی النسب الوغل
سمیة امسى نسلها عدد الحصى
و بنت رسول الله لیست بذی نسل (8)
یزید بر سینه او کوبید و گفت: خاموش باش! (9)
سپس یزید روى به اهل مجلس کرد و گفت: این مرد (10) مىبالید و مىگفت: پدر من بهتر از پدر یزید، و مادرم بهتر از مادر او، و جد من بهتر از جد اوست، و من خود را بهتر از او مىدانم و همینها بود که او را کشت! ! !
اما سخن او که پدرم بهتر از پدر یزید است، کار پدر من با پدر او به داورى کشید و خدا به نفع پدر من داورى کرد! !
و اما سخن او که مادرم بهتر از مادر یزید است، آرى بجان خودم سوگند که بدون تردید فاطمه دختر رسول خدا بهتر از مادر من است.
و اما گفته او که جدم بهتر از جد اوست، بلى! مسلما کسى که به خدا و روز قیامت ایمان دارد، نمىتواند بگوید که جد من بهتر از محمد است! (11)
و اما اینکه گفت: من بهتر از یزیدم، پس شاید او این آیه را تلاوت نکرده است
قل اللهم مالک الملک! (12) (13)
آنگاه یزید به امام سجاد علیه السلام گفت: اى پسر حسین! پدرت رابطه خویشاوندى را نادیده گرفت و مقام و منزلت مرا در نیافت! و با سلطنت من در آویخت و خدا آنگونه که دیدى با او رفتار کرد! !
على بن الحسین علیه السلام این آیه را تلاوت فرمود
ما اصاب من مصیبة فى الارض و لا فى انفسکم الا فى کتاب من قبل ان نبرأها ان ذلک على الله یسیر (14) .
یزید به فرزند خود خالد گفت: پاسخ او را بده! ولى خالد ندانست چه جوابى گوید! یزید به او گفت: بگو
ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم و یعفو عن کثیر (15) .
ابن شهر آشوب گفته است: پس از آن على بن الحسین علیه السلام فرمود: اى پسر معاویه و هند و صخر! نبوت و پیشوایى همیشه در اختیار پدران و نیاکان من بوده پیش از آنکه تو زاده شوى! به راستى که در جنگ بدر و احد و احزاب، پرچم رسول خدا در دست جدم على بن ابى طالب، و پرچم کافران در دست پدر و جد تو بود!
آنگاه على بن الحسین علیه السلام این شعر را خواند:
ماذا تقولون اذ قال النبى لکم
ماذا فعلتم و انتم آخر الامم
بعترتی و باهلی بعد مفتقدی
منهم اسارى و منهم ضرجوا بدم (16)
سپس امام چهارم علیه السلام ادامه داده فرمود: اى یزید! واى بر تو! اگر مىدانستى چه عمل زشتى را مرتکب شدهاى و با پدرم و اهل بیت و برادر و عموهاى من چه کردهاى، مسلما به کوهها مىگریختى! و بر روى خاکستر مىنشستى! و فریاد بهواویلا بلند مىکردى! که سر پدرم حسین فرزند فاطمه و على را بر سر در دروازه شهر آویختهاى! و ما امانت رسول خدا در میان شما هستیم؛ تو را به خوارى و پشیمانى فردا بشارت مىدهم! و پشیمانى فردا زمانى است که مردم در روز قیامت گرد آیند (17) .
در نقلى دیگر آمده است که یزید رو به زینب کبرى علیها السلام کرد و گفت: سخن بگو.
حضرت زینب علیها السلام به امام سجاد علیه السلام اشاره نموده فرمود: ایشان سخنگوى ماست .
سپس امام سجاد علیه السلام این اشعار را خواند:
لا تطمعوا ان تهینونا فنکرمکم
و ان نکف الاذی عنکم و تؤذونا
و الله یعلم انا لا نحبکم
و لا نلومکم ان لا تحبونا (18)
یزید گفت: راست گفتى اى جوان، ولى پدر و جد تو خواستند امیر باشند و خداى را سپاس که آنان را کشت و خونشان را ریخت! (19)
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAFFB1.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]