سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همواره در پی دانش باشید که طلب آن واجب است . و . . . در سفر، همره و درغربت، همدم است . [امام علی علیه السلام]
 
شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:43 صبح

 

مسلم که از اوضاع هانى بى اطلاع بود، یکى از یاران خود را به دار الاماره فرستاد.همین که دانست وى مورد ضرب و شتم قرار گرفته و زندانى شده است، به منادى خود گفت، شعار یا منصور امت (اى کسى که مردم به یارى او مى‏شتابند) در میان مردم سر دهد، و این شعارى بود که در مواقع جنگى به کار برده مى‏شد.دیرى نپایید که چهار هزار نفر در اطراف خانه هانى فراهم آمدند.مسعودى در کتاب مروج الذهب آورده است که ساعتى نگذشت که هیجده هزار مرد گرد او جمع شدند.مسلم به طرف قصر ابن زیاد حرکت کرد. عبید الله که از مسجد بازمى‏گشت مأمورین به وى اطلاع دادند که مسلم قیام کرده است.ابن زیاد بلافاصله خود را به داخل قصر رسانید و درها را بست و خود را در گوشه‏اى پنهان داشت، مسلم قبل از هر چیز در جمع آورى مردم بکوشید و آنان را همانند سپاهى منظم درآورد، و به آراستن آنان از چپ و راست پرداخت.و خود در میان آنان جاى گرفت.او همچنان به سوى قصر به راه افتاده بود و از مردم مى‏خواست که به یارى او بشتابند.دیرى نپایید که انبوه مردم در بازار و مسجد فراهم آمدند .کار بر ابن زیاد تنگ شد.پس ناگزیر کسى را فرستاد تا بزرگان مردم کوفه را فراخوانند.اما تعداد افرادى که نزد او آمدند بیش از پنجاه نفر نشد.سى نفر محافظین او و بیست نفر مردمان سرشناس کوفه و نزدیکان او بودند.

