سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکه کاردان باشد، فرمانروایش او را دوست خواهد داشت . [امام علی علیه السلام]
 
سه شنبه 86 خرداد 8 , ساعت 11:41 صبح

 

این سریه را به نامهاى دیگرى همچون ذات السلسله و وادى الرمل نیز خوانده‏اند.ما در جلد اول به طور مفصل به شرح و توضیح درباره این سریه پرداختیم و در اینجا نیز اشاراتى بدان خواهیم داشت، اگر چه مستلزم تکرار است.زیرا مراد ما در این کتاب آن است که رویدادهاى زندگى على (ع) را به صورت پیوسته و سال به سال تعقیب کنیم.

سلاسل نام چاهى است.چنان که در مناقب ابن شهر آشوب نیز این معنا بیان شده است. برخى گفته‏اند از این جهت این سریه را ذات السلاسل خوانده‏اند که برخى از سپاهیان دشمن همچون زنجیر به برخى دیگر بسته شده بودند.در مجمع البیان نوشته شده است: نام این سریه را از آن جهت ذات السلاسل گذارده‏اند که براى جلوگیرى از فرار مشرکان از میدان جنگ، آنها را با زنجیرهایى به یکدیگر بسته بودند.شیخ مفید گوید: این سریه را ذات السلاسل نامیده‏اند زیرا افراد بسیارى از دشمن به اسارت گرفته شد و تعدادى از آنها نیز به قتل رسیدند و اسراى آنان را با ریسمانهایى به یکدیگر بستند به طورى که گویى آنان در زنجیر بسته بودند.

شیخ مفید و عده‏اى دیگر از این سریه یاد کرده‏اند.جز آنکه شیخ مفید على رغم آنکه این سریه یک بار اتفاق افتاده آن را در دو جا از کتاب خود آورده است.اول: پس از غزوه بنى قریظه و دیگرى پیش از غزوه بنى مصطلق.با توجه به آنکه غزوه بنى مصطلق پیش از غزوه بنى قریظه روى داد.اما وى ترتیب وقوع این دو غزوه را وارونه کرده و آن را در این مقام ذکر کرده و حال آنکه این واقعه تنها در برخى از نسخ یافت مى‏شود.دوم: پس از غزوه زبیدى که پس از بازگشت پیامبر از تبوک بوده و غزوه تبوک در سال نهم هجرى واقع شده است.به هر ترتیب نمى‏توان احتمال داد که این غزوه در میان غزوه بنى قریظه و غزوه بنى مصطلق که هر دو در سال پنجم هجرى به وقوع پیوسته، روى داده است. زیرا در این غزوه از عمرو بن عاص یاد شده و حال آنکه این مرد در صفر سال هشتم هجرى و یا بنابر قولى در جریان صلح حدیبیه در سال ششم هجرت و یا بنابر قول دیگر در جنگ خیبر که در سال هفتم هجرى روى داده به اسلام گرویده است.

شیخ مفید در نخستین جا نوشته است: امیر المؤمنین (ع) در غزوه وادى الرمل که آن را غزوات ذات السلسله هم گویند، شرکت داشته است.و جریان این جنگ را دانشمندان در کتابهاى خود تبت کرده‏اند و راویان اخبار و نویسندگان آثار آن را روایت کرده‏اند و این خود فضیلتى است که به دیگر مناقب و فضایل آن حضرت اضافه مى‏شود و آن حضرت با داشتن این فضیلت از همه بندگان ممتاز مى‏شود.

