زید از ستم حاکمان اموى و ماموران آنان بر مسلمانان رنج مىبرد و از وضعى که مردم در آن به سر مىبردند آزرده بود. مىخواست دست این خاندان و گماردگان آنان را از سر مردم کوتاه کند.
ابو الفرج به اسناد خود از عبد الله پسر مسلم بابکى روایت کند: با زید بن على روانه مکه شدم، چون شب به نیمه رسید و ثریا راست ایستاد، زید مرا گفت: بابکى! ثریا را مىبینى؟ آیا دست کسى بدان مىرسد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا دوست داشتم دستم بدان برسد و به زمین یا هر جاى دیگر بیفتم و پاره پاره شوم و خدا میان امت محمد سازوارى پدید آورد. (1)
از این گفتگو مىتوان دریافت در آن روزگار وضع اجتماعى چگونه بوده و زید تا چه اندازه از نابسامانى اوضاع و ستمى که بر مسلمانان مىرفته، رنج مىبرده است. و نشان مىدهد او در قیام خود خشنودى خدا و آسودگى مسلمانان را مىخواسته است. امام صادق (ع) در باره اوفرموده است: او از علماى آل محمد (ص) بود. براى خدا غضب کرد و با دشمنان خدا جنگید تا کشته شد. (2)
زید پیوسته انتظار فرصت مىبرد تا همراهانى بیابد و با یارى آنان مردم را از ستم حاکمان اموى برهاند. سرانجام این فرصت را یافت. مردم بدو وعده یارى دادند، اما وعده دهندگان عراقیان بودند. مردمى که نظیر همین فرصت را براى امیر مؤمنان على (ع) و امام مجتبى و سید الشهدا فراهم آوردند و مانند همین وعدهها را به آنان دادند، اما چون خطر را پیش رو دیدند، خود در خانهها خزیدند و آنان را به دشمن واگذاردند.
تاریخ نویسان سبب قیام زید و چگونگى قیام او را گونهگون نوشتهاند. ابن اثیر در یکى از روایتهاى خود نویسد: زید و داود بن على بن عبد الله بن عباس و محمد بن عمر بن على بن ابیطالب نزد خالد بن عبد الله قسرى حاکم عراق رفتند. خالد آنان را جایزت داد و آنان به مدینه بازگشتند. چون یوسف پسر عمر به جاى خالد حکومتیافت، به هشام نوشت: خالد زمینى را از زید به ده هزار دینار خریده، سپس زمین را بدو داده. هشام به حاکم مدینه نوشت زید و آنان را که با او همراه بودهاند نزد وى بفرستد. چون آن گروه نزد هشام رسیدند، ماجرا را از آنان پرسید. آنان گرفتن جایزه را اقرار کردند و جز آن را انکار نمودند و بر آن سوگند خوردند. هشام سخن آنان را پذیرفت و گفت: باید به عراق بروید و با خالد رو به رو شوید. آنان با ناخشنودى پذیرفتند و به عراق رفتند و با خالد روبه رو گشتند. در بازگشت از کوفه به قادسیه رسیدند، مردم کوفه به زید نامه نوشتند و او نزد آنان بازگشت. (3)
و در روایتى دیگر نویسد: خالد مدعى شد مالى را نزد زید و داود و تنى چند از قریش به ودیعت نهاده است و چون آنان براى روبه رو شدن با خالد به عراق آمدند، یوسف زید را گفت: خالد مدعى است مالى را نزد تو به ودیعت نهاده، زید گفت: چگونه کسى که پدران مرا دشنام مىدهد مال به من مىسپارد؟
یوسف خالد را نزد خود خواند و او در حالى که عبایى پوشیده بود بر وى در آمد. یوسف پرسید: زید گرفتن ودیعت را منکر است چه مىگویى؟
-مىخواهى بر گناهى که در باره من کردهاى گناه دیگر بیفزایى؟ چگونه من که او و پدرانش را بر منبر دشنام مىدهم ودیعت نزد او مىنهم؟
-پس چرا چنان گفتى؟
-مرا سختشکنجه مىکردند. گفتم شاید فرجى پیش آید. (4)
مصعب زبیرى که نوشته او مقدم بر طبرى و دیگران است چنین نویسد: زید نزد هشام رفت و او وى را نزد یوسف بن عمر به کوفه فرستاد. یوسف او را سوگند داد و او سوگند خورد مالى نزد او نیست. یوسف او را رها ساخت. زید از کوفه به قادسیه رفت. در آنجا شیعه گرد او را گرفتند و از او خواستند برگردد و خروج کند. (5)
و یعقوبى نوشته است: زید نزد هشام رفت. هشام پرسید: خالد بن عبد الله مىگوید ششصد هزار درهم نزد تو ودیعت نهاده است. زید پاسخ داد: خالد چیزى نزد من ندارد.
