سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فریب شیطان زینت می دهد و به طمع می اندازد . [امام علی علیه السلام]
 
یکشنبه 86 خرداد 13 , ساعت 1:54 عصر

 

مؤمنان چنین‏اند، اگر ببینند مردم نادان سخن زشت گویند، آنان راه مسالمت پویند، بزرگوارانه پاسخ دهند، تا از شر ایشان برهند. گفتار آنان استوار است و پذیرفته گردکار، بر جاهلان نمى‏تازند، و با مهربانى درونشان را آرام مى‏سازند. ادب قرآن چنین است و دستور پیغمبر این، و خاندان رسول این ادب را از جد خود میراث بردند که «و انک لعلى خلق عظیم» (2) .

روزى به مردمى گذشت که از او بد مى‏گفتند فرمود:

اگر راست مى‏گویید خدا از من بگذرد و اگر دروغ مى‏گوئید خدا از شما بگذرد. (3)

روزى مردى برون خانه او را دید و بدو دشنام داد. خادمان امام بر آن مرد حمله بردند.

ـ على بن الحسین گفت:

ـ او را بگذارید. سپس بدو گفت:

آنچه از ما بر تو پوشیده مانده بیشتر از آنست که میدانى. آیا حاجتى دارى؟ مرد شرمنده شد و امام گلیمى را که بر دوش داشت بر او افکند و فرمود هزار درهم به او بدهند.

مرد از آن پس میگفت گواهى میدهم که تو فرزند پیغمبرى (4)

از زهرى پرسیدند،

على بن الحسین را دیدى؟ گفت:

ـ آرى. و کسى را از او فاضلتر ندیدم. بخدا ندیدم در نهان دوستى و در آشکارا دشمنى داشته باشد.

ـ چگونه چنین چیزى ممکن است؟

ـ چون هر کس دوست او بود، از دانستن فضیلت بسیار وى بر او حسد مى‏برد و اگر کسى با او دشمن بود بخاطر روش مسالمت‏آمیز وى دشمنى خود را آشکار نمیکرد. (5)

هشام بن اسماعیل که از جانب عبدالملک حاکم مدینه بود بر مردم ستم بسیار کرد چون از کار برکنارش کردند، مقرر شد براى تنبیه وى او را برابر مردم برپا بدارند تا هر کس هر چه میخواهد بدو بگوید. هشام میگفت جز على بن الحسین از کسى نمى‏ترسم. هشام از تیره بنى‏مخزوم است و این تیره از دیرزمان با بنى‏هاشم دشمن بودند و این مرد در مدت حکومت خود در مدینه على بن الحسین (ع) را فراوان آزار میکرد و بخاندان پیغمبر (ص) سخنان زشت مى‏گفت. روز عزل او امام کسان خود را گفت مبادا به هشام سخن تلخى بگوئید و چون خود بدو رسید بر وى سلام کرد هشام گفت: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» (6) (7) .

روزى مردى او را دشنام گفت. على بن الحسین خاموش ماند و بدو ننگریست. مرد گفت:

ـ با توام! و امام پاسخ داد:

ـ و من سخن تو را ناشنیده میگیرم! (8)

روزى مردى از خویشاوندانش نزد وى رفت و چندانکه توانست او را دشنام داد. امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به کسانى که نزد او نشسته بودند گفت:

ـ شنیدید این مرد چه گفت؟ مى‏خواهم با من بیائید و پاسخى را که بدو میدهم بشنوید! گفتند :

ـ مى‏آئیم و دوست میداشتیم همین‏جا پاسخ او را میدادى.

امام نعلین خود را پوشید و براه افتاد و میگفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین» (9) همراهان او دانستند امام سخن زشتى بدان مرد نخواهد گفت چون بخانه وى رسید گفت:

ـ بگوئید على بن الحسین است. مرد بیرون آمد و یقین داشت امام به تلافى نزد او آمده است . چون نزد او رسید على بن الحسین گفت:

ـ برادرم! ایستادى و چنین و چنان گفتى! اگر راست گفتى خدا مرا بیامرزد. اگر دروغ گفتى خدا ترا بیامرزد.

مرد برخاست و میان دو چشم او را بوسید و گفت:

ـ آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائى. و من بدان سزاوارم! و راوى حدیث گوید، آن مرد حسن بن الحسن بود (10) میگفت هیچ خشمى را گواراتر از آن خشم که بدنبال آن شکیبائى باشد ندیدم. و آنرا با شتران سرخ مو عوض نمیکنم. (11)

مردى که پیشه مسخرگى داشت و با خنداندن مردم از آنان چیزى مى‏ستد به گروهى گفت: على بن حسین مرا عاجز کرد. هر کار میکنم نمیتوانم او را بخندانم و من باید او را بخندانم !

