سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فرزند مرده تواند خفت ، و مال ربوده دیده بر هم نتواند نهفت . [ و معنى آن این است که او بر کشته شدن فرزند شکیبایى دارد و بر ربوده شدن مال طاقت نیارد . ] [نهج البلاغه]
 
پنج شنبه 86 خرداد 10 , ساعت 5:16 عصر

 

خانواده یاسر از خانواده‏هاى اصیل اسلامى است که در آغاز اسلام همگى به دعوت پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم لبیک گفته ودر این راه متحمل شکنجه‏هاى شدید شدند وسرانجام یاسر وهمسرش سمیه جان خود را در راه آیین توحید ودر زیر شکنجه‏هاى ابوجهل وهمفکران او از دست دادند. عمار فرزند جوان آن دو در سایه شفاعت جوانان مکه وابراز انزجار صورى از آیین جدید نجات یافت.خداوند این کار عمار را با آیه زیر بى اشکال اعلام کرد وفرمود:

الا من اکره و قلبه مطمئن بالایمان .(نحل:106)

مگر آن کس که (به گفتن سخن کفر) مجبور گردد، در حالى که قلب او با ایمان آرام است.

وقتى داستان عمار واظهار کفر او به پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم گزارش شد آن حضرت فرمود:نه، هرگز. عمار از سرتا پا سرشار از ایمان است وتوحید با گوشت وخون او عجین شده است. در این هنگام عمار فرا رسید، در حالى که به شدت اشک مى‏ریخت. پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم اشکهاى او را پاک کرد ویاد آور شد که اگر بار دیگر نیز در چنین تنگنایى قرار گرفت اظهار برائت کند. (1)

این تنها آیه‏اى نیست که در باره این صحابى جانباز فرود آمده، بلکه مفسران نزول دو آیه دیگر را نیز در باره او یاد آور شده‏اند. (2) او پس از هجرت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به مدینه، ملازم رکاب او شد ودر تمام غزوه‏ها وبرخى از سریه‏ها شرکت جست.پس از درگذشت پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم، با اینکه خلافت رسمى مورد رضایت او نبود، ولى تا آنجا که همکارى با دستگاه خلافت‏به نفع اسلام بود از یارى وهمکارى با آن دریغ نکرد.

نخستین گامى که پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم پس از ورود به مدینه برداشت، بناى مسجد بود.عمار در ساختن آن بیش از همه زحمت مى‏کشید وبه تنهایى کار چند نفر را انجام مى‏داد. صداقت وتعهد او به اسلام سبب شده بود که دیگران او را بیش از تواناییش به کار وادار کنند. روزى عمار شکایت آنان را به حضور پیامبر برد وگفت: این گروه مرا کشتند.پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم در آن هنگام کلام تاریخى خود را گفت که در قلوب همه حاضران نشست، فرمود:

«انک لن تموت حتى تقتلک الفئة الباغیة الناکبة عن الحق، یکون آخر زادک من الدنیا شربة لبن‏». (3)

تو نمى‏میرى تا وقتى که گروه ستمگر ومنحرف از حق تو را بکشد. آخرین توشه تو از دنیا جرعه‏اى شیر است.

این سخن در میان یاران پیامبر منتشر شد وسپس دهان به دهان انتقال یافت وعمار از همان روز در میان مسلمانان مقام موقعیت‏خاصى پیدا کرد، بالاخص که پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم او را به مناسبتهایى مى‏ستود.

در نبرد صفین انتشار خبر شرکت عمار در سپاه امام علیه السلام دلهاى فریب خوردگان سپاه معاویه را لرزاند وبرخى را بر آن داشت که در این مورد به تحقیق بپردازند.

سخنرانى عمار

عمار در هنگامى که تصمیم گرفت گام به میدان نهد در میان یاران امام -علیه السلام برخاست وسخن خود را چنین آغاز کرد: بندگان خدا، به نبرد قومى برخیزید که انتقام خون کسى را مى‏خواهند که به خویش ستم کرد وبر خلاف کتاب خدا حکم نمود واو را گروه صالح، منکر تجاوز، آمر به معروف کشتند. ولى گروهى که دنیاى آنان در قتل او به خطر افتاد زبان به اعتراض گشودند وگفتند که چرا او را کشتند.در پاسخ گفتیم که به سبب کارهاى بدش کشته شد.گفتند:او کار خلافى انجام نداد! آرى، از نظر آنان، عثمان کارى بر خلاف انجام نداد. دینارها در اختیار آنان نهاد وخوردند وچریدند. آنان خواهان خون او نیستند، بلکه لذت دنیا را چشیده‏اند وآن را دوست دارند ومى‏دانند که اگر در چنگال ما گرفتار شوند ازآن خوردنیها وچریدنیها باز خواهند ماند.