ماجراى این غزوه برابر آنچه سیره‏نویسان نگاشته‏اند از این قرار بود که روزى مردى عرب نزد پیغمبر (ص) آمد و گفت: من نزد تو آمده‏ام تا براى تو خیر اندیشى کنم. پیغمبر (ص) فرمود: خیراندیشى تو چیست؟پاسخ داد: عده‏اى از اعراب قصد دارند بر تو در مدینه شبیخون زنند و خصوصیات آنان را براى پیامبر تشریح کرد.آن حضرت با شنیدن این سخن على (ع) را فرمود تا مردم را به مسجد فراخواند.مسلمانان گرد آمدند و پیامبر بر فراز منبر رفت و خداوند را حمد و ثنا گفت و سپس فرمود: اى مردم!اینها دشمنان خداوند شمایند و مى‏خواهند بر شما حمله آورند و در مدینه شبیخون وارد کنند.پس چه کسى از میان شما داوطلب رفتن به آن وادى است؟مردى از میان مهاجران به پا خاست و گفت: اى رسول خدا من آماده انجام این ماموریت هستم.حضرت لواى جنگ را به او سپرد و او را به همراه هفتصد تن از مسلمانان روانه این ماموریت کرد و به او فرمود: به نام خداوند رهسپار این جنگ شو.آن مرد روانه شد و ظهر به آن گروه رسید.آنها از وى پرسیدند: تو کیستى؟گفت: من فرستاده رسول خدایم یا بگویید معبودى جز خداوند یکتا نیست و او بى شریک است و محمد فرستاده و رسول اوست.یا آنکه گردنهاى شما را مى‏زنم.آن گروه به او پاسخ دادند: به سوى رئیس خودت بازگرد که ما گروهى هستیم که تو را یاراى ایستادگى در برابر آن نیست.مرد بازگشت و پیامبر را از این ماجرا آگاه کرد.پس رسول خدا (ص) دوبار پرسید، چه کسى از میان شما داوطلب رفتن به آن وادى است؟مردى از مهاجران برخاست و گفت: من داوطلب انجام این کار هستم.پس رسول خدا فرماندهى سپاه را به او واگذار کرد و آن مرد روانه وادى شد اما مانند شخص قبل بدون آنکه اقدامى کند بازگشت.پس از بازگشت او، پیامبر پرسید: على بن ابیطالب کجاست؟امیر المؤمنین برخاست و گفت: اى رسول خدا من اینجایم.پیغمبر به او فرمود: به آن وادى روانه شو.على گفت: به چشم.على (ع) دستارى داشت که آن را جز در کارهاى دشوارى که پیامبر او را به انجام آنها مى‏فرستاد به سر نمى‏بست.على (ع) برخاست و به خانه فاطمه رفت و آن دستار را از او خواست: فاطمه از او پرسید: به کجا مى‏روى و پدرم تو را به کجا فرستاده است؟ پاسخ داد: به سوى وادى الرمل مى‏روم.فاطمه از روى دلسوزى بر على گریست و پیامبر در همین حال بر فاطمه وارد شد و از او پرسید: تو را چه مى‏شود که گریه مى‏کنى؟آیا بیم دارى که شوهرت کشته شود؟ان شاء الله چنین نخواهد شد.آن گاه على به رسول خدا گفت: اى پیامبر مرا از رفتن به بهشت‏بازمدار.سپس در حالى که لواى پیامبر را بر دوش داشت‏بیرون رفت و در سحر به آن گروه رسید.على (ع) در آنجا ماندگار شد تا صبح فرا رسید.آن گاه با یاران و همراهان خود نماز صبح را اقامه کرد و صفوف آنان را مرتب فرمود و خود بر شمشیرش در حالى که روى به دشمن داشت، تکیه کرد و گفت: اى مردم من فرستاده پیغمبر خدا به سوى شما هستم یا به یگانگى خداوند و رسالت محمد بنده و رسول خداوند اقرار کنید یا آنکه شما را با شمشیرهاى خود خواهم کشت.آن گروه به او گفتند: همان طور که دو دوست تو پیش از این بازگشتند تو هم برگرد.على (ع) فرمود: بازنمى‏گردم، به خدا بازنمى‏گردم مگر آنکه شما اسلام آورید یا آنکه شما را با شمشیرهاى خود بکشم.که من پسر ابو طالب پسر عبد المطلبم آن گروه چون وى را شناختند لرزه بر اندامشان افتاد و به مقابله با او درآمدند و شش یا هفت تن از آنان به هلاکت رسیدند و باقى پا به فرار گذاشتند و در نتیجه مسلمانان پیروز شدند و به غنایم بسیار دست‏یافتند.آن‏گاه على (ع) به سوى پیامبر بازگشت.