ابن زیاد با آنها که در قصر بودند که از بالا سر مى‏کشیدند و لشگر مسلم را زیر نظر داشتند یاران مسلم به سوى آنها که در قصر بودند سنگ پرتاب مى‏کردند و آنان را دشنام مى‏گفتند و مادر و پدرش را به باد ناسزا مى‏گرفتند.پس ابن زیاد کثیر بن شهاب را فراخواند و به او دستور داد به همراه آن دسته از قبیله مذحج که فرمانبردار او هستند بیرون رود و مردم را از یارى مسلم بن عقیل باز دارد و آنان را از جنگ بترساند.محمد بن اشعث را نیز مأمور ساخت با آن دسته از قبیله کنده و حضرموت که فرمان او را پیروى مى‏کردند به میان مردم بروند و آنان را از گرد مسلم پراکنده سازند، و پرچم امان براى پناهندگان ترتیب دهد، و براى عده‏اى از اشرار مانند همین دستور را صادر کرد.و بقیه سران و مردم کوفه را نزد خود نگه داشت.زیرا که شماره مردمى که با او در قصر بودند اندک بود.بدین جهت به شدت در هراس بود، مردم که در اطراف مسلم بودند و هر آن بر تعدادشان افزوده مى‏شد تا شامگاه درنگ کردند، و هر چه مى‏گذشت کار بر آنان سخت‏تر مى‏شد.عبید الله به عده‏اى از اشراف که با وى بودند گفت که به میان مردم بروند و به آنان وعده امتیازات و بخشش بسیارى را بدهند، و آنها را که از فرمان وى سرپیچى کنند از محرومیت و عقوبت بترسانند.کثیر بن شهاب در این باره بسیار سخن گفت، و آنان را از خطر ورود لشگر از شام بیم داد.مردم نیز همین که این سخنان را شنیدند به تدریج پراکنده شدند و راه خانه‏هاى خود را پیش گرفتند.بسیارى از زنان نزد فرزند و برادر خود آمدند و از آنان خواستند که به خانه برگردند و به ایشان گفتند: این جماعت که در اینجا هستند مسلم را کافى است.از یک سو مردانى بودند که دست فرزند و یا برادر خود را مى‏گرفتند و به وى مى‏گفتند: چنانچه فردا مردم شام برسند، شما در جنگ با آنان چگونه رفتار خواهید کرد؟ پس مردم همچنان پراکنده مى‏شدند تا آنکه تعداد یاران مسلم به پانصد نفر کاهش یافت.همین که تاریکى شب فرا رسید باز هم تعداد دیگرى متفرق شدند، تا آنجا که مسلم پس از خواندن نماز مغرب تنها سى نفر بیشتر را در آنجا مشاهده نکرد.هنوز به در مسجد نرسیده بود که دید زیاده از ده نفر با وى همراه نیستند، و چون پاى از در بیرون نهاد، یکه و تنها شد و هیچ کس با او نبود.این ماجرا نشان مى‏دهد که مسلم بن عقیل رضوان الله علیه، هرگز در این امر کوتاهى نکرد، و سعى و تلاش بسیارى به کار برد تا جنبه تدبیر و دور اندیشى را از دست ندهد.اما بى‏وفایى مردمان کوفه باعث شد که با شکست روبرو گردد.بدین ترتیب مسلم حیران و سرگردان در کوچه‏هاى کوفه به راه افتاد و نمى‏دانست که به کجا برود، تا گذرش به خانه زنى به نام طوعه افتاد که پسرى به نام بلال داشت و با دیگر مردم با مسلم همراه شده بود، و مادرش بر در خانه چشم به راه بلال ایستاده بود.پس مسلم به آن زن سلام کرد و او نیز جواب سلام وى را گفت: مسلم از او آب خواست. طوعه به وى آب داد.مسلم همانجا نشست.آن زن به داخل خانه رفت.دیرى نپایید که برگشت و مرد را دید که همچنان نشسته است.به وى گفت: اى بنده خدا، آیا آب نخوردى؟ مرد گفت، چرا، زن گفت، پس به خانه‏ات برو.مسلم پاسخى نداد.آن زن دوباره سخن خود را تکرار کرد .باز هم مسلم پاسخى نداد.بار سوم آن زن گفت، سبحان الله اى بنده خدا برخیز.خداوند تو را تندرستى دهد.به خانه خودت بازگرد، زیرا که نشستن تو در اینجا شایسته نیست و من هرگز خوشنود نیستم.مسلم برخاست و گفت: اى زن، من در این شهر، خانه و فامیلى ندارم.آیا ممکن است مرا پناه دهى؟ امیدوارم که به زودى احسان تو را جبران کنم.زن از او پرسید، تو کیستى؟ وى گفت، من مسلم بن عقیل هستم.زن که وى را شناخت، او را به داخل خانه برد.پس اتاقى غیر از اتاق خودش به او داد و آنجا را براى او فرش کرد و غذا براى او آورد.اما مسلم از خوردن غذا خوددارى کرد.دیرى نپایید که بلال به خانه آمد.وقتى مشاهده کرد که مادرش به اطاق دیگر رفت و آمد مى‏کند، به این فکر افتاد که امر فوق العاده‏اى رخ داده است.