-پس باید نزد یوسف بن عمر بروى تا شما را رو به رو کند. -مرا پیش بنده ثقیف مىفرستى تا سخریهام کند؟ -باید نزد او بروى.
سپس گفت: به من گفتهاند تو کنیززاده خود را سزاوار خلافت مىدانى! -به خدا اسحاق فرزند آزاده زن و اسماعیل کنیز زاده بود. خدا فرزندان اسماعیل را به خود مخصوص گردانید تا آنجا که رسول خدا از آنان بود. هشام. از خدا بترس!
-چون تویى چون مرا به تقوا امر مىدهد؟ -آرى همه باید یکدیگر را به تقوا سفارش کنند.
هشام او را با فرستادگان خویش به عراق روانه کرد. چون زید از نزد او بیرون آمد گفت: به خدا هیچ کس زندگانى را دوست نداشت جز که خوار شد و این نشانهاى بود که زید قیام خواهد کرد. هشام به یوسف بن عمر حاکم عراق نوشت: چون زید بن على نزد تو آید او را با خالد رو به رو کن. مبادا بیش از یک ساعت نزد تو بماند. چه او را مردى شیرین زبان، سختبیان و سخن آرا دیدم و مردم عراق زود به سوى چنین کسان روى مىآورند. (6)
طبرى این داستان را با اندک اختلاف آورده است و چنین اختلافها طبیعى است، چه از زمان آن حادثه تا عصر طبرى و یعقوبى حدود دویستسال گذشته است و هر یک از راویان یا حادثه را به گونهاى دیگر شنیده و یا جزئیات را فراموش کرده و از خود چیزى بدان افزوده است.
به نقل یعقوبى: زید نزد عامل عراق آمد و او وى را با خالد روبه رو کرد و دروغ خالد آشکار شد. یوسف زید را گفت: امیر المؤمنین مرا فرموده استساعتى بیش تو را در کوفه نگذارم. زید گفت: مرا سه روز فرصتبده تا استراحت کنم.
-ممکن نیست. -همین امروز. -یک ساعت دیگر هم نه.
ماموران یوسف، زید را از کوفه بیرون بردند و چون به عذیب (7) رسیدند بازگشتند. پس از رفتن آنان زید به کوفه بازگشت و شیعیان گرد او را گرفتند. یوسف آگاه شد و به سر وقت زید آمد و میان او و همراهان زید جنگ در گرفت و زید کشته شد. (8)
اما یعقوبى یا خواسته است داستان را مختصر کند، یا از روایت کنندهاى به اختصار شنیده است.
