سفارش تبلیغ
صبا ویژن
غایت دانش، عمل نیکوست . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 86 خرداد 3 , ساعت 4:34 عصر

 

رسول خدا(ص)چنانکه گفته شد دستور داد اسیران هوازن را با غنایم در«جعرانه‏»جاى دهند و خود در ماه شوال سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوى طائف حرکت کرد، در سر راه به قلعه مالک به عوف رسید و دستور داد آن را که خالى از سکنه بود ویران کنند تا پشت‏سر آنها پایگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده کنند و همچنان تا پاى قلعه‏هاى طائف پیش رفت.

مردم طائف که از قبایل ثقیف بودند مردمى ثروتمند و جنگجو و قلعه‏هاى محکمى داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالاى برجها شروع به‏تیراندازى به سوى لشکر اسلام نمودند و در همان روز اول هیجده نفر از مسلمانان در اثر تیرهاى ایشان به قتل رسیدند، از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینى کنند و اردوگاه خود را در جایى که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند، که پس از اسلام اهل طائف، مردم شهر در آنجا مسجدى بنا کردند و هم اکنون بناى آن باقى است.

محاصره قلعه‏هاى مزبور بیش از بیست روز طول کشید و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعه‏ها اندوخته شده بود و دیوار و برج و باروى آنها نیز محکم بود و افراد قبیله ثقیف نیز مردمانى جنگجو و سخت‏بودند کارى از پیش نمى‏رفت.

مورخین نوشته‏اند: مسلمانان از منجنیق، «دبابه‏»و«ضبر» (1) نیز استفاده کردند اما قلعه‏داران ثقیف با ریختن آهنهاى گداخته و مفتولهاى آتشین بر روى‏«ضبر»ها از پیشروى سربازان اسلام به کنار برج و باروها جلوگیرى مى‏کردند و آنها را ناچار به عقب نشینى مى‏ساختند.

محاصره طول کشید قلعه‏ها گشوده نشد و پیغمبر اسلام براى تسلیم دشمن اعلام کرد هر کس از حصار بیرون آید در امان است، به این امید که لااقل غلامان و بردگان ثقیف که جمعیت زیادى را تشکیل مى‏دادند و افراد دیگرى که نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسلیم شوند، اما بیش از بیست نفر کسى تسلیم نشد و هم آنها به پیغمبر گزارش دادند که آذوقه بسیارى در انبارها ذخیره شده و قبایل ثقیف تصمیم به مقاومت زیادى گرفته‏اند.

تهدید به ویران کردن تاکستانها و انهدام باغها

در اطراف قلعه‏هاى طائف تاکستانهاى زیادى بود که متعلق به سران قبایل ثقیف و قریش بود و منبع در آمد بزرگى براى آنها به شمار مى‏رفت و یکى از رقمهاى مهم مال التجاره آنها، محصول کشمش همان تاکستانها بود که هر ساله به خارج صادر مى‏شد. جمعى از مورخین نوشته‏اند: به منظور تسلیم شدن مردم طائف پیغمبر اسلام براى آنها پیغام داد اگر تسلیم نشوید تاکستانها دستخوش حریق و ویرانى خواهد شد ولى آنها اعتنایى نکردند و ناگهان دیدند مسلمانان دست‏به کار تخریب و کندن تاکستانها شدند از این رو پیغام دادند به خاطر خدا و خویشاوندى از این کار دست‏باز دارد و اگر مایل است آن تاکستانها را براى خود بردارد اما ویران نکند، پیغمبر دستور داد از ویران کردن تاکستانها خوددارى کنند!اما چنانکه در داستان جنگ بنى النضیر گفته شد این کار از جهاتى مورد تردید است و پذیرفتن آن دشوار است، و بعید نیست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهدید بوده و جنبه ارعابى داشته و کارى در این باره صورت نگرفته باشد.