او همچنان در این اندیشه بود تا سرانجام مادرش ماجراى ورود مسلم به خانه را به وى اطلاع داد.همین که عبید الله دریافت که در اطراف قصر سکوت برقرار شده، دانست که مردم از گرد مسلم پراکنده شده‏اند.به اطرافیان خود گفت: بنگرید آیا کسى را مى‏بینید؟ آنان از بالاى قصر سرکشیدند و کسى را ندیدند.پس از بالاى بام به مسجد آمدند.تخته‏هاى سقف را کشیدند و با شعله‏هاى آتش که در دست داشتند اطراف قصر را نگاه کردند.همین که عبید الله از متفرق شدن مردم اطمینان یافت به مسجد درآمد و گفت: اعلام کنند، از میان سربازان و سرشناسان و بزرگان شهر و جنگجویان هر کس نماز شام را در مسجد نخواند خونش به گردن خود اوست و مجازات خواهد شد.دیرى نپایید که انبوه جمعیت فراهم آمدند.پس نماز را خواند و در محافظت سربازان خود بر منبر بالا رفت و گفت: (مسلم بن عقیل سفیه نادان در ایجاد اختلاف و دودستگى چنان کرد که دیدید.او از ذمه خدا برى است و جان و مالش مباح است.هر کس که مسلم در خانه او پیدا شود و هر کس او را نزد ما آورد پول خون او را به او خواهیم پرداخت.اى بندگان از خدا بترسید و بر خود راه عقوبت را نگشایید.پس رو کرد به حصین بن تمیم که رئیس محافظین او بود و گفت: اى حصین مادرت به عزایت بنشیند.باید از کوچه‏هاى شهر مراقبت کنى، تا مسلم از این شهر به در نرود و او را نزد من بیاورى، زیرا من تو را بر تمام خانه‏هاى مردم کوفه مسلط کردم، و ریاست پاسبانان با توست.آنگاه ابن زیاد به قصر خویش رفت.در مجلس خویش نشست و اجازه ورود به مردم داد.گروه مردم به دیدن او مى‏آمدند.همین که محمد بن اشعث از در وارد شد، ابن زیاد با شادى رو کرد به او و گفت: آفرین بر کسى که در دوستى با ما وفادار بوده و از دشمنى با ما دورى کرده است.پس او را در کنار خود نشانید.چون صبح شد بلال پسر آن پیر زن به نزد عبد الرحمن پسر محمد بن اشعث آمد و از محل مسلم بن عقیل که همان خانه خودشان بود او را آگاه ساخت.باید دانست که بلال فرزند طوعه با اولاد محمد بن اشعث ارتباط خویشاوندى داشت.بدین ترتیب که طوعه از کنیزان اشعث بن قیس بود و از او نیز فرزند داشت.وقتى اشعث وى را آزاد کرد، اسید حضرمى او را به ازدواج خود درآورد و از او بلال به دنیا آمد.از این رو همین که عبد الرحمن پدر بلال به محل اقامت مسلم واقف گردید، بلافاصله به طرف قصر آمد و این ماجرا را به اطلاع پدرش رسانید.عبید الله نزدیک محمد بن اشعث نشسته بود.با شنیدن این خبر با شتاب هفتاد نفر از یاران خود را همراه او به طرف جایگاه مسلم فرستاد.آنان به راه افتادند تا بدان خانه که مسلم در آن جاى داشت رسیدند.همین که مسلم صداى سم اسبان و سر و صداى مردان را شنید دانست که براى دستگیرى او آمده‏اند.پس با شمشیر خویش بر آنان حمله برد.آنها به خانه ریختند.مسلم کار را بر ایشان سخت گرفت و با شمشیر همچنان آنان را بزد تا از خانه بیرونشان کرد.بار دیگر به آن جناب هجوم بردند و او نیز با شدت بر آنان حمله کرد، تا آنجا که مسلم تعداد بسیارى از آنان را به هلاکت رسانید و بین او و بکر بن حمران جنگ در گرفت.پس بکر شمشیرى به دهان مسلم وارد آورد که لب بالاى او را شکافت و به لب پایین رسید و دندان پیشین او را از جاى کند.مسلم نیز ضربه‏اى سخت بر او زد و در پى آن شمشیرى بر گردنش وارد آورد چنان که نزدیک بود تا درون او را بشکافد.همین که آنها این دلاوریها را دیدند به بالاى بامها رفتند و سنگ به سویش پرتاب کردند و دسته‏هاى چوب را آتش زده بر سرش ریختند.مسلم با مشاهده این جریان به خود گفت: آیا این هیاهو و بلوا همه براى کشتن مسلم بن عقیل است؟ و ادامه داده گفت: حال که چنین است، پس اى نفس به ناچار به سوى مرگ بشتاب.مسلم با گفتن این سخن از خانه بیرون آمد.با شمشیر برهنه بر دشمن مى‏تاخت.در این اثنا محمد بن اشعث رو کرد به او گفت: تو در امان هستى.اما او همچنان بر دشمن حمله مى‏برد و اشعار زیر را مى‏خواند :