ابن اثیر نویسد زید از نزد هشام به کوفه آمد و پنهان به سر مىبرد و از خانهاى به خانهاى مىشد. شیعه نزد او مىآمدند و با وى بیعت مىکردند. بیعت او چنین بود:
شما را به کتاب خدا مىخوانم و سنت پیغمبر او و جهاد با ستمکاران و یارى مستضعفان و کمک به محرومان و قسمت کردن بیت المال میان مستحقان آن، به طور مساوى، و رد مظالم و یارى اهل بیت. آیا بدین شرط بیعت مىکنید؟
اگر مىگفتند آرى، دستخود را بدانها مىداد و مىگفت: عهد خدا و میثاق او و ذمه او و ذمه رسول خدا بر عهده توست که به بیعتبا من وفا کنى و با دشمنان من بجنگى و در آشکارا و نهان خیر خواهى را از من دریغ ندارى. چون مىگفت: آرى، دستخود را به دست او مىکشید و مىگفت: خدایا گواه باش! و بدین ترتیب پانزده هزار تن و گفتهاند چهل هزار تن با او بیعت کردند. (9)
ابن اثیر در روایتى دیگر نویسد:
زید به همراهى داود بن على براى رویارویى با خالد به کوفه آمد، سپس در کوفه ماند. شیعیان کوفه نزد او مىرفتند و از او مىخواستند خروج کند. و مىگفتند ما امیدواریم، تو از جانب خدا یارى شده (منصور) هستى.
این روزگارى است که بنى امیه در آن تباه مىشوند. یوسف چون رفتن مردم را نزد او دید بر او سخت گرفت تا کوفه را ترک گوید و او بهانه مىآورد تا آنکه ناچار شد از کوفه بیرون رود. چون به قادسیه یا ثعلبیه رسید، مردم کوفه در پى او رفتند و گفتند: ما چهل هزار تن هستیم که با تو یک سخنیم. در اینجا از شامیان کسى نیست. زید گفت: مىترسم مرا تنها بگذارید، چنان که با پدر و جدم کردید. آنان سوگند خوردند که چنین نیست. داود که همراه او آمده بود گفت: پسر عمو! اینان تو را فریب مىدهند. مگر جدت على و حسن را که از تو عزیزتر بودند تنها نگذاشتند؟ مگر حسین را نکشتند؟ با اینها مرو!
اطرافیان زید گفتند: او مىخواهد تو را از این کار باز دارد چرا که خاندان خود را براى حکومتسزاوارتر مىپندارد.
زید به داود گفت: على با معاویه مىستیزید که مردى زیرک بود. حسین را یزید هنگامى کشت که دولتیار آنان بود.
داود گفت: مىترسم اگر با آنان به کوفه باز گردى کسى نزدشان دشمنتر از تو نباشد.
داود به مدینه بازگشت و زید به کوفه. در آنجا مردى که سلمه نام داشت نزد او آمد و پرسید: چند تن با تو بیعت کردهاند؟
-چهل هزار تن! -با جد تو چند تن بیعت کردند؟ -هشتاد هزار تن! -چند تن با او ماندند؟ -سیصد تن! -تو بهترى یا جدت؟ -جدم! -مردم این زمان بهترند یا آن زمان؟ -آن زمان! -با این همه از این مردم انتظار وفاى بیعت دارى؟ -چه کنم؟ با من بیعت کردهاند و بیعت آنان را در گردن دارم.
عبد الله بن حسن بن حسن نیز نامهاى به همین معنى و با مضمونى دیگر براى او نوشت. (10)
زید در کوفه ماند و یاران خود را آماده کرد و چون مىترسید او را دستگیر کنند، پیش از موعدى که نهاده بود آماده قیام شد. از آن سویوسف که در حیره به سر مىبرد مردم خود را آماده ساخت. مردم کوفه چون از آمادگى یوسف آگاه شدند و دانستند کار سخت گردیده و جنگ در پیش است، در یارى زید سستشدند و حیلتى به کار بردند تا از گرد وى پراکنده گردند. جمعى از سران آنان نزدش آمدند و از او پرسیدند در باره ابو بکر و عمر چه مىگویى؟ زید بر آنان رحمت فرستاد و گفت آنچه مىتوانم در باره آنان بگویم این است که ما به حکومتسزاوارتر بودیم. آنان حق ما را از ما گرفتند. اما آنان در کار خود عدالت کردند. گفتند: اگر آنان به شما ستم نکردهاند اینان هم با تو ستم نکردهاند. پس چرا مىخواهى با آنان بجنگى؟