ادامه محاصره با آن موقعیت که پیش آمده بود بى‏فایده مى‏نمود، زیرا پیغمبر اسلام از طرفى متوجه شد که آذوقه و خوار و بار لشکریان اسلام رو به اتمام است و جنگهاى بى‏ثمر آن مدت روح یاس و خستگى در توده لشکریان ایجاد کرده و از سوى دیگر بیشتر سپاهیان براى بازگشت‏به‏«جعرانه‏»و تقسیم غنایم جنگ حنین بى‏تابى مى‏کنند و قبایل ثقیف نیز خود را براى یک محاصره طولانى آماده کرده و به این زودى تسلیم نخواهد شد و از سوى دیگر ماههاى حرام در پیش است و جنگ در آن ماهها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بکشد دشمن از یک حربه تبلیغاتى - یعنى جنگ در ماه حرام - علیه پیغمبر اسلام در میان اعراب استفاده خواهد کرد، از این رو تصمیم به بازگشت‏به مکه و«جعرانه‏»گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگرى موکول کرده دستور حرکت لشکریان به سوى مکه صادر شد و اعلان شد که چون ماه ذى قعده در پیش است پیغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مکه حرکت مى‏کند و پس از انجام عمره و گذشتن ماههاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.

از حوادث ایام محاصره

شیخ مفید(ره)و طبرسى و دیگران از محدثین شیعه رضوان الله علیهم روایت‏کرده‏اند که در ایام محاصره طائف، رسول خدا(ص)على بن ابیطالب(ع)را مامور کرد تا براى ویران کردن بتخانه‏ها و شکستن بتهاى آن حدود به اطراف طائف برود و على(ع)با جمعى که در میان آنها ابو العاص بن ربیع داماد پیغمبر - شوهر زینب - بود به دنبال ماموریت رفت و همچنان در هر جا با بت‏یا بتخانه‏اى رو به رو مى‏شد آن را شکسته و ویران مى‏کرد و در یکى از جاها با مقاومت گروهى از قبیله‏«خثعم‏»مواجه شد و یکى از دلیران و شجاعان آنان به نام‏«شهاب‏»براى جنگ بیرون آمد و مبارز طلبید و کسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا اینکه خود على(ع)به میدان جنگ او آمد و ابو العاص پیش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امیر المؤمنین(ع)حاضر نشده پیش رفت و او را به قتل رسانیده همراهانش گریختند.

چون به نزد رسول خدا(ص)بازگشت پیغمبر که او را دید تکبیر گفت و دست او را گرفته به کنارى برد و با یکدیگر خلوت کرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابیطالب(ع)به طول انجامید عمر بن خطاب پیش رفته و از روى اعتراض گفت:

آیا با او تنها خلوت کرده‏اى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمى‏دهى؟

پیغمبر(ص)در پاسخ او فرمود:

«ما انا انتجیته بل الله انتجاه‏»!

[من نیستم که با او گفتگوى خصوصى دارم بلکه خداست که با وى گفتگوى خصوصى دارد؟]

عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى این سخن مانند همان سخنى است که پیش از واقعه حدیبیه به ما گفتى: که ما در حال امنیت‏با سر تراشیده به مسجد الحرام خواهیم رفت و آخر هم نرفتیم؟

حضرت فرمود: من که نگفتم همان سال خواهیم رفت!

ورود به‏«جعرانه‏»و استرداد اسیران

بارى لشکر اسلام قلعه‏هاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مکه بازگشت و چون به‏«جعرانه‏»رسیدند فرود آمده تا درباره غنایم و اسیران بسیارى که در آنجا بود، تصمیم بگیرند.

اسیران تقسیم شدند ولى غنایم هنوز تقسیم نشده بود که گروهى از قبیله بنى سعد (2) - که جزء هوازن بودند - و اسلام اختیار کرده بودند به نزد پیغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شده‏ایم که خود مى‏دانى(و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته)و با این سخنان تقاضاى استرداد آنها و نیکى از آن حضرت را کردند!

و یکى از افراد آنها که نامش زهیر و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در میان این اسیران عمه‏ها و خاله‏ها و پرستاران تو هستند (3) و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - یا نعمان بن منذر - پادشاه حیره - را شیر داده و پرستارى کرده بودیم در چنین وضعى انتظار لطف و کرم از او داشتیم و تو از همه کس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى؟!