از ام سلمه روایت‏شده است که گفت: پیغمبر در خانه من خفته بود.به ناگاه از خواب پرید.من پرسیدم: خداوند تو را در پناه خود گیرد.فرمود: راست گفتى خدایم مرا در پناه خود گیرد.اما این جبرئیل بود که به من خبر بازگشت على را داد.آن گاه پیامبر به میان مردم رفت و به آنان فرمان داد تا به پیشواز على (ع) بروند.مردم دو صف شده با پیغمبر به استقبال على رفتند.تا على (ع) چشمش به رسول خدا افتاد از اسب پیاده شد و خواست پاهاى پیغمبر را ببوسد.پیامبر به او فرمود: سوار شو که خداوند و پیامبرش از تو خرسندند.پس امیر المؤمنین از خوشحالى گریست و به سوى خانه‏اش روان شد و مسلمانان غنایم به دست آورده را به پیامبر تسلیم کردند.پیامبر از برخى از همراهان على (ع) پرسید: رئیس خود را چگونه دیدید؟گفتند: امر ناصوابى از او ندیدیم جز آنکه در تمام نمازهایى که به او اقتدا کردیم سوره‏اى غیر از سوره‏«قل هو الله احد»را نمى‏خواند.پیامبر فرمود: چون على بازآید از او در این باره پرسش خواهیم کرد.وقتى على بازگشت پیامبر از او پرسید چرا در نمازهاى خود با ارانت‏سوره‏اى جز سوره اخلاص نمى‏خواندى؟فرمود: اى پیامبر من این سوره را دوست دارم.پیغمبر گفت: همچنان که تو این سوره را دوست دارى خدا هم تو را دوست دارد. سپس گفت: اى على اگر نمى‏ترسیدم که مردم درباره تو همان سخنى را بگویند که مسیحیان درباره عیسى بن مریم گفتند، امروز سخنى در مورد تو مى‏گفتم که به هیچ گروهى از مردم نگذرى، جز آنکه آنها خاک زیر پایت را گرامى بدارند و آن را بردارند.

شیخ مفید در ادامه سخنانش گوید: برخى از سیره نویسان گفته‏اند سوره و العادیات ضبحا در همین جنگ بر پیامبر فرود آمد.و این سوره متضمن بیان حال على (ع) در کار بزرگى است که آن را به انجام رسانید.شیخ مفید همچنین در دومین جاى از کتاب خود پس از ذکر غزوه زبید گوید: سپس جنگ روى داد.بدین ترتیب که مردى عرب به خدمت پیامبر رسید و در برابر آن حضرت نشست و گفت: آمده‏ام تا براى تو خیرخواهى کنم.پیامبر فرمود: خیرخواهى تو چیست؟گفت: گروهى از اعراب در وادى الرحل گرد آمده‏اند تا شبانه بر تو در مدینه حمله آورند.آن مرد در سخنان خود وضعیت اعراب را براى پیامبر شرح داد.پس پیامبر فرمان داد مردم در مسجد گرد آیند.مسلمانان جمع شدند و پیامبر بر فراز منبر رفت و خداوند را حمد و ثنا گفت.سپس فرمود: اى مردم این دشمن خداوند و دشمن شماست که مى‏کوشد شبانه بر شما حمله آورد.پس چه کسى به جنگ ایشان روانه مى‏شود؟عده‏اى از اصحاب صفه برخاستند و گفتند: ما به سوى آنان رهسپار مى‏شدیم و هر کس را که تو مى‏خواهى فرمانده ما قرار بده.پس پیامبر بین آنان قرعه انداخت و آن قرعه بر هشتاد تن از ایشان قرار گرفت.پیامبر، ابو بکر را پیش خواند و به او فرمود: این لوا را بگیر و به طرف بنى سلیم برو.چون آنها در نزدیک حره هستند. ابو بکر به همراه عده‏اى به این ماموریت گسیل شد تا آنکه به جایگاه آن گروه رسید. محلى که ایشان در آن بودند بسیار سنگلاخ و پر از درخت‏بود و دشمن در میان دره موضع گرفته بود و فرودآمدن به طرف آنان دشوار مى‏نمود.چون ابو بکر به آن وادى رسید و خواست‏به طرف آنان سرازیر شود، اعراب بر او حمله بردند و او را فرارى دادند و شمار زیادى از مسلمانان را به شهادت رساندند.ابو بکر و همراهانش از پیش روى اعراب گریختند و به سوى پیامبر بازگشتند.پس از این واقعه، پیامبر لواى سپاه را به دست عمر بن خطاب داد و او را روانه آن وادى کرد.دشمنان در زیر سنگها و پشت درختان به کمین نشسته بودند و چون عمر خواست‏به سوى آنان پایین رود به او حمله بردند و او را فرارى دادند.این امر باعث اندوه پیامبر شد.عمرو بن عاص خدمت پیامبر رسید و گفت: اى رسول خدا!اکنون مرا به سوى ایشان بفرست.زیرا کار جنگ با خدعه و نیرنگ پیش مى‏رود.شاید من به آنان نیرنگى بزنم.پیامبر نیز وى را به همراه عده‏اى به جنگ آن گروه اعزام و به او سفارشهاى لازم را گوشزد کرد.چون عمرو بن عاص به آن وادى رسید، اعراب بر او نیز حمله برده و گروهى از همراهانش را کشتند و آنان را فرارى دادند.پس رسول خدا چند روزى دست نگهداشت و بر آنان نفرین مى‏کرد آن‏گاه امیر المؤمنین (ع) را فراخواند و لوا را به دست او سپرد و گفت: او یورش برنده‏اى است که از عرصه جنگ نمى‏گریزد.سپس دستهاى خود را به طرف آسمان گرفت و فرمود: خداوندا!اگر تو مى‏دانى من فرستاده تو هستم مرا به کمک او محافظت فرماى.و درباره او آنچه را صلاح مى‏دانى روادار و در حق او دعاهاى فراوان دیگرى نیز کرد.آن‏گاه على براى رفتن به وادى الرمل بیرون آمد و پیامبر نیز براى همراهى او خارج شد و تا مسجد احزاب، على را همراهى کرد.على (ع) در این سفر بر اسب سرخ مو و کوتاه دمى سوار بود و دو برد یمانى در بر کرده و نیزه‏اى خطى (شهرى در یمامه) بر دست داشت.پیامبر او را مشایعت کرد و براى او دعاى خیر کرد و با او کسانى را از جمله ابو بکر و عمر و عمرو بن عاص همراه کرد.على (ع) با همراهان خود به طرف عراق رفت و اندکى کنارتر از راه اصلى راه مى‏پیمود تا دشمنان چنین پندارند که او به جاى دیگرى رهسپار مى‏شود.پس آنان را از راه پست و هموارى برد و به طرف دهانه آن دره رسانید.على (ع) شبها راه مى‏پیمود و روزها در جایى کمین مى‏کرد.چون به نزدیک آن وادى رسید به همراهانش دستور داد تا دهان اسبهاى خود را ببندند و آنان را در جایى بازداشت و فرمود: از اینجا تکان نخورید.و خود پیشاپیش آنها رفت و در یک طرف ایشان ایستاد.چون عمرو بن عاص رفتار على را دید تردید به خود راه نداد که پیروزى با على (ع) است.پس رو به ابو بکر کرد و گفت: من به این مکان داناتر از على هستم.در این بیابان جانوران درنده‏اى زندگى مى‏کنند که براى ما خطرناک‏تر از قبیله بنى سلیم هستند.در اینجا کفتارها و گرگهایى است که مى‏ترسم بر ما حمله آورند و ما را تکه پاره کنند.پس با على سخن بگو که به ما اجازه دهد تا از این وادى بالا رویم.ابو بکر به طرف على رفت و با او در سخن شد و در این باره بسیار گفت.اما على (ع) یک کلمه هم به او پاسخ نداد.سپس ابو بکر به طرف آنان بازگشت و گفت: به خدا قسم حتى یک کلمه هم با من حرف نزد.