روزى امام با دو بنده خود براهى مى‏رفت آن مرد پیش رفت و رداى امام را از دوشش برداشت . امام برجاى خود ایستاد و دیده از زمین برنمى‏داشت. بندگان او در پى مسخره دویدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسید:

ـ این مرد که بود؟

ـ مرد مسخره‏اى است که مردم را مى‏خنداند و از آنان چیزى میگیرد.

ـ بدو بگوئید خدا را روزى است که در آن روز مسخره‏پیشگان زیانکارانند و جز این چیزى نگفت. (12)

از یکى از موالى خود ده هزار درهم وام خواست. مرد گروگان طلبید. على بن الحسین پرزه‏اى از رداى خود کند و بدو داد و گفت این گروگان تو!

مرد چهره درهم کشید. على بن الحسین پرسید:

من بیشتر پاى بند گفته خود هستم یا حاجب بن زراره؟

ـ تو!

چگونه است که کافرى چون حاجب بن زراره کمان خود را که پاره چوبى است گروگان میدهد (13) و به وعده خود وفا میکند و من به وعده خود وفا نمیکنم؟

مرد پذیرفت و مال را باو داد پس از چندى گشایشى در کار امام پدید آمد. وامى را که بعهده داشت نزد آن مرد برد و گفت:

ـ این طلب تو. گروگان مرا بده!

ـ فدایت شوم آنرا گم کردم!

ـ در این صورت حقى بمن ندارى آیا ذمه چون منى را خوار میشمارى؟

ـ مرد آن پرزه را از حقه‏اى که داشت بیرون آورد و بدو داد. على بن الحسین پرزه را گرفت و مال را بدو سپرد. (14)

و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین. (15)

خشم خود را بر خود چیره نکردن، بخشودن خطاکاران و شفقت بر ناتوانان از خصلت خاص و شناخته رسول خدا بود، تا آنجا که قرآن او را بدین خوى نیکو ستود و إنک لعلى خلق عظیم (16) همه فرزندان او که پیشوایان امت‏اند، ازین مزیت برخوردارند، و على بن الحسین (ع) چهره درخشان این صفت عالى انسانى است.

روزى کنیزک او آفتابه‏اى داشت و بر دست او آب مى‏ریخت. ناگاه آفتابه از دستش افتاد و جراحتى بر امام وارد ساخت کنیزک گفت:

ـ خدا مى‏فرماید آنانکه خشم خود را مى‏خورند!

ـ خشم خود را فرو خوردم!

ـ و بر مردم مى‏بخشایند.

ـ خدا از تو بگذرد!

ـ و خدا نیکوکاران را دوست میدارد!

ـ و تو را در راه خدا آزاد کردم (17)

روزى چند تن مهمان او بودند. خادم وى سیخ کبابى را بر دست داشت و با شتاب مى‏آمد پایش لغزید و سیخ بر سر فرزندى از امام که زیر پلکان ایستاده بود افتاد و طفل کشته شد. غلام سرآسیمه ماند. امام بدو گفت:

ـ تو در این کار قصدى نداشتى! تو در راه خدا آزادى! سپس بدفن طفل پرداخت. (18)

مزرعه‏اى از آن خود را به یکى از بندگانش سپرده بود. پس از چندى دانست آنمرد بدان مزرعه زیان فراوانى رسانده است. در خشم شد و تازیانه‏اى را که در دست داشت بر او زد.

چون بخانه بازگشت بنده را طلبید. وى نزد او رفت امام را دید که تازیانه بر دست دارد و برهنه است. سخت ترسید. على بن الحسین تازیانه را برداشت و به سوى او دراز کرد و گفت :

ـ اى مرد! کارى کردم که پیش از این نکرده‏ام. خطائى از من سرزد اکنون این تازیانه را بگیر و از من قصاص کن! بنده گفت:

ـ بخدا گمان مى‏کردم مى‏خواهى مرا کیفر بدهى من سزاوار عقوبت هستم چگونه از تو قصاص کنم؟

ـ زود باش قصاص کن!

ـ پناه بر خدا من از تو گذشتم چون این گفتگو بدراز کشید و غلام نپذیرفت فرمود:

ـ حال که چنین است آن مزرعه صدقه تو باشد (19) .

امام باقر گوید:

پدرم روزى غلامى را پى‏کارى فرستاده بود. غلام دیر برگشت. پدرم تازیانه‏اى بدو زد غلام گریست و گفت:

ـ على بن الحسین! از خدا بترس! مرا پى‏کارى میفرستى سپس مرا میزنى؟ ! پدرم بگریه افتاد و گفت پسرکم! نزد قبر رسول خدا برو! دو رکعت نماز بکن و بگو خدایا روز رستاخیز گناه على بن الحسین را ببخش سپس به غلام گفت تو در راه خدا آزادى (20) او نه تنها بر انسانها، بر جانداران نیز مهربان بود.

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EAFC2.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