رسول خدا پرسید: آیا زنان و کودکان پیش شما محبوبترند یا اموال و دارایى‏تان؟ گفتند: یا رسول الله تو ما را میان اموال و زن و فرزند مخیر ساختى؟ما همان زن و فرزند را اختیار مى‏کنیم، و آنها از مال و دارایى پیش ما محبوبتر است.

حضرت فرمود: اما آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است همه را به شما واگذار مى‏کنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آنهاست.

سپس راهى نشان آنها داد تا رضایت دیگران را نیز درباره استرداد اسیران جلب کنند و آنها نیز روى میل و رغبت، اسیران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند. و به همین منظور پیغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آنها فرمود:

چون نماز ظهر تمام شد شما برخیزید و درخواست‏خود را در میان مردم تکرار کنید و مرا واسطه و شفیع میان خود و آنها قرار دهید تا من در حضور آنها سهم خودرا به شما واگذار کنم و از مردم نیز بخواهم تا این کار را نسبت‏به شما انجام دهند آنها به دستور پیغمبر عمل کردند و چون درخواست‏خود را اظهار کردند، پیغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبد المطلب را به شما واگذار کردم!

مهاجرین گفتند: ما هم سهم خود را واگذار کردیم.

انصار نیز از آنها پیروى کرده و سهمشان را بخشیدند.

اما اقرع بن حابس - رئیس قبیله بنى تمیم - گفت: اما من و بنى تمیم سهممان را واگذار نمى‏کنیم، عیینة بن حصن نیز - که رئیس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمى‏کنیم، عباس بن مرداس - رئیس بنى سلیم - هم از آن دو پیروى کرده گفت: من و بنى سلیم نیز سهممان را نمى‏بخشیم، ولى بنى سلیم حرف او را قبول نکرده گفتند: ما سهممان را مى‏بخشیم، و عباس بن مرداس ناراحت‏شده گفت: شما مرا خوار و زبون کردید!

رسول خدا(ص)به آنها که حاضر نشدند اسیران را برگردانند فرمود: شما اسیران اینها را برگردانید تا من در برابر هر یک از این اسیران از نخستین اسیرانى که به دست آید شش اسیر به شما بدهم و بدین ترتیب همگى حاضر شدند اسیران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند تنها عیینة بن حصن بود که پیرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نیز سرانجام پس از گفتگویى که زهیر با وى انجام داد آن پیرزن را به قبیله‏اش بازگرداند. (4)

بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبت‏به اسلام نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام براى قبایل و دشمنان دیگر پیغمبر اسلام نیز مؤثر بود و آنها را نیز متمایل به اسلام نمود.

خواهر رضاعى پیغمبر در میان اسیران

مورخین نوشته‏اند در میان اسیران هوازن که در همان معرکه حنین و یا ایام‏محاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، یکى هم شیماء خواهر رضاعى آن حضرت بود که چون به اسارت در آمد به سربازانى که نگهبان او بودند گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پیغمبر شما هستم و چون او را به نزد پیغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانه‏اى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن کرد و او را روى ردا نشانید و اشک در دیدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اکنون اگر مى‏خواهى نزد ما بمان و اگر هم مى‏خواهى تو را به نزد قبیله‏ات بازگردانم و او بازگشت‏به میان قبیله را انتخاب کرد و مسلمان شد و رسول خدا(ص) نیز چند گوسفند و شتر و غلام و کنیزى بدو داده و یکى دو نفر را براى حفاظت وى مامور کرده و او را به سوى قبیله بنى سعد فرستاد.

و در پاره‏اى از تواریخ نظیر داستان فوق را درباره حلیمه نوشته‏اند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حلیمه تا آن زمان بعید به نظر مى‏رسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شیماء بوده و در نقل براى برخى این اشتباه رخ داده است.

مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى مى‏نویسد: شیماء پس از آنکه خواست‏به سوى بنى سعد برود و پیغمبر او را شناخته بود درباره مالک بن عوف - که هنوز در حصار طائف به سر مى‏برد - گفتگو و وساطت کرد و رسول خدا(ص)فرمود: اگر نزد من بیاید در امان خواهد بود.