آن‏گاه عمرو بن عاص متوجه عمر شد و به او گفت: تو صاحب نیروى بیشترى هستى پس با على گفت و گو کن.على (ع) با او همان رفتارى را کرد که با ابو بکر کرده بود.عمر نیز به سوى آنان برگشت و رفتار على (ع) را بازگو کرد.پس عمرو بن عاص گفت: سزاوار نیست که ما جان خود را تباه کنیم بیایید با یکدیگر به بالاى دره برویم. مسلمانان به او پاسخ دادند: به خدا سوگند چنین نمى‏کنیم پیامبر به ما دستور داد به سخن على گوش فرا دهیم و از او فرمان ببریم.حال او را واگذاریم و از تو فرمان ببریم؟!پس در همان حال ماندند تا آنکه صبح فرا رسید.على (ع) بر آن گروه یورش برد، در حالى که آنها از این حمله آگاه نبودند.خداوند آنان را پیروز ساخت و سوره‏«و العادیات ضبحا»که به پایان بر پیامبر فرود آمد و وى به یارانش مژده فتح و پیروزى داد و به آنان فرمود: به پیشواز امیر المؤمنین بیرون روند.مسلمانان به استقبال على آمدند و در پیشاپیش آنان پیامبر (ص) حرکت مى‏کرد.استقبال کنندگان در دو صف بودند.چون چشم على به پیامبر افتاد از اسب پیاده شد.پیامبر به او فرمود: سوار شو که خدا و رسولش از تو خرسندند.امیر المؤمنین از شادى گریست.آن‏گاه پیامبر به او فرمود: اى على اگر بیم آن نداشتم که گروههایى از امت من درباره تو همان سخنى را گویند که نصارا در حق عیسى بن مریم مى‏گویند امروز درباره تو سخنى بر زبان مى‏راندم که به گروهى از مردم نمى‏گذشتى مگر آنکه خاک زیر پاهایت را بر مى‏داشتند.