اقسمت لا اقتل الاحرا

و ان رأیت الموت شیئا نکرا

اخاف ان اکذب او اغرا

او اخلط البارد سخنا مرا

رد شعاع الشمس فاستقرا

کل امرئ یوما ملاق شرا

اضربکم و لا اخاف ضرا

محمد بن اشعث رو کرد به او و گفت: ما تو را فریب نمى‏دهیم و دروغ نخواهیم گفت.

در اثر پرتاب سنگ و جراحتهاى بسیار از سوى دشمن، ضعف و ناتوانى بر مسلم غالب گردید چنان که توانایى جنگ نداشت.پس اندکى به دیوار تکیه داد.ابن اشعث بار دیگر گفتار خود را تکرار کرد و به وى امان داد.برخى گویند: مسلم در اثر جراحات بسیارى که دشمن بر وى وارد کرده بود، یاراى حرکت را از دست داد، و مردى از پشت نیزه‏اى بر او بزد و او را بر زمین انداخت .پس دشمن بر وى هجوم بردند و او را دستگیر کردند، و بر استرى نشاندند و محمد بن اشعث شمشیر و سلاح او را گرفت.یکى از شعرا در هجو محمد بن اشعث چنین مى‏گوید:

و ترکت عمک ان تقاتل دونه

فشلا و لو لا انت کان منیعا

و قتلت وافد آل بیت محمد

و سلبت اسیافا له و دروعا

مسلم در آن حال از حیات خود مأیوس شد و اشک از چشمانش سرازیر گشت و در حالى که مى‏گریست در پاسخ یکى از افرادى که به وى گفت، گریه تو براى چیست؟ گفت: گریه من براى خودم نیست، و در پاسخ آن کس که به وى گفت: آن مقصد بزرگى که در نظر دارى، این آزارها در تحصیل آن بسیار نیست، وى گفت: به خدا سوگند من هرگز براى خود نمى‏گریم و در کشته شدن هراسى بر من نیست هر چند که دوست ندارم جان خود را بیهوده تلف کرده باشم.بلکه گریه من بر خاندان من است که روى به این جانب آورده‏اند.

آرى گریه من براى حسین و اهل بیت اوست که اینک به طرف کوفه حرکت کرده‏اند.پس متوجه پسر اشعث گردیده گفت: آیا مى‏توانى یک کار خیرى انجام دهى؟ زیرا من چنین مى‏بینم که امام حسین با خاندانش ترک دیار کرده و امروز یا فردا به سوى شما حرکت خواهد کرد، از این رو از تو مى‏خواهم کسى را نزد او بفرستى که از زبان من به او بگوید که پسر عمویت مسلم بن عقیل مى‏گوید که مسلم در دست مردم کوفه گرفتار شده و چنین مى‏بیند که تا شامگاه زنده نماند و به او بگوید پیغام فرستاده که پدر و مادرم فداى تو باد.با خاندانت از این سفر بازگرد.زیرا مردم کوفه تو را فریب مى‏دهند.زیرا که آنان همان یاران پدرت بودند که خود جهت دورى از ایشان آرزو مى‏کرد که مرگ او فرا رسد یا کشته شود.