اینان مانند آنان نیستند به ما و شما و خودشان ستم مىکنند. ما شما را به کتاب خدا و سنت پیغمبر او (ص) مىخوانیم. سنت را باید زنده کرد و بدعت را میراند. اگر سخن ما را پذیرفتند نیکبختخواهند بود و اگر نپذیرفتند من بر شما وکالتى ندارم. آنان بیعت وى را شکستند و از گرد او پراکنده شدند. (11)
بلاذرى نویسد: چون کسانى که با زید بیعت کرده بودند، دانستند یوسف بن عمر از کار زید آگاه است و پى او مىگردد، تنى چند از آنان نزد او رفتند و گفتند: خدایت رحمت کند در باره ابو بکر و عمر چه مىگویى؟
زید گفت: پس از رسول خدا ما از همه آفریدگان سزوارتر به حکومتبودیم. آنان خود را بر ما مقدم داشتند. بر ما و مردم حکومت کردند. به کتاب خدا و سنت رسول رفتار نمودند چون این سخن را از او شنیدند، بیعت او را به هم زدند و گفتند امام ما محمد بن على بود و پس از او جعفر بن محمد است و او از زید سزاوارتر است. (12)
به روایت ابن اثیر شبى که زید آماده خروج شد، تنها دویست و هیجده تن به یارى او آمدند. زید پرسید: سبحان الله مردم کجایند؟ گفتند: آنان را در مسجد بزرگ محاصره کردهاند. زید گفت: به خدا کسى که با ما بیعت کرده نمىتواند چنین عذرى بیاورد. در این وقتسپاهیانى که مامور جنگ با او بودند رسیدند. زید چون مردم خود را اندک دید به نصر پسر خزاعه که با او بود گفت: مىترسم کارى را که با حسین کردند با من کرده باشند. نصر گفت: اما من تا مرگ همراه تو هستم. زید و تنى چند که با او بودند دلیرانه جنگیدند تا آنکه تیرى به پیشانیش رسید. او را به خانهاى بردند و طبیبى خواستند. چون طبیب تیر را از پیشانى او کشید، زید جان سپرد. زبیرى شهادت او را روز دوم صفر سال 120 هجرى و در سن چهل و دو سالگى نوشته است. (13)
کسانى که با او مانده بودند درماندند که با کشته او چه کنند تا سپاهیان یوسف بدو دست نیابند و سر او را جدا نسازند و بر نیزه نکنند. گفتند او را در آب مىافکنیم. بعضى گفتند سر او را به خاک مىسپاریم و تنش را میان کشتگان مىاندازیم. سرانجام او را به خاک سپردند و آب بر گور او روان ساختند. اما یکى از حاضران به یوسف خبر داد. به دستور یوسف نعش او را از خاک برون آوردند سر او را جدا کردند و براى هشام فرستادند و تن او را در کناسه (14) کوفه بر دار زدند و آن دو شعر که حکیم بن عیاش سروده (15) اشارت بدین حادثه است.
چنان که نوشته شد زید در قیام خود دعوى مهدویت نداشته است، لیکن از سخن بعض کسانى که او را برانگیختند بر مىآید که او را منصور (یارى شده از جانب خدا) و یا مهدى مىگفتند.
شرح این حادثه را بدین تفصیل، آن هم در کتابى که مخصوص شرح زندگى امام صادق (ع) استبراى آن آوردم تا خواننده اندکى از وضع اجتماعى آن روزگار آگاه شود و دیگر اینکه معلوم گردد چرا امام صادق (ع) درخواست مردمى را که بدو وعده یارى مىدادند، نپذیرفت و نشر فقه آل محمد (ص) و علوم اهل بیت را مقدم شمرد. آنان که بنى هاشم را به قیام مىخواندند و به آنان وعده یارى مىدادند، همه یا بیشترشان، کومتحاکمان وقت را بر خود تحمل نمىکردند، یا مىخواستند خود حکومت را به دست گیرند، نه آنکه خواهان زدودن بدعت و زنده کردن سنتبودند.