خاندان امیه در اسلام پیشگام نبوده‏اند تا از این جهت‏شایسته فرمانروایى باشند. آنان مردم را فریفتند وناله «امام ما مظلومانه کشته شد» سر دادند تا بر مردم ظالمانه حکومت وسلطنت کنند. این حیله‏اى است که از طریق آن به آنچه که مى‏بینید رسیده‏اند. اگر چنین خدعه‏اى به کار نمى‏بردند دو نفر هم با آنان بیعت نمى‏کرد وبه یاریشان برنمى‏خواست. (4)

عمار این سخنان را گفت وبه سوى میدان روانه شد ویاران او به دنبالش به راه افتادند. وقتى خیمه عمروعاص در چشم انداز او قرار گرفت وفریاد برداشت که:دین خود را در مقابل حکومت مصر فروختى.واى بر تو، این نخستین بار نیست که بر اسلام ضربه زدى. وچون چشم او به قرارگاه عبید الله بن عمر افتاد فریاد زد:خدا تو را نابود سازد.دین خود را به دنیاى دشمن خدا واسلام فروختى. وى در پاسخ گفت:نه، من قصاص خون شهید مظلوم را مى‏خواهم.عمار گفت:دروغ مى‏گویى.به خدا سوگند، مى‏دانم که تو هرگز خواهان رضاى خدا نیستى. تو اگر امروز کشته نشوى فردا مى‏میرى.بنگر که اگر خدا بندگان خود را با نیت آنان کیفر وپاداش دهد نیت تو چیست. (5)

آن گاه، در حالى که گرداگرد او را یاران على علیه السلام گرفته بودند، گفت:خدایا تو مى‏دانى که اگر بدانم رضاى تو در این است که خود را در این دریا بیفکنم مى‏افکنم. اگر بدانم رضاى تو در این است که لبه شمشیر را بر شکم قرار دهم وبر آن خم شوم که از آن طرف به در آید چنین خواهم کرد.خدایا مى‏دانم ومرا آگاه ساختى که امروز عملى که تو را بیش از هرچیز راضى سازد جز جهاد بااین گروه نیست، واگر مى‏دانستم که جز این عمل دیگرى هست آن را انجام مى‏دادم. (6)

واکنش شرکت عمار در سپاه امام (ع)

شخصیت عمار وسوابق انقلابى او امرى نبود که بر اهل شام پوشیده باشد. گفته پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم در باره او عالمگیر شده بود.آنچه بر مردم شام تا حدودى پوشیده بود شرکت عمار در سپاه امام علیه السلام بود. وقتى خبر شرکت احتمالى او در سپاه على علیه السلام به درون سپاه شام نفوذ کرد، کسانى که تحت تاثیر تبلیغات مسموم معاویه قرار گرفته بودند در صدد تحقیق بر آمدند. یکى از این افراد شخصیت معروف یمنى ذوالکلاع بود که در بسیج کردن قبایل حمیرى به سود معاویه فوق العاده مؤثر بود. اکنون نور حق بر قلب او تافته بود ومى‏خواست‏حقیقت را دریابد. لذا تصمیم گرفت‏با ابونوح، یکى از سران قبیله حمیر، که در کوفه سکنى داشت ودر سپاه امام علیه السلام شرکت کرده بود، تماس بگیرد. از این جهت، ذوالکلاع خود را به صف مقدم سپاه معاویه رسانید واز آنجا فریاد زد:

مى خواهم با ابو نوح حمیرى از تیره کلاع سخن بگویم.

ابونوح با شنیدن این فریاد جلو آمد وگفت:تو کیستى؟ خود را معرفى کن.

ذوالکلاع:من ذوالکلاعم. درخواست مى‏کنم نزد ما بیا.

ابونوح: به خدا پناه مى‏برم که تنها به سوى شما بیایم، مگر با گروهى که در اختیار دارم.

ذوالکلاع:تو در پناه خدا ورسول او ودر امان ذوالکلاع هستى.من مى‏خواهم در باره موضوعى با تو سخن بگویم.از این رو،تنها از صف بیرون بیا ومن نیز تنها بیرون مى‏آیم ودر میان دو صف با هم سخن مى‏گوییم.

هر دو از صفوف خود جدا شدند ودر میان دو صف با هم به مذاکره پرداختند.

ذوالکلاع:من به این جهت تو را دعوت کردم که در گذشته (در دوران حکومت عمر بن الخطاب) از عمروعاص حدیثى شنیده‏ام.