در اینجا به این نکته بایستى اشاره کرد، که پسر اشعث هر چند که گفته بود: به خدا سوگند این کار را انجام خواهم داد، اما هرگز به عهد خود وفا نکرد.بدین ترتیب محمد بن اشعث مسلم بن عقیل را به قصر ابن زیاد برد.تشنگى بر آن جناب غلبه کرده بود.در کنار قصر، مسلم بن عمرو باهلى پدر قتیبه که والى خراسان بود و ظرف آبى سرد در دست داشت توجه او را جلب کرد.پس از وى خواست جرعه آبى به او بدهد.مسلم بن عمرو گفت: مى‏بینى چقدر این آب سرد است.به خدا قطره‏اى از آن نخواهى نوشید تا حمیم جهنم را بنوشى و از نوشیدن او مانع گردید .مسلم بن عقیل گفت، واى بر تو.مادرت به عزایت بنشیند که تا این اندازه جفا پیشه و سنگدل هستى.اى پسر باهله، تو خود از نوشیدن حمیم جهنم و ماندن در آتش دوزخ از من سزاوارترى .عمرو بن حریث که در آنجا ایستاده بود بر حال مسلم رقت آورد.پس غلام خود را فرستاد کوزه آبى با قدحى آورد.سپس در آن آب ریخت و به مسلم داد.همین که خواست بیاشامد، دهانش پر از خون مى‏شد و نمى‏توانست آب را بیاشامد.یکبار و دو بار قدح را پر کرد.اما بار سوم که خواست آب را بنوشد دندانهاى پیشین آن جناب در قدح افتاد.پس گفت: سپاس خداى را، چنانچه این آب روزى من شده بود، بدون شک مى‏توانستم از آن بنوشم.در این اثنا فرستاده ابن زیاد از قصر بیرون آمد و دستور داد او را وارد قصر کنند.مسلم چون به قصر درآمد با این که ابن زیاد امیر بود بر وى سلام نکرد.یکى از پاسبانان گفت: بر امیر سلام کن مسلم گفت: واى بر تو ساکت باش.سوگند به خداى که او بر من امیر نیست.ابن زیاد رو کرد به او و گفت : خواه بر من سلام کنى یا نکنى، من تو را خواهم کشت.مسلم در پاسخ او گفت، تو مرا خواهى کشت، اما بدان که افرادى که به مراتب از تو پست‏تر و شرورتر بودند افرادى بهتر از مرا کشته‏اند.ابن زیاد گفت: اگر تو را نکشم، خداوند مرا بکشد، و من تو را آنچنان خواهم کشت که در اسلام هرگز سابقه نداشته باشد مسلم گفت، بدون شک در بدعت گذارى در اسلام تو از هر کس شایسته‏ترى.تو تنها کسى هستى که دست خود را به زشت‏ترین و پست‏ترین اعمال، یعنى مثله کردن، کشتن به ناحق، آلوده ساخته و از غصب حکومت خوددارى نکرده‏اى.در این حال ابن زیاد رو کرد به مسلم و گفت: اى کسى که به نفرین گرفتار شدى و میان افراد جدایى افکندى و پیوند مسلمین را از هم گسستى و فتنه برپا ساختى.اما مسلم وى را پاسخ داد و گفت: گفته‏هاى تو دروغ است. این معاویه و فرزندش یزید بودند که میان مسلمانان را بر هم زدند، و آن کس که فتنه و آشوب برپا ساخت تو و پدرت زیاد بن عبید بودید که او خود از بندگان بنى علاج از قبیله ثقیف بود.ابن زیاد گفت: اى پسر عقیل، آرام باش.تو بودى که رهسپار مردم کوفه گردیدى.افکار آنان را متفرق ساختى، اجتماع مردم را بر هم زدى و هماهنگى میان آنها را به اختلاف کشاندى.مسلم گفت: آمدن من به کوفه هرگز بدین منظور نبود.شما که حکومت را در دست داشتید مرتکب اعمال زشت و ناروا شدید، و امر به معروف و کارهاى نیک را از میان برداشتید .و بى آنکه مردم راضى باشند بر آنان حکومت کردید، و همانند پادشاهان ایران و روم با ایشان رفتار کردید.اما آمدن ما به میان ایشان بدان جهت بود که امر به معروف کنیم و آنان را از اعمال ناروا باز داریم و به حکم کتاب خدا و سنت پیامبر ص دعوت کنیم و در این امور شایستگى ما از هر کس بیشتر است.ابن زیاد که از سخنان مسلم به خشم آمده بود زبان به دشنام گشود، و على و حسن و حسین ع و عقیل را به باد ناسزا گرفت.باز هم مسلم وى را پاسخ داد و گفت: اى ابن زیاد بدان که تو و پدرت از هر کس سزاوارترید که مورد دشنام قرار گیرید .پس اى دشمن خدا هر چه خواهى انجام ده.سپس عبید الله گفت: او را بالاى بام قصر ببرید و گردنش را بزنید و بدنش را به زیر اندازید.همین که مسلم براى کشتن به راه افتاد همچنان به تسبیح و تکبیر مشغول بود و استغفار مى‏کرد و به رسول الله، درود مى‏فرستاد.بدین ترتیب سر از تنش جدا کردند و همراه با بدنش از بالا به زیر افکندند.آنگاه محمد بن اشعث برخاست و درباره هانى نزد ابن زیاد شفاعت کرد.اما نتیجه‏اى نگرفت.ابن زیاد پس از کشتن مسلم هانى را پیش خواند و دستور داد او را به بازار برند و گردنش را بزنند.پس در حالى که دستهاى او را بسته بودند فریاد مى‏زد، قبیله مذحج کجاست؟ پس چرا امروز به یارى من نمى‏آیند؟ آنگاه دست خود را کشیده و ریسمان را باز کرد و در پى وسیله‏اى بود که از خود دفاع کند سپس مأمورین بر سرش ریختند و محکم او را بستند.در این اثنا یکى از غلامهاى ترک ابن زیاد که رشید نام داشت ضربه‏اى بر او وارد ساخت و هانى را از پاى درآورد.

مسعودى گوید: هانى فریاد مى‏کرد، آل مراد کجا هستند.چون او رئیس و بزرگ این قبیله بود .گویند در آن وقت چهار هزار نفر زره‏پوش و هشت هزار نفر پیاده با هانى همراه بودند، و چنانچه هم پیمانان او از قبیله کنده و غیر آن دعوت او را مى‏پذیرفتند و به یاریش مى‏آمدند، تعداد لشگریانش به سى هزار زره پوش مى‏رسید.اما در آن روز همه آنان تن به خوارى و سستى دادند و وى را یارى نکردند.درباره هانى و مسلم و مصائبى که بر آنها وارد آمد شاعرى چنین گفته است:

اذا کنت لا تدرین ما الموت فانظرى

الى هانئ فی السوق و ابن عقیل

الى بطل قد هشم السیف وجهه

و آخر یهوى فی طمار قتیل

اصابهما فرخ البغی فاصبحا

احادیث من یسعى بکل سبیل

تری جسدا تدغیر الموت لونه

و نضح دم قد سال کل مسیل

فتى کان احیا من فتاة حییة

و اقطع من ذی شفرتین صقیل

ایرکب اسماء الهما لیج آمنا

و قد طلبته مذحج بذ حول

قیام مسلم در کوفه به روز سه شنبه هشتم ذى حجه که آن را یوم الترویه نیز مى‏گویند رخ داده است و روز شهادت آن بزرگوار را در روز عرفه یا چهارشنبه نهم ذى حجه نوشته‏اند.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIE.htm


شنبه 86 خرداد 12 , ساعت 11:43 صبح

 

شهید والا قدر عاشورا.حر از خاندانهاى معروف عراق و از رؤساى کوفیان بود.به درخواست ابن زیاد، براى مبارزه با حسین «ع» فراخوانده شد و به سرکردگى هزار سوار برگزیده گشت .گفته‏اند وقتى از دار الأماره کوفه، با مأموریت بستن راه بر امام حسین «ع» بیرون آمد، ندایى شنید که: اى حر! مژده باد تو را بهشت... (1) در منزل «قصر بنى مقاتل» یا «شراف» ، راه را بر امام بست و مانع از حرکت آن حضرت به سوى کوفه شد.کاروان حسینى را همراهى کرد تا به کربلا رسیدند و امام در آنجا فرود آمد .حر وقتى فهمید کار جنگ با حسین بن على «ع» جدى است، صبح عاشورا به بهانه آب دادن اسب خویش، از اردوگاه عمر سعد جدا شد و به کاروان حسین «ع» و جبهه حق پیوست.توبه کنان کنار خیمه‏هاى امام آمد و اظهار پشیمانى کرد، سپس اذن میدان طلبید.این انتخاب شگفت و برگزیدن راه بهشت بر دوزخ، از حر، چهره‏اى دوست داشتنى و قهرمان ساخت.حر با اذن امام به میدان رفت و در خطابه‏اى مؤثر، سپاه کوفه را به خاطر جنگیدن با حسین «ع» توبیخ کرد.چیزى نمانده بود که سخنان او، گروهى از سربازان عمر سعد را تحت تأثیر قرار داده از جنگ با سید الشهدا منصرف سازد، که سپاه عمر سعد، او را هدف تیرها قرار داد.نزد امام بازگشت و پس از لحظاتى دوباره به میدان رفت و با رجز خوانى، به مبارزه پرداخت و پس از نبردى دلیرانه به شهادت رسید.رجز او چنین بود:

انى انا الحر و مأوى الضیف

اضرب فى اعناقکم بالسیف

عن خیر من حل بأرض الخیف

اضربکم و لا أرى من حیف (2)

که حاکى از شجاعت او در شمشیر زنى در دفاع از سید الشهدا و حق دانستن این راه بود.حسین بن على «ع» بر بالین حر حضور یافت و خطاب به آن شهید، فرمود: تو همانگونه که مادرت نامت را «حر» گذاشته است، حر و آزاده‏اى، آزاد در دنیا و سعادتمند در آخرت! «انت الحر کما سمتک أمک، و انت الحر فى الدنیا و انت الحر فى الآخرة» و دست بر چهره‏اش کشید. (3) امام حسین «ع» با دستمالى سر حر را بست.پس از عاشورا بنى تمیم او را در فاصله یک میلى از امام حسین «ع» دفن کردند، همانجا که قبر کنونى اوست، بیرون کربلا در جایى که در قدیم به آن «نواویس» مى‏گفته‏اند. (4) نقل است شاه اسماعیل صفوى قبر حر را گشود و پیکرش را سالم یافت، چون خواست پارچه‏اى را که بر سرش بسته بود باز کند، خون جارى شد و دوباره آن را بستند، آنگاه بر قبرش قبه‏اى ساختند. (5)

سرگذشتهاى مربوط به حر و نقش او در حادثه کربلا، از نخستین بر خوردش با کاروان سید الشهدا، سپس توبه‏اش و پیوستن به جبهه حق و شهادت در رکاب سالار شهیدان، در همه مقتلها و کتابهاى تاریخ عاشورا نگاشته شده است و توبه او شاخص‏ترین بخش نورانى زندگى اوست.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAEIG2.htm


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