تسلیم شدن مالک بن عوف

در تواریخ دیگر است که خود رسول خدا(ص)از نمایندگان بنى سعد حال مالک را پرسید و آنها گفتند: وى در قلعه‏هاى طائف نزد ثقیف به سر مى‏برد، حضرت به وسیله آنها براى مالک پیغام فرستاد که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مى‏گرداند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهد داد.

و چون این پیغام به مالک بن عوف رسید با آنچه از بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم نسبت‏به اسیران شنیده بود سبب نرم شدن دل او نسبت‏به اسلام و آن پیغمبر بزرگوار گردید و تصمیم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پیغمبر اسلام برساندو مسلمان شود، اما از قبیله ثقیف و مردم طائف وحشت داشت که اگر از تصمیم او مطلع شوند مانع خروج او گردند از این رو با طرح نقشه قبلى، دستور داد اسب او را بیرون از شهر طائف در نقطه‏اى زین کرده و آماده نگاه دارند، و چون شب شد به بهانه‏اى از قلعه طائف خارج شد و به وسیله همان اسب بسرعت‏خود را در«جعرانه‏»به آن حضرت رسانده و اسلام آورد و رسول خدا(ص)نیز طبق وعده‏اى که داده بود عمل کرد و سپس او را سرپرست چند قبیله از قبایل اطراف گردانید و همین گذشت و بزرگوارى پیغمبر اسلام او را چنان فریفته و شرمنده کرد که خود یکى از مدافعان اسلام گردید و تدریجا زندگى را بر مردم مشرک طائف تنگ کرد تا ناچار شدند پس از چندى مسلمان شوند و گروهى را به عنوان نمایندگى و تسلیم، به مدینه و نزد رسول خدا(ص)اعزام نمایند - به شرحى که خواهد آمد.

تقسیم غنایم

با استرداد اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت استرداد اموال نیز برسد از این رو پیغمبر(ص)را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست‏به کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود و حتى ابن هشام و دیگران نوشته‏اند: رسول خدا(ص)سوار بر شتر خویش شده بود که مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فریاد مى‏زدند: یا رسول الله غنایم را تقسیم کن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آنجا رداى پیغمبر را از دوشش کشیدند و رسول خدا(ص)به آنها فرمود: مردم رداى مرا بدهید که اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشید همه آنها را میان شما تقسیم خواهم کرد و مرا شخص بخیل و ترسو و دروغگویى ندیده‏اید.

آن گاه به کنارى رفته و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آنجا ایستاده بود برکند و میان دو انگشت‏خود گرفت و دست‏خود را بلند کرده فرمود:

اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مى‏کنم، اکنون هر چه از این غنیمتها برداشته‏ایدبرگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آنها را از روى عدالت میان شما تقسیم کنم.

در حدیث است که مردى از انصار در این وقت پیش آمد و مشتى نخ مویى در دست داشت و عرض کرد: یا رسول الله!من این نخهاى مویى را برداشته بودم تا براى شترم که پشتش زخم شده پلاسى بدوزم، رسول خدا(ص)فرمود: اما آنچه سهم من است از آن تو باشد! مرد انصارى گفت: حال که چنین است و کار به اینجا کشیده مرا هم بدان نیازى نیست، این را گفت و نخها را به زمین انداخت.

و سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان قریش که تازه مسلمان شده بودند و یا مانند صفوان بن امیه هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند، سهم بیشترى داد تا دل آنها را نسبت‏به اسلام نرم کند و تالیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در زکات سهمى براى این گونه افراد به عنوان‏«مؤلفة قلوبهم‏»مقرر شد و در اینکه آیا این بخش اضافى بر این گروه از سهم خود رسول خدا یعنى خمس بوده و یا از روى همه غنایم، اختلافى در تواریخ دیده مى‏شود و به عقیده ابن سعد در طبقات آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آنها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آنها پرداخت کرده ولى طبق عقیده دیگران رسول خدا در هنگام تقسیم اصل غنایم نیز سهم بیشترى براى آنها منظور فرمود (5) و به هر صورت این تفاوت در تقسیم، موجب ایراد و اعتراض جمعى از لشکریان و بخصوص مردم مدینه و انصار گردید و از گوشه و کنار زمزمه‏هایى به عنوان گله و اعتراض برخاست.