براى اینکه نشان داده شود چرا امام صادق دعوت چنان مردم را پاسخ نمىگفت، به بعض آن حادثه اشارت مىشود:
چون دعوت عباسیان در شرق ایران گسترش یافت و مردم آن سرزمین، نیز عربهاى قحطانى که در آنجا به سر مىبردند با یکدیگر متحد شدند و مخالفتبا مروانیان را آشکار ساختند و با حاکم دست نشانده مروان به جدال برخاستند، و ابو مسلم نصر سیار حاکم خراسان را گریزاند و قحطبه پسر شیب از جانب او براى سرکوبى لشکر مروان بن محمد که متوجه خراسان بودند فرستاده شد. در جنگى که در کنار فرات درگرفت، قحطبه کشته شد و لشکریان با پسر او حسن بیعت کردند. قحطبه پیش از آنکه بمیرد لشکریان خود را گفت: چون وارد کوفه شدید نزد ابو سلمه خلال بروید و گفته او را اطاعت کنید.
حسن با لشکریان خود در محرم سال یکصد و سى به کوفه در آمد. در این روزگار ابراهیم الامام داعى عباسیان در زندان درگذشته بود. او پیش از مرگ گفته بود پیروان او به کوفه بروند و در طاعت ابو العباس سفاح باشند.
ابو العباس در ماه صفر سال 132 با خاندان خود به کوفه در آمد. ابو سلمه آنان را در خانه ولید بن سعد که از موالى بنى هاشم بود جاى داد و چنان که نوشتهاند چهل روز آمدن آنان را از مردم پنهان داشت. (16) و هرگاه از او مىپرسیدند: امام کیست؟ مىگفت: شتاب مکنید. او مىخواست کار زمامدارى را به فرزندان ابو طالب بسپارد. (17)
یعقوبى نوشته است ابو سلمه در آمدن ابو العباس سفاح و کسان او را به کوفه پوشیده داشت و در این مدت نامهاى به جعفر بن محمد نوشت و او پاسخ داد آنکه مىخواهند من نیستم و نامهاى به عبد الله بن حسن نوشت و او پاسخ داد من پیرى سالخوردهام. پسرم محمد بدین کار سزاوارتر است و به کسان خود پیام فرستاد با پسرم محمد بیعت کنید. این نامه ابو سلمه است که براى من فرستاده.
جعفر بن محمد (ص) بدو گفت: اى شیخ خون پسرت را مریز. من مىترسم او در احجار الزیت (18) کشته شود. (19)
نوشتهاند آنکه نامه ابو سلمه را براى امام صادق برد پاسخ خواست، امام نامه را بر چراغ گرفت تا سوخته شد و گفت: این پاسخ نامه تو است. شعرهاى ابو هریره ابار که در بخش اشعار عربى آمده، اشارت بدین واقعهاست. چرا امام صادق به دعوت ابو سلمه پاسخ نداد و نامه او را سوزاند؟ براى آنکه دعوت ابو سلمه دعوتى سیاسى بود، نه آنکه صادق (ع) را امام واجب اطاعت مىدانست چه اگر چنین بود نبایستى نامه دیگرى به عبد الله بن حسن بنویسد و از او بخواهد زعامت لشکریان را بپذیرد.
حادثه دیگر اینکه کلینى به اسناد خود از سدیر صیرفى مىنویسد بر ابو عبد الله در آمدم و بدو گفتم: به خدا بر تو روا نیست قیام نکنى!
-سدیر چرا؟ -چون دوستان و شیعیان و یاران بسیار دارى. به خدا اگر على به اندازه تو شیعه و دوستدار داشتحق او را نمىگرفتند.
امام پرسید: سدیر، شمار آنان به چند تن مىرسد؟ -صد هزار! -صد هزار. آرى و بلکه دویست هزار. -دویست هزار؟ -آرى و نیم جهان.
ابو عبد الله خاموش ماند. پس گفت: مىتوانى با من به ینبع (20) بیایى؟ -آرى!
امام دستور داد خرى و استرى را زین کردند. من بر خر سوار شدم.