طبرسى در مجمع البیان گفته است: گویند این سوره در وقتى که پیامبر على را به جنگ ذات السلاسل فرستاد، نازل شد.على (ع) در این جنگ، پس از شکست تعدادى از صحابه بر دشمن پیروز شد.این داستان طى حدیث و رازى از امام صادق (ع) روایت‏شده است. راوندى در کتاب خرایج و على بن ابراهیم در تفسیر خود و غیره این دو جنگ را به نحوى که ذکر شده نوشته‏اند.ابن شهر آشوب در مناقب در هنگام ذکر غزوه ذات السلاسل از ابو القاسم بن شبد الوکیل و ابو الفتح حفار به اسناد خود از امام صادق (ع) و مقاتل و زجاج و وکیع و ثورى و سدى و ابو صالح و ابن عباس نقل کرده‏اند که پیغمبر برخى از مهاجران را همراه با هفتصد تن از مردان مسلمان روانه کرد.چون مسلمانان به آن دره رسیدند و خواستند از آن سرازیر شوند، اعراب بر آنان حمله بردند و آنان را فرارى دادند و جمعى از مسلمانان را کشتند.پس از بازگشت این سپاه، پیامبر مرد دیگرى را به این دره روانه کرد اما او هم شکست‏خورده به سوى او بازگشت.سپس عمرو بن عاص گفت: اى رسول خدا مرا به این دره روانه کن، زیرا جنگ، خدعه و نیرنگ است‏شاید من بتوانم از در خدعه با آنان وارد شوم.پس پیامبر او را فرستاد ولى او نیز شکست خورد و برگشت.در روایتى آمده که پیامبر خالد را فرستاد و او بازگشت.این امر خاطر پیامبر را آزرده و اندوهناک ساخت.آن‏گاه على (ع) را فراخواند و درباره او گفت: او را فرستاده‏ام که یورش برنده‏اى است و هیچ گاه از میدان جنگ نمى‏گریزد.پیغمبر، على را تا مسجد احزاب مشایعت کرد. (ادامه حدیث همان است که پیش از این نقل شد.) پس از این ابن شهر آشوب گفته است: از روایت اهل بیت (ع) در این باره آن است که فرموده‏اند: چون صبح فرا رسید على (ع) به همراهان خود فرمود: سوار شوید که خداوند در میان شما فرخندگى قرار دهد.تا آنکه بر فراز کوه برآمد و به سوى آن گروه سرازیر شد و بر آنان اشراف یافت.آن حضرت به آنها فرمود: افسار چهارپایان خود را رها کنید.اسبها بوى ماده شنیدند و شیهه کشیدند.آن گروه تا صداى شیهه اسبها را شنیدند پا به فرار گذاشتند.

ابن شهر آشوب گوید: در روایت مقاتل و زجاج آمده است: على (ع) بر آن گروه یورش برد و ایشان بى‏خبر بودند.پس به آنان فرمود: اى مردم!من فرستاده رسول خدا به سوى شمایم بر یکتایى خداوند و رسالت رسول او گواهى دهید یا آنکه شما را با شمشیر مى‏کشم.آن گروه به او پاسخ دادند: مانند سه تن رفیق خود تو هم بازگرد.زیرا تو از عهده ما برنمى‏آیى.على (ع) به آنان پاسخ داد: من هرگز بازنمى‏گردم.بدانید که من على پسر ابو طالبم.پس لرزه بر تن دشمنان افتاد و هفت تن از زورمندان آنان به سوى على آمدند و در ابتدا او را نصیحت کردند و از او خواستار صلح و آشتى شدند.اما آن حضرت در جواب خواسته ایشان فرمود: یا اسلام آورید یا بجنگید.پس یکى پس از دیگرى به مبارزه آن حضرت آمدند و آخرین کسى که به میدان آمد از همه آنان زورمندتر بود.وى سعد بن مالک عجلى و صاحب دژ نام داشت.پس على (ع) همه آنان را کشت و افراد آن گروه متوارى شدند و برخى از آنان نیز به داخل قلعه پناه بردند.برخى دیگر زنهار خواستند و عده‏اى از آنها اسلام آوردند و کلید گنجهاى خود را به آن حضرت تسلیم کردند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACFLC.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