سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ای گرامی ترینِ گرامیان و نهایتِ آرزوی خواستاران ! تو سرور منی که درِ دعا و توبه را برای من گشودی. پس درِ قبول و اجابت دعا را بر من مبند . [.فاطمه علیه السلام ـ در دعایش ـ]
 
شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:42 صبح

 

عبید الله بن زیاد که مسلم بن عمرو باهلى فرستاده یزید و شریک بن اعور حارثى با وى همراه بودند رهسپار کوفه شد.گویند همراهان او که تعداد آنها به پانصد مى‏رسید اندکى توقف کردند و دیرتر به راه افتادند.آنها چنین مى‏پنداشتند که ابن زیاد منتظر آنان گشته و امام حسین ع زودتر از وى به کوفه خواهد رسید.اما او بدون اعتنا به آنها خود حرکت کرد.همین که به نزدیکى شهر رسید اندکى درنگ کرد تا هوا تاریک شود و شب هنگام از راه نجف به کوفه وارد شد.دهان خود را با پارچه‏اى بسته بود و عمامه سیاهى بر سر داشت. لباس اهالى حجاز را بر تن کرده بود تا به این وسیله مردم او را به جاى امام حسین ع اشتباه بگیرند.چون مردم اطلاع یافته بودند که حسین بن على ع به طرف کوفه حرکت کرده است.از این رو مردم که در انتظار آن حضرت بودند با مشاهده عبید الله گمان کردند امام حسین است.پس زنى فریاد کرد : الله اکبر این فرزند رسول الله ص است.مردم به استقبال او مى‏رفتند.از میان جمعیت فریاد برآمد، جمعیت ما که چهل هزار نفر هستیم به یارى تو خواهیم شتافت.ابن زیاد به میان جمعیت رفت.مردم همه به وى سلام مى‏کردند و ورودش را به کوفه خوش آمد مى‏گفتند.ازدحام شدیدى میان انبوه مردم بر پا شد.ابن زیاد که احساس کرد، وى را به جاى حسین ع گرفته‏اند به شدت ناراحت شد.در این اثنا عبد الله بن مسلم باهلى که ازدحام مردم را دید فریاد برآورد به یکسو روید.این مرد امیر کوفه عبید الله بن زیاد است.ابن زیاد نقاب از روى خود برداشت و گفت: من عبید الله هستم.مردم به سرعت از گرد او پراکنده شدند و یکدیگر را لگد مى‏کردند .ابن زیاد برفت تا در تاریکى شب به قصر دار الاماره رسید.نعمان بن بشیر درهاى قصر را به روى او و همراهانش بست.یکى از همراهان عبید الله بانک زد که در را به روى او باز کنند.

نعمان که گمان مى‏کرد او حسین ع است، از بالاى قصر سرکشیده گفت: تو را به خدا سوگند دهم که از این قصر دور شو زیرا من امانتى که در دست دارم به تو نخواهم سپرد، و به جنگ با تو نیز نیازى نیست.عبید الله خاموش بود.آنگاه خود را نزدیک قصر ساخت.نعمان نیز از بالاى قصر به زیر آمد و دانست که وى ابن زیاد است.سپس در را گشود.ابن زیاد به سخن پرداخت و گفت: در را باز کن خدا کارت را نگشاید که شبت به درازا کشید.پس ابن زیاد و همراهانش وارد قصر شدند.اما از ورود مردم مانع گردید.مردم نیز بازگشتند و پراکنده شدند.ابن زیاد آن شب را در قصر دار الاماره به سر برد.همین که بامداد شد مردم را به نماز جماعت فراخواند .پس مردم گرد آمدند و ابن زیاد به سخن پرداخت و آنان را از نافرمانى بیم داد و گفت هر کس که فرمان وى را اطاعت کند به او پاداش نیک خواهد داد، و به آنان گفت: تنها وعده‏هاى شما کافى نیست بلکه صدق و راستى بسته به اعمال شماست.آنگاه از منبر به زیر آمد و دستور داد بزرگان شهر و سرشناسان را با شدت هر چه بیشتر دستگیر کنند، و خطاب به مردم گفت: نام هر یک از افراد ناشناس و هواخواهان یزید را که در میان شما هستند براى من بنویسید چنانچه شخصى از این دستور سرپیچى کند جان و مالش در امان نبوده و خون و مالش بر ما مباح خواهد بود و هر کس از سرشناسان هر محل که در میان مردم آشناى خود که دشمنان یزید را مى‏شناسد، از معرفى او خوددارى کند بر در خانه خود به دار آویخته خواهد شد.و از بیت المال نیز بى بهره خواهد بود.

همین که مسلم بن عقیل آمدن عبید الله را به کوفه دانست و سخنان تهدید آمیز وى را شنید از خانه مختار بیرون رفت و در تاریکى شب به خانه هانى بن عروه درآمد.پس یاران او دور از چشم مأمورین عبید الله به نزد او رفت و آمد مى‏کردند، و به یکدیگر سفارش مى‏کردند که جاى مسلم را به کسى نشان ندهند.پس عبید الله که از محل او بى اطلاع بود، با گماشتن مأمورانى به جستجوى او پرداخت.در این موقع شریک بن حارث همدانى که همراه عبید الله از بصره حرکت کرده بود، بیمار گشته و در خانه هانى اقامت کرده بود.از این رو شخصى را نزد هانى فرستاد به این نام که عبید الله تصمیم دارد به عیادت شریک برود.شریک که به خانه هانى آمده بود به مسلم گفت: از این فرصت استفاده، و به عبید الله حمله کن و او را به قتل برسان.اما هانى وى را از این امر بازداشت و همسر هانى نیز وى را سوگند داد که از این عمل خوددارى کند.بدین ترتیب ابن زیاد پس از ملاقات با شریک خانه هانى را ترک گفت و شریک نیز دیرى نپایید که به دنبال همان بیمارى از دنیا رفت.پس از چندى که عبید الله یاراى دستیابى به مسلم را پیدا نکرده بود، یکى از غلامان خود را که معقل نام داشت پیش خواند.و چهار هزار درهم به وى سپرد و به وى دستور داد که با نیرنگ و به هر طریق که مى‏داند خود را به یاران مسلم نزدیک و چنین وانمود کند که من از اهالى حمص، و از یاران مسلم هستم و جهت یارى او مبلغى پول در اختیار آنان گذارد.تا شاید به این وسیله بتواند بر مسلم دسترسى پیدا کند.پس معقل ابتدا خود را به مسلم بن عوسجه رسانید، و او را با گفتار خود فریب داد و همراه با او رهسپار خانه هانى گردید و مسلم بن عقیل را به وى نشان داد .بدین ترتیب از اوضاع مسلم بن عقیل و خانه هانى آگاه شد و اخبار را براى ابن زیاد گزارش کرد.

در این اثنا تعداد کسانى که با مسلم دست بیعت داده بودند به بیست و پنج هزار نفر مى‏رسیدند .از این رو مسلم بر آن شد که بر ضد حکومت قیام کند.اما هانى به وى گفت: در این امر شتاب مکن، زیرا هانى از ابن زیاد نسبت به جان خود بیم داشت.پس خود را بیمار نشان داده و از رفتن به مجلس او خوددارى کرد.ابن زیاد سه تن از یاران خویش را به نام محمد بن اشعث، حسان بن اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبیدى و دخترش که همسر هانى نیز بود، و رویحه نام داشت پیش خواند و از آنان پرسید، چرا هانى بن عروه به دیدن ما نیامد؟ آنها گفتند او بیمار است.ابن زیاد گفت: من شنیده‏ام که بهبودى یافته و روزها بر در خانه‏اش مى‏نشیند .پس به دیدار او بروید، و دستورش دهید حق ما را وانگذارد.زیرا من دوست ندارم فردى مانند او که از بزرگان عرب است حقش نزد من تباه گردد.پس این چند تن نزد هانى آمدند و به او گفتند: چرا به دیدن امیر نیامدى.او نام تو را برد و از تو جویا شد.هانى گفت: بیمارم .آنها گفتند: امیر شنیده است که سلامت هستى.آنگاه وى را سوگند دادند که همراه با آنان نزد ابن زیاد برود.وى نیز موافقت کرد و با آنان رهسپار قصر امیر شد.حسان بن اسماء از مخفى بودن مسلم در خانه هانى اطلاعى نداشت.اما محمد بن اشعث از ماجرا با خبر بود.همین که بر ابن زیاد وارد شد از وى پرسید: اى هانى، این کارها چیست که در خانه خود به زیان یزید و همه مسلمانان تهیه مى‏بینى؟ مسلم بن عقیل را به خانه خود مى‏برى و لشگر و سلاح جنگ در خانه‏هاى اطراف خود فراهم مى‏کنى و چنین مى‏پندارى که این کارها بر من پوشیده مى‏ماند؟

هانى گفت، من چنین کارى نکرده‏ام.اما عبید الله بى درنگ معقل را پیش خواند.هانى در این هنگام دانست که او جاسوس ابن زیاد بوده است.پس ساعتى سر به زیر افکند و دیگر نتوانست سخنى بگوید.سپس به خود آمده از وى عذرخواهى کرد و گفت: من مسلم را به خانه خود دعوت نکردم.بلکه او خود از من خواست به خانه‏ام درآید و من شرم کردم از پذیرفتن او مانع گردم و او را پناه دادم.و اکنون وى مهمان من است.چنانچه امیر موافقت کند به خانه مى‏روم و از وى مى‏خواهم که به محل دیگرى برود.ابن زیاد گفت به خدا قسم که دست از تو برندارم تا او را به نزد من حاضر گردانى.هانى گفت، به خدا سوگند هرگز چنین نخواهم کرد من میهمان خود را به دست تو دهم که او را به قتل رسانى؟ در این اثنا مسلم بن عمرو باهلى برخاست و هانى را به کنارى برد و با او به سخن پرداخت تا شاید بتواند هانى را قانع کند.اما هانى از این امر امتناع مى‏ورزید.ابن زیاد با شنیدن این سخنان به هانى گفت: به خدا سوگند، چنانچه در این وقت مسلم را حاضر نکنى فرمان دهم که سر از تنت جدا کنند.هانى پاسخ داد و گفت: چنانچه به این امر دست زنى در این هنگام، با شمشیرهاى برهنه اطراف خانه تو را محاصره خواهند کرد.هانى گمان مى‏کرد که قوم و قبیله‏اش با وى همراهى دارند و در حمایت از او کوتاهى نخواهند کرد.ابن زیاد گفت: مرا از شمشیرهاى کشیده مى‏ترسانى، و امر کرد که هانى را نزدیک آوردند.پس به آن چوب که در دست داشت بر روى او بسیار زد تا بینى وى شکست و خون بر جامه‏هاى او سرازیر شد و گوشت صورت او فروریخت تا آنجا که چوب شکست و هانى دلیرى کرد و دست به شمشیر یکى از یاران ابن زیاد برد و خواست آن شمشیر را بر ابن زیاد زند، اما آن مرد طرف دیگر شمشیر را گرفت و از این امر مانع شد.عبید الله که چنین دید بانگ بر غلامان زد که هانى را بگیرید.و بر زمین کشیده ببرید.غلامان او را بگرفتند و بر زمین کشیدند، و در حالى که ابن زیاد به وى گفت: خون تو بر من مباح گردیده دستور داد هانى را در یکى از اطاقهاى خانه خود زندانى کنند و مامورى نیز بر او گماشتند و در را بروى او بستند.حسان بن خارجه با مشاهده این حالت از جاى برخاست روى به ابن زیاد آورد و گفت: تو ما را امر کردى و ما این مرد را با حیله و نیرنگ نزد تو آوردیم.اکنون که نزد تو آمد این چنین با وى رفتار کردى.ابن زیاد از سخن او در غضب شد و امر کرد بر سینه‏اش زدند و به ضرب مشت و سیلى او را نشانیدند.سپس محمد اشعث برخاست و گفت: امیر به ما مى‏آموزد ما بر آنچه را که مورد پسند امیر باشد خوشنودیم، چه به سود ما باشد و چه به زیان ما .

از سوى دیگر به عمرو بن حجاج خبر رسید که هانى کشته شده است.پس با قبیله مدحج حرکت کرد و قصر ابن زیاد را به محاصره درآورد.عبد الله با مشاهده این ماجرا به شریح قاضى گفت، به نزد هانى برو و با او دیدار کن.آنگاه مردم را خبر ده که او زنده است.پس شریح از نزد هانى بیرون شد و مردم را آگاه ساخت که هانى زنده است.همین که قبیله او بدانستند که او زنده است خداى را سپاس گفتند و پراکنده شدند.

بدین ترتیب مى‏بینیم که چگونه شخص ظالم و ستمکار به دست کسانى مانند محمد بن اشعث که خود حامى مردمان ستمکار، و فردى نابکار همانند شریح است، سمت قضاوت و داورى دارد، اما خود ریشه‏هاى ظلم را پى‏ریزى مى‏کند، و در نتیجه حق را زیر پا مى‏گذارد و ستم پیشه‏گان از قهر مردم به دور مى‏مانند.از یک سو شریح خود تظاهر به دین مى‏کند اما با فرمانروایان ستمکار همکارى مى‏نماید، چنان که گویى گرگى است در لباس میش.و از سوى دیگر مى‏بینیم که چگونه قبیله مذحج با گفتار شریح فریب خوردند و خود نیز جنبه احتیاط و دور اندیشى را رعایت نکردند.

ابن زیاد پس از آنکه هانى را دستگیر و زندانى کرد، از آن بیم داشت که مردم بر ضد او قیام کنند.از این رو از قصر بیرون آمد و در حالى که بزرگان مردم و پاسبانان و نزدیکانش نیز با او بودند به منبر رفت و با گفتارى کوتاه مردم را تهدید کرد و آنان را بر حذر داشت که مبادا به صف مخالفین او درآیند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEID.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