گفت: مىتوانى خر را به من واگذارى؟ گفتم: استر زیبندهتر است. گفت: خر سوارى براى من ملایمتر است. او بر خر و من بر استر سوار شدیم و به راه افتادیم تا وقت نماز امام گفت: سدیر پیاده شو تا نماز بخوانیم. پس گفت این زمین شورهزار است و نماز خواندن در آن روا نیست. پس بهزمینى رسیدیم که سرخ رنگ بود، در آنجا غلامى را دید که بز مىچرانید. گفت: اى سدیر! به خدا اگر به شمار این بزها شیعه داشتم، قیام نکردن بر من روا نبود. پس فرود آمدیم و نماز خواندیم. پس از نماز بزها را شمردم هفده راس بود. (21)
روایتهاى دیگرى نیز در این باره آمده است که به خاطر اختصار از نوشتن آن صرف نظر مىکنم و یک بار دیگر سخن سالار شهیدان را یاد آور مىشوم: مردم بنده دنیایند، دین را تا آنجا مىخواهند که زندگانى خود را بدان سر و سامان دهند و چون آزمایش پیش آید، دینداران اندک خواهند بود.
از مضمون برخى روایتها مىتوان دانست که قیام زید مورد تایید امام صادق (ع) بوده است چنان که صدوق در عیون اخبار الرضا آورده است:
چون زید پسر موسى بن جعفر (ع) در بصره خروج کرد و خانه فرزندان عباس را آتش زد، مامون حضرت رضا (ع) را گفت: اگر برادرت زید چنین کارى کرد، پیش از او زید بن على نیز خروج کرد و کشته شد. اگر به خاطر تو نبود او را مىکشتم چرا که کارى بزرگ کرده است.
امام فرمود: برادرم زید را با زید بن على (ع) قیاس مکن! او از علماى آل محمد بود. براى خدا غضب کرد و با دشمنان خدا جنگید تا کشته شد.
پدرم موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد شنید که مىگفت:
خدا عمویم زید را بیامرزد! او مردم را به «الرضا من آل محمد» مىخواند و اگر پیروز مىشد به وعده وفا مىکرد. چون مىخواستخروج کند با من مشورت کرد. بدو گفتم: عمو! اگر راضى مىشوى کشته گردى و در کناسه کوفه بر دار شوى خود مىدانى. (22)
و در روایتى دیگر از عبد الله بن سیابه آورده است: ما هفت تن بودیم، به مدینه رفتیم و بر ابو عبد الله صادق در آمدیم. از ما پرسید: از عمویم زید خبر دارید؟ گفتیم: خروج کرده یا آماده خروج است. گفت: اگر خبرى به شما رسید به من برسانید. چند روز گذشت، نامه بسام صیرفى رسید. نوشته بود: زید روز چهار شنبه غره ماه صفر خروج کرد و روز جمعه کشته شد. ما نزد صادق (ع) رفتیم و نامه را بدو دادیم، آن را خواند و گریست. سپس گفت: انا لله و انا الیه راجعون. عمویم را به حساب خدا مىگذاریم. مرد دنیا و آخرت ما بود. به خدا عمویم شهید از جهان رفت، همچون شهیدانى که با رسول خدا و على و حسن و حسین بودند. (23) در روایت دیگرى که در باب خروج به شمشیر پیش از ظهور قائم است، چنین آمده: مگویید زید خروج کرد (خروج او را نمونه قرار مدهید) زید مردى عالم و راستگو بود. او شما را به خود نخواند، به بیعت «الرضا من آل محمد (ص) » خواند. اگر پیروز مىشد بدانچه وعده داده بود وفا مىکرد. (24)
در باره زید و زندگانى و قیام او کتابها نوشتهاند. از جمله آنها کتاب جامعى استبه زبان فارسى که استاد فقید مرحوم دکتر حسین کریمان به نام سیره و قیام زید بن على نوشته است.
