سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چون طلیعه نعمتها به شما رسید ، با ناسپاسى دنباله آن را مبرید . [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 86 خرداد 10 , ساعت 5:17 عصر

 

امام علیه السلام در روز سه شنبه دهم ماه ربیع الاول سال 38 هجرى در ابتداى فجر، که هنوز هوا تاریک بود، نماز صبح را با یاران خود بجا آورد. آن حضرت از ناتوانى وخستگى سپاه شام کاملا آگاه بود ومى‏دانست که دشمن به آخرین سنگر عقب نشینى کرده وبا یک حمله جانانه مى‏توان به خرگاه آتش افروز جنگ معاویه دست‏یافت.از این رو، به اشتر دستور داد که به تنظیم سپاه بپردازد. مالک، در حالى که در پوششى از آهن فرو رفته بود به میان سپاه آمد ودر حالى که بر نیزه خود تکیه کرده بود فریاد کشید:«سووا صفوفکم رحمکم الله‏»:صفهاى خود را مرتب کنید. چیزى نگذشت که حمله آغاز شد واز همان ابتدا نشانه‏هاى شکست دشمن با فرار آنان از میدان نبرد آشکار گردید.

در این موقع، مردى از سپاه شام بیرون آمد وخواستار مذاکره حضورى با امام -علیه السلام شد. امام در میان دو صف با او به مذاکره پرداخت. او پیشنهاد کرد که هر دو طرف به جایگاه نخستین خود عقب نشینى کند وامام شام را به معاویه واگذار نماید.امام علیه السلام باتشکر از پیشنهاد او یاد آور شد که من در این موضوع مدتها اندیشیده‏ام ودر آن جز دو راه براى خود ندیده‏ام، یا نبرد با یاغیگران یا کفر بر خدا وآنچه که بر پیامبر او نازل شده است. وخدا هرگز راضى نیست که در ملک او عصیان وگناه شود ودیگران در برابر آن سکوت کنند واز امر به معروف ونهى از منکر سرباز زنند. از این رو جنگ با متمردان را بهتر از هم‏آغوشى با غل وزنجیر یافته‏ام.

آن مرد از جلب موافقت امام علیه السلام مایوس شد ودر حالى که آیه انا لله و انا الیه راجعون را بر زبان جارى مى‏کرد به سوى سپاه شام بازگشت. (1)

نبرد بى امان میان طرفین بار دیگر آغاز گردید. در این نبرد از هر وسیله ممکن استفاده مى‏شد، از تیر وسنگ واز شمشیر ونیزه وعمودهاى آهنین که کوه آسا بر سر طرفین فرو مى‏آمد. نبرد تا صبح روز چهارشنبه ادامه داشت.سپاه معاویه در شب آن روز از فزونى کشته‏ها وزخمیها مانند سگ زوزه مى‏کشید واز این جهت در تاریخ آن شب چهارشنبه را «لیلة الهریر» خوانده‏اند.

اشتر در میان سربازان حرکت مى‏کرد ومى‏گفت:مردم تا پیروزى به اندازه یک کمان بیش باقى نمانده است وفریاد مى‏زد:«الا من یشری نفسه لله ویقاتل مع الاشتر حتى یظهر او یلحق بالله؟» یعنى:آیا کسى هست که جان خود را به خدا بفروشد ودر این راه به همراه اشتر نبرد کند، تا پیروز گردد یابه خدا بپیوندد؟ (2)

امام علیه السلام در این لحظات حساس در مقابل فرماندهان وافراد مؤثر سپاه خود سخنرانى کرد وفرمود:

اى مردم، مى‏بینید که کار شما ودشمن به کجا انجامیده و از دشمن جز آخرین نفس چیزى باقى نمانده است. آغاز کارها با پایان آن سنجیده مى‏شود.من صبحگاهان آنان را به محکمه الهى خواهم کشید وبه زندگى ننگینشان پایان خواهم داد. (3)

معاویه از مضمون سخنرانى آن حضرت آگاه شد. لذا رو به عمرو عاص کرد وگفت: این همان شبى است که على فرداى آن کار جنگ را یکسره خواهد کرد. اکنون چه باید کرد؟

عمروعاص گفت:نه سربازان تو مانند سربازان او هستند ونه تو مانند او هستى. او به انگیزه دینى وعقیدتى نبرد مى‏کند، در حالى که تو به انگیزه دیگر. تو خواهان زندگى هستى واو خواهان شهادت.سپاه عراق از پیروزى تو بر خود مى‏ترسد، در حالى که سپاه شام از پیروزى على هراسى ندارد.

