سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی ... و چون عالَم ها آن را وحشت زده کند، تو همدم آنانی . [امام حسین علیه السلام ـ در دعای روز عرفه ـ]
 
سه شنبه 86 خرداد 8 , ساعت 11:39 صبح

 

بنى المصطلق، تیره‏اى از قبیله خزاعه هستند که با قریش همجوار بودند.گزارشهائى به مدینه رسید که: «حارث بن ابى ضرار» ، رئیس قبیله، در صدد جمع سلاح و سرباز است و مى‏خواهد مدینه را محاصره کند.پیامبر گرامى، بسان مواقع دیگر تصمیم گرفت فتنه را در نطفه خفه کند.از این جهت، یکى از یاران خود به نام «بریده» را، براى تحقیق رهسپار سرزمین قبیله یاد شده کرد.وى به صورت ناشناس با رئیس قبیله تماس گرفت و از جریان آگاه شد.سپس به مدینه برگشت و گزارش را تأیید کرد.در این موقع، پیامبر با یاران خود، به سوى قبیله «بنى المصطلق» حرکت کرد، و در کنار چاه «مریسیع» با آنها روبرو گردید.جنگ میان دو دسته آغاز شد.جانبازى مسلمانان، و رعبى که در دل قبائل عرب از ناحیه مسلمانان افتاده بود، سبب شد که پس از زد و خورد کوتاهى با کشته شدن ده نفر از دشمن و یک نفر از مسلمانان، ـ آنهم به طور اشتباهى ـ سپاه دشمن متفرق گردند.سرانجام، اموال زیادى نصیب ارتش اسلام شد، و زنان آنها به اسارت درآمدند. (1)

نکات آموزنده این جنگ سیاستهائى است که پیامبر اکرم در حوادث پس از این جنگ اعمال نمود .

براى نخستین بار، آتش اختلاف میان مهاجر و انصار در این سرزمین روشن گشت.اگر تدابیر پیامبر نبود، نزدیک بود که اتحاد و اتفاق آنها، دستخوش هوى و