اعتراض ذو الخویصرة تمیمى

ذو الخویصرة مرد گستاخ و سرشناسى در قبیله بنى تمیم بود و بعدها نیز در زمان خلافت على(ع)گروه خوارج را تشکیل داد و در جنگ نهروان به قتل رسید. وى پس از آنکه غنایم تقسیم شد پیش رسول خدا(ص)آمده و گفت:

یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم!فرمود: خوب، چگونه دیدى؟

گفت: عدالت را مراعات نکردى!

رسول خدا(ص)با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟

عمر بن خطاب برخاسته گفت: براى این گستاخى او را نکشم؟

فرمود: نه، او را به حال خود واگذار که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از دین خارج خواهند شد چنانکه تیر از کمان خارج مى‏شود (6) .

و همان طور که پیغمبر اسلام فرمود: - و در بالا اشاره کردیم - بعدها همین مرد گروه خوارج را تشکیل داد و از اطاعت امیر مؤمنان بیرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت. به شرحى که ان شاء الله در زندگى امیر المؤمنین(ع)نگارش خواهد شد.

گله انصار و سخن رسول خدا(ص)

اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند: پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد!سعد بن عباده - رئیس انصار - که چنان دید نزد آن حضرت آمد و سخن آنها را به عرض رسانید.

پیغمبر فرمود: تو خودت در این باره چه فکر مى‏کنى؟

عرض کرد: من هم یکى از آنها هستم!

و با این جمله به آن حضرت فهماند که من هم مانند آنها از این تقسیم گله‏مند هستم و گفتار آنها را تایید کرد. رسول خدا که چنان دید فرمود: پس قوم خود را در این‏جا جمع کن.

سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مکانى که اطراف آن را دیوارى کوتاه به صورت حصار احاطه کرده بود جمع کرد، آن گاه رسول خدا(ص)به اتفاق على بن ابیطالب(ع)به نزد آنها رفت و اجازه نداد شخص دیگرى از مهاجرین و یا مردم مکه همراه او بروند، سپس بیامد تا در وسط اجتماع آنها نشست و بدانها فرمود:

من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید؟

عرض کردند: بگو اى رسول خدا!

فرمود: آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟

گفتند: چرا، و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند.

فرمود: آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش(نفاق و اختلاف)نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟گفتند: چرا و این هم فضل خدا بود بر ما!

فرمود: آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیت‏شما را زیاد کرد؟

همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با همدیگر مهربان ساخت؟

عرض کردند: چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد.

در اینجا لختى سکوت کرد آن گاه سربلند کرده فرمود:

چرا پاسخ مرا نمى‏دهید؟

عرض کردند: پدر و مادرمان به فدایت پاسخ ما همان بود که گفتیم: این منت و فضل خدا بود بر ما که این نعمتها را به وسیله شما به ما ارزانى داشت.

فرمود: ولى به خدا سوگند شما مى‏توانستید در پاسخ من این گونه بگویید - و اگر هم مى‏گفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودید - که: تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم، مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم، آواره بودى ما به تو پناه دادیم، فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مى‏خواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گله‏مند شدید؟در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟

آیا شما خوشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از اینجا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟

به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مى‏روم. سپس دست‏به دعا برداشته و گفت:

خداى انصار را رحمت کن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما.

پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبت‏به آنها ادا مى‏کرد که عواطف آنها بسختى نسبت‏به آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند: ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گله‏اى نداریم.

مطابق نقل جمعى در این وقت‏بزرگان و پیرمردان آنها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مى‏بوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند: اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مى‏خواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه اینها خیال کردند مورد بى‏مهرى و خشم شما قرار گرفته‏اند که سهم کمترى به آنها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مى‏کنند، و تو نیز براى آنها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا(ص)براى آنها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCHF.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