ابونوح:آن حدیث چیست؟

ذوالکلاع:عمروعاص گفت که رسول خدا فرمود: اهل شام واهل عراق با هم روبرو مى‏شوند، حق وپیشواى هدایت در یک طرف است وعمار نیز با آن طرف خواهد بود.

ابونوح: به خدا سوگند که عمار با ماست.

ذوالکلاع:آیا در جنگ با ما کاملا مصمم است؟

ابونوح:بلى، سوگند به خداى کعبه که او در نبرد با شما از من مصممتر است. و اراده شخص من این است که‏اى کاش همه شما یک نفر بودید وهمه را سر مى‏بریدم وپیش از همه از تو آغاز مى‏کردم، در حالى که تو فرزند عموى من هستى.

ذوالکلاع:چرا چنین آرزویى دارى، در حالى که من پیوند خویشاوندى را قطع نکرده‏ام وتو را از اقوام نزدیک خود مى‏دانم ودوست ندارم تو را بکشم.

ابونوح: خدا در پرتو اسلام یک رشته از پیوندها را بریده وافراد از هم گسسته را به هم پیوند داده است. تو ویاران تو پیوند معنوى خود را با ما گسسته‏اید. ما بر حق وشما بر باطل هستید، به گواه اینکه سران کفر واحزاب را یارى مى‏کنید.

ذوالکلاع:آیا آماده‏اى که با هم به درون صفوف شام برویم؟من به تو امان مى‏دهم که در این راه نه کشته شوى ونه چیزى از تو گرفته شود ونه ملزم به بیعت گردى، بلکه هدف این است که عمروعاص را از وجود عمار در سپاه على آگاه سازى، شاید خدا میان دو لشکر صلح وآرامش پدید آورد.

ابونوح: من از مکر تو ویاران تو مى‏ترسم.

ذوالکلاع:من ضامن گفتار خود هستم.

ابونوح رو به آسمان کرد وگفت:خدایا تو مى‏دانى که ذوالکلاع چه امانى به من داد.تو از آنچه در دل من است آگاه هستى; مرا حفظ کن. این را گفت وبا ذوالکلاع به سوى سپاه معاویه گام برداشت. وقتى به مقرعمروعاص ومعاویه نزدیک شد مشاهده کرد که هر دو مردم را به جنگ تحریک مى‏کنند.

ذوالکلاع رو به عمروعاص کرد وگفت:آیا مایلى با مردى خردمند وراستگو در باره‏عمار یاسر مذاکره کنى؟

عمروعاص:آن شخص کیست؟

ذوالکلاع اشاره به ابونوح کرد وگفت: او پسر عموى من و از اهل کوفه است.

عمروعاص رو به ابونوح کرد وگفت:من درچهره تو نشانه‏اى از ابوتراب مى‏بینم.

ابونوح:بر من نشانه‏اى از محمد صلى الله علیه و آله و سلم ویاران اوست وبر چهره تو نشانه‏اى از ابوجهل وفرعون است. در این هنگام ابوالاعور، یکى از فرماندهان سپاه معاویه برخاست وشمشیر خود را کشید وگفت:این دروغگو را که نشانه‏اى از ابوتراب بر او هست‏باید بکشم که تا این حد جرات دارد که در میان ما به ما دشنام مى‏دهد.

ذوالکلاع گفت: سوگند به خدا، اگر دست‏به سوى او دراز کنى بینى تو را با شمشیر خرد مى‏کنم. این مرد پسر عموى من است وبا امان من وارد این جرگه شده است. او را آورده‏ام تا شما را در باره عمار، که پیوسته پیرامون آن به جدال برخاسته‏اید، آگاه سازد.

عمروعاص: تو را به خدا سوگند مى‏دهم که راست‏بگویى.آیا عمار یاسر در میان شماست.

ابونوح:پاسخ نمى‏گویم مگر اینکه از علت این سؤال آگاه گردم. در حالى که گروهى از یاران پیامبر با ما هستند که همگى در نبرد با شما مصمم‏اند.

عمروعاص:از پیامبر شنیدم که عمار را گروه ستمگر مى‏کشد و بر عمار شایسته نیست که از حق جدا گردد وآتش بر او حرام است.

ابونوح: به خدایى که جز او خدایى نیست‏سوگند که او با ماست واو بر قتال با شما آماده است.

عمروعاص:او آماده‏نبرد با ماست؟!