نمونه دیگرى از بىوفایى این وفا نمایان به خاندان رسالت رفتارى است که با فرزند زید کردند. چون زید شهید شد یحیى پسر او از کوفه به نینوا و از آنجا به مدائن و از مدائن به رى و سپس به سرخس رفت. در سرخس در خانه مردى به نام یزید بن عمر از بنى تمیم ماند. مردمى ازخوارج نزد او آمدند و بدو گفتند: اگر علیه بنى امیه قیام کند او را یارى خواهند کرد. یحیى مىخواستسخن آنان را بپذیرد، اما یزید مهماندار او گفت: چگونه مىخواهى با یارى مردمى بجنگى که از على و خاندان او بیزارى مىجویند. یحیى با سخنانى نیکو، درخواستخارجیان را رد کرد. سپس از خانه یزید به خانه مردى به نام حریش که از مردم بنى شیبان بود رفت و تا مردن هشام بن عبد الملک نزد او بود.
در خلافت ولید بن یزید، یوسف والى عراق به نصر سیار که حاکم خراسان بود نوشت از حریش بخواه تا کار را بر یحیى سخت گیرد. نصر به عقیل پسر مقعل که عامل او در بلخ بود پیام فرستاد: از حریش دستبرمدار تا یحیى را با خود نزد تو بیاورد.
عقیل حریش را خواست و یحیى را از او طلبید. حریش نپذیرفت.
عقیل او را ششصد تازیانه زد. حریش گفت: به خدا اگر یحیى زیر پایم باشد پا را از روى او بر نخواهم داشت، هر چه خواهى بکن.
پسر حریش که نام او قریش بود، عقیل را گفت: پدرم را مکش. من یحیى را براى تو خواهم آورد. عقیل تنى چند با او فرستاد و آنان یحیى را نزد نصر پسر سیار روانه آوردند و نصر او را در زنجیر کشید. سپس به یوسف والى عراق نامه نوشت: یوسف از ولید در باره او دستور خواست. ولید گفت: او و یارانش را آزاد سازند. یوسف نصر را آگاه کرد و نصر یحیى را از زندان خواست و بدو گفت: از فتنه بپرهیز!
یحیى گفت: آیا در امت محمد فتنهاى بزرگتر از شما دیده مىشود؟ نصر او را پاسخ نگفت و دستور داد دو هزار درهم و نعلینى بدو بدهند و از وى خواست تا نزد ولید رود.
ابو الفرج داستانى از آزاد شدن یحیى نوشته است که اگر درستباشد، نشان دهنده میزان تعهد مردم زمان او به دین و دوستى با خاندان رسول (ص) و پایدارى آنان در حفظ این دوستى و دیندارى است. بلکه نشان دهنده تعهد مردم در بیشتر دورانهاست. مردمى که این بزرگواران را به قیام مىخواندند و به آنان وعده یارى مىدادند. اما این یارى و حرمت را تا آنجا پاس مىداشتند که خطر جانى براى آنان نداشته باشد. مردمى که مصداق فرموده حسین بن على (ع) هستند: «دین را تا آنجا مىخواهند که زندگانىشان را بدان سر و سامان دهند» .
ابو الفرج نویسد: چون پاى بند را از پاى یحیى برداشتند، تنى چند از شیعیان که توان مالى داشتند، نزد آهنگرى رفتند که آن را برداشته بود، و از او خواستند آن را به آنان بفروشد. پاى بند را به مزایده گذاشتند و هر یک مبلغى به بها افزود تا به بیست هزار درهم رسید. آهنگر ترسید مبادا حکومت از کار او آگاه شود و پول را از او بگیرد گفت: همگى پولها را روى هم بگذارید، آنان چنان کردند آهنگر پاى بند را خرد کرد و پارههاى آن را بر آنان قسمت نمود و هر یک پارهاى را براى تبرک نگین انگشترى خود ساخت. (25) اما پس از چندى که یحیى در جوزجان خروج کرد، جز هفتاد تن با او نبود. راستى آن روز خریداران نگین انگشترى کجا بودند؟ و چرا نزد حاکم سرخس نرفتند و از او نخواستند یحیى را نکشد یا در باره او از خلیفه وقت پرسش کند؟
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAHGB.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]