معاویه:پس چه باید کرد؟

عمروعاص:باید پیشنهادى کرد که اگر بپذیرند دچار اختلاف شوند واگر نپذیرند نیز دچار دو دستگى گردند; آنان را به کتاب خدا دعوت کن تا میان تو وآنان حاکم باشد. در این صورت تو به خواسته خود نائل مى‏آیى. این مطلب مدتها در ذهن من بود ولى از ابراز آن خوددارى مى‏کردم تا وقت آن برسد.

معاویه از پختگى نقشه همکار خود تشکر کرد ودر صدد اجراى آن بر آمد.

بامداد روز پنجشنبه سیزدهم ربیع الاول، وبه قولى سیزدهم صفر، سپاه امام -علیه السلام بانیرنگ کاملا بى سابقه‏اى روبرو شد وخدمتى که فرزند عاص به طاغیان شام کرد بحق مایه حیات مجدد تیره اموى وبازگشت آنان به صحنه اجتماع شد.

سپاه شام، طبق دستور عمرو، قرآنها را بر نوک نیزه‏ها بستند وصفوف خود را با مصاحف آراستند. قرآن بزرگ دمشق به کمک ده نفر بر نوک نیزه حمل مى‏شد. آن گاه همگى یکصدا شعار سر دادند که:«حاکم میان ما وشما کتاب خداست‏».

گوشهاى عراقیان متوجه فریادها شد وچشمهایشان به نوک نیزه‏ها افتاد.از سپاه شام جز شعارها وفریادهاى ترحم انگیز چیزى شنیده نمى‏شد.همگى مى‏گفتند:

اى مردم عرب، براى زنان ودخترانتان،خدا را در نظر بگیرید.

خدا را خداى را در باره دینتان!

پس ازمردم شام چه کسى از مرزهاى شام پاسدارى خواهد کرد وپس ازمردم عراق چه کسى ازمرزهاى عراق حفاظت‏خواهد نمود؟

چه کسى براى جهاد با روم وترک ودیگر کافران، باقى خواهد ماند؟ (4)

منظره روح انگیز مصاحف وناله‏هاى مهر آفرین، عقل وهوش را از بسیارى از سربازان امام علیه السلام ربودوآنان را مبهوت ومدهوش ساخت. مردان جنگى که تا ساعاتى پیش افتخار مى‏آفریدند ودر یک قدمى پیروزى کامل قرار داشتند، همچون افسون شدگان، بر جاى خود میخکوب شدند. ولى شیرمردانى، مانند عدى بن حاتم ومالک اشتر وعمرو بن الحمق، از واقعیت نیرنگ آگاه بودند ومى‏دانستند که چون دشمنان را یاراى مقابله نیست ودر آستانه سقوط ونابودى قرار گرفته‏اند از این راه مى‏خواهند خود رانجات دهند وگرنه آنان هیچ گاه تن به قرآن نداده ونخواهند داد. از این جهت، فرزند حاتم به امام علیه السلام گفت:

هیچ گاه سپاه باطل را یاراى مقابله با حق نیست. از هر دو طرف گروهى کشته ومجروح شده‏اند وآنان که با ما باقى مانده‏اند از آنان نیرومندترند، به ناله‏هاى شامیان گوش فرا نده وما پیرو تو هستیم.

اشتر گفت:معاویه فاقد جانشین است ولى تو جانشین دارى. اگر او سرباز دارد ولى صبر سربازان تو را ندارد. آهن را با آهن بکوب و از خدا کمک بگیر.

سومى گفت:على جان، ما از روى تعصب به حمایت تو برنخاسته‏ایم، بلکه براى خدا دعوت تو را پاسخ گفته ایم... اکنون حق به آخرین نقطه خود رسیده است وما را با وجود تو نظرى نیست. (5)

ولى اشعث‏بن قیس، که خود را در جرگه یاران على علیه السلام قرار داده بود واز روز نخست‏حرکات مرموزى داشت وارتباط او با معاویه کم وبیش آشکار شده بود، رو به امام علیه السلام کرد وگفت:دعوت قوم را پاسخ بگو که تو به پاسخگویى به درخواست آنان شایسته ترى.ومردم خواهان زندگى هستندوجنگ را خوش ندارند.

امام علیه السلام که از نیت ناپاک او آگاه بود، فرمود: باید در این مورد اندیشید. (6)

معاویه براى تحریک عواطف سپاه امام به عبدالله فرزند عمرو عاص که از مقدس نماهاى جامعه آن روز بود، فرمان داد که در میان صفوف دو گروه قرار گیرد وآنان را به پذیرفتن داورى کتاب خود دعوت کند. او نیز در میان دو صف قرار گرفت وگفت:مردم!اگر نبرد ما براى دین بود، هر دو گروه حجت را بر گروه مخالف تمام کرد واگر براى دنیا بود، هر دو گروه از حد تجاوز کردند. ما شما را به حکومت کتاب خدا دعوت مى‏کنیم واگر شما دعوت مى‏کردید ما اجابت مى‏نمودیم. فرصت را مغتنم شمارید.

این شعارها دشمن پراکنده ومردم ساده لوح عراق را فریفت وجمعیت در خور ملاحظه‏اى رو به امام علیه السلام آوردند که دعوت آنان را بپذیرد.

امام علیه السلام در این لحظات حساس، براى روشن ساختن اذهان فریب خوردگان، رو به آنان گرد وگفت:

بندگان خدا، من از هر کسى براى پذیرفتن دعوت به حکم قرآن شایسته ترم ولى معاویه وعمروعاص وابن ابى معیط وحبیب بن مسلمه وابن ابى سرح اهل دین وقرآن نیستند. من بهتر از شما آنان را مى‏شناسم. من با آنان از دوران کودکى تاکنون معاشرت کرده‏ام; آنان در تمام احوال بدترین کودکان وبدترین مردان بودند. به خدا سوگند، آنان قرآنها را بلند نکرده‏اند که قرآن را مى‏شناسند ومى‏خواهند به آن عمل کنند، بلکه این کار جز حیله ونیرنگ نیست. بندگان خدا، سرها وبازوان خود را لختى به من عاریه دهید که حق به نتیجه قطعى رسیده وچیزى تا بریده شدن ریشه‏ستمگران باقى نمانده است.

در حالى که افراد مخلص از نظر امام علیه السلام طرفدارى مى‏کردند، ناگهان بیست هزار نفر از رزمندگان سپاه عراق، در حالى که در پوششى ازا هن فرو رفته بودند وپیشانى آنها از سجده پینه بسته بود وشمشیر بر دوش داشتند (7) ، میدان نبرد را ترک گفته وبه مقر فرماندهى رو آوردند. این گروه را افرادى همچون مسعربن فدکى وزیدبن حصین وبرخى از قراء عراق رهبرى مى‏کردند که بعدا از سران خوارج شدند. آنان در برابر جایگاه امام علیه السلام ایستادند و او را به جاى «یا امیر المؤمنین‏» به «یا على‏» خطاب کردند وبا کمال بى ادبى گفتند:

دعوت قوم را بپذیر وگرنه تو را مى‏کشیم، همچنان که عثمان بن عفان را کشتیم. به خدا سوگند، اگر دعوت آنان را اجابت نکنى تو را مى‏کشیم!

فرماندهى که دیروز مطاع مطلق بود، اکنون کارش به جایى انجامیده بود که به او دستور تسلیم وپذیرش صلح تحمیلى مى‏دادند. امام علیه السلام در پاسخ آنان گفت:

من نخستین کسى هستم که به کتاب خدا دعوت کردم ونخستین کسى هستم که دعوت کتاب را اجابت گفتم وبر من جایز نیست که شما را به غیر کتاب خدا بخوانم. من با آنان مى‏جنگم زیرا گوش به حکم قرآن نمى‏دهند، آنان خدا را نافرمانى کردند وپیمان او را شکستند وکتاب او را پشت‏سر افکندند. من به شما اعلام مى‏کنم که آنان شما را فریفته‏اند. آنان خواهان عمل به قرآن نیستند.

سخنان منطقى ومستدل امام علیه السلام در آنان مؤثر نیفتاد ومرور زمان نشان داد که آنان افرادى تندرو ودور از فهم ودرک حقایق بودند که تحت تاثیر شعارهاى تو خالى شامیان قرار گرفته بودند وهرچه امام آنان را نصیحت مى‏کرد بر اصرار ولجاجت‏خود مى‏افزودند ومى‏گفتند که باید امام دستور دهد که اشتر دست از نبرد بردارد.هیچ چیز براى یک ارتش در حال نبرد زیانبارتر از اختلاف ودودستگى نیست.از آن بدتر، شورش گروه ساده لوح ودور ازمسائل سیاسى بر فرمانده خردمند وداناى خود است. امام علیه السلام خود را در آستانه پیروزى مى‏دید واز واقعیت پیشنهاد دشمن آگاه بود، اما چه کند که اختلاف شیرازه وحدت سپاه را از هم مى‏گسست.

امام علیه السلام مقاومت در برابر بیست هزار نفرمسلح مقدس نما را، که پیشانى آنان از کثرت سجده پینه بسته بود، صلاح ندید ویکى از نزدیکان خود به نام یزید بن هانى را خواست وبه او چنین گفت:

خود را به نقطه‏اى که اشتر در آنجا مشغول نبرد است‏برسان وبگو که دست از نبرد بکشد وهرچه زودتر به سوى من آید.

یزید بن هانى خود را به صف مقدم رسانید وبه اشتر گفت:امام دستور مى‏دهد که دست از نبردبردارى وبه سوى او بیایى.

اشتر: سلام مرا به امام برسان وبگو که اکنون وقت آن نیست که مرا از میدان فرا خوانى.امید است که به همین زودى نسیم پیروزى بر پرچم اسلام بوزد.

قاصد بازگشت وگفت: اشتر مراجعت را مقرون به مصلحت نمى‏داند ومى‏گوید که در آستانه پیروزى است.

شورشیان رو به امام کردند وگفتند: اباء اشتر از بازگشت‏به دستور توست. تو پیام دادى که در میدان نبرد مقاومت کند.

على علیه السلام با کمال متانت فرمود: من هرگز با مامور خودمحرمانه سخن نگفتم. هرچه گفتم شما آن را شنیدید. چگونه من را بر خلاف آنچه که آشکاراگفتم متهم مى‏کنید؟

شورشیان: هرچه زودتر پیام بده که اشتر از میدان بازگردد وگرنه تو را مانند عثمان مى‏کشیم یا زنده تحویل معاویه مى‏دهیم.

امام علیه السلام رو به یزید بن هانى کرد وگفت: آنچه را مشاهده کردى به اشتر برسان.

مالک از پیام امام علیه السلام آگاه شد ورو به قاصد کرد وگفت: این فتنه زاییده بلند کردن قرآنها برسر نیزه هاست. واین نقشه فرزند عاص است.سپس با اندوه گفت:آیا پیروزى را نمى‏بینى وآیه خدا را مشاهده نمى‏کنى؟ آیا رواست که در این اوضاع صحنه نبرد را رها کنم؟

قاصد: آیا رواست که تو در اینجا باشى وامیرمؤمنان کشته یا تحویل دشمن شود؟

مالک از شنیدن این سخن بر خود لرزید. فورا دست از نبرد کشید وخود را به حضور امام علیه السلام رساند. وقتى چشمش به آشوبگران ذلت طلب افتاد رو به آنان کرد وگفت: اکنون که بر دشمن برترى یافته ودر آستانه پیروزى قرار گرفته‏اید فریب آنان را مى‏خورید؟ به خدا سوگند که آنان فرمان خدا را ترک وسنت پیامبر را رها کرده‏اند.هرگز با درخواست آنان موافقت نکنید وبه من کمى مهلت دهید تا کار را یکسره کنم.

آشوبگران:موافقت‏با تو مشارکت در خطاى توست.

اشتر: وا اسفا که افراد ارزنده شما کشته شده‏اند وگروه زبونتان باقى مانده است.به من بگویید در چه زمانى شما بر حق بودید؟آیا آن زمان که نبرد مى‏کردید بر حق بودید واکنون که دست از نبرد کشیده‏اید بر باطل هستید؟یا در آن زمان که نبرد مى‏کردید بر باطل بودید واکنون بر حق هستید؟ اگر چنین گمان دارید، یعنى همه کشتگان شما، که به ایمان وتقوا واخلاص آنان اعتراف دارید، باید در آتش باشند.

آشوبگران:در راه خدا نبرد کردیم وبراى خدا دست از نبرد بر مى‏داریم. ما از تو پیروى نمى‏کنیم، از ما دورى جوى.

مالک: فریب خورده‏اید و از این طریق به ترک نبرد دعوت شده‏اید.اى روسیاهان پیشانى پینه بسته، من نمازهاى شما را نشانه وارستگى از دنیا ونشانه شوق به شهادت مى‏پنداشتم; اکنون ثابت‏شد که هدف شما فرار از مرگ و روى کردن به دنیاست. اف بر شما،اى بمانند جانوران فضله خوار. هرگز روى عزت نخواهید دید. دور شوید همچنان که ستمگران دور شدند.

در این هنگام، آشوبگران از یک طرف واشتر از طرف دیگر، همدیگر را به باد فحش وبدگویى گرفتند وبر صورت اسبهاى یکدیگر تازیانه نواختند. این منظره ناگوار در پیشگاه امام علیه السلام به اندازه‏اى رنج آور بود که فریاد کشید که از همدیگر فاصله بگیرند.

در این اوضاع، از طرف آشوبگران فرصت طلب، در برابر چشمان امام علیه السلام، فریاد رضایت او به داورى قرآن بلند شد تا امام را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. امام علیه السلام ساکت‏بود وسخن نمى‏گفت ودر دریاى تفکر فرو رفته بود. (8)

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACHCL.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