ابونوح:بلى، سوگند به خدایى که جز او خدایى نیست که در نبرد جمل به من گفت که ما بر اصحاب جمل پیروز مى‏شویم ودیروز به من گفت:اگر شامیان بر ما هجوم بیاورند وما را به سرزمین «هجر» برانند دست از نبرد بر نمى‏داریم، زیرا مى‏دانیم که ما بر حق وآنان بر باطلند وکشتگان ما در بهشت وکشتگان آنان در دوزخ‏اند.

عمروعاص: مى‏توانى کارى انجام دهى که من با عمار ملاقات کنم؟

ابونوح:نمى دانم، ولى کوشش مى‏کنم که این ملاقات انجام بگیرد. ازاین جهت، از آنان جدا شد ودر میان سپاه امام علیه السلام به سوى نقطه‏اى که عمار در آنجا بود رهسپار گردید وسرگذشت‏خود را از آغاز تا پایان براى او شرح داد وافزود که یک گروه دوازده نفرى که عمروعاص یکى از آنهاست مى‏خواهند با تو ملاقات کنند.

عمار آمادگى خود را براى ملاقات اعلام کرد. سپس گروهى که همگى سواره نظام بودند به آخرین نقطه از سپاه امام حرکت کردند ومردى به نام عوف بن بشر از گروه عمار جدا شد وخود را به قلمرو سپاه شام رسانید وبا صداى بلند گفت: عمروعاص کجاست؟ گفتند:اینجاست. عوف جایگاه عمار را نشان داد. عمرو درخواست کرد که عمار به سوى شام حرکت کند. عوف پاسخ داد که از حیله وخدعه شما در امان نیست. سرانجام قرار شد که هر دو نفر، در حالى که آن دو را گروهى حمایت کنند، در میان دو خط به مذاکره بپردازند، هر دو گروه به سوى نقطه مورد توافق حرکت کردند ولى احتیاط را از دست ندادند وبه هنگام پیاده شدن دستهایشان در حمایل شمشیرها قرار داشت. عمرو، به هنگام دیدار عمار، با صداى بلند به گفتن شهادتین آغاز کرد تا از این طریق علاقه خود را به اسلام ابراز دارد. ولى عمار فریب او را نخورد وفریاد کشید:ساکت‏شو، تو در حیات پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم وپس از او، آن را ترک کردى، اکنون چگونه به آن شعار مى‏دهى؟ عمروعاص با بى‏شرمى گفت:عمار، ما براى این مسئله نیامده‏ایم. من تو را مخصلترین فرد در این سپاه یافتم وخواستم بدانم که چرا با ما جنگ مى‏کنید، در حالى که خدا وقبله وکتاب همه‏ما یکى است.

عمار پس از گفتگوى کوتاهى گفت: پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به من خبر داده است که من با پیمانشکنان و منحرفان از راه حق نبرد خواهم کرد. با پیمانشکنان نبرد کردم و شما همان منحرفان از راه حق هستید و اما نمى‏دانم خارجان از دین را درک مى‏کنم یا نه. سپس رو به عمرو کرد وگفت: اى عقیم، تو مى‏دانى که پیامبر در باره على گفت که: «من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه و عاد من عاداه‏».

مذاکرات هر دو گروه، پس از گفتگویى پیرامون قتل عثمان به پایان رسید وهر دو از هم فاصله گرفتند وبه مراکز خود بازگشتند. (7)

از این ملاقات روشن شد که آنچه که عمروعاص نمى‏خواست کسب آگاهى از شرکت عمار در سپاه امام علیه السلام بود، زیرا او سران سپاه على علیه السلام را به خوبى مى‏شناخت ولذا به تسلیم در برابر منطق عمار به جدال وجنجال پرداخت ومسئله قتل عثمان را به میان کشید تا از او اقرار بگیرد که در قتل خلیفه دست داشته است واز این طریق شامیان ناآگاه را به شورش وادارد. البته معاویه وعمروعاص شانس آوردند که ذوالکلاع قبل از عمار به قتل رسید، چه اگر بعد از شهادت عمار یاسر او زنده بود دیگر عمروعاص نمى‏توانست‏با حرفهاى بى اساس خود او را فریب دهد وخود او در میان سپاه شام مشکل بزرگى براى معاویه وعمروعاص مى‏شد. لذا پس از کشته شدن ذوالکلاع وشهادت عمار یاسر، عمروعاص خطاب به معاویه گفت:من نمى‏دانم به قتل کدام یک ازا ن دو باید خوشحال شوم، به قتل ذوالکلاع یا عمار یاسر؟ به خدا قسم اگر ذوالکلاع بعد از قتل عمار یاسر زنده مى‏بود تمام اهل شام را به جانب على علیه السلام بازمى گرداند. (8)

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACHCI.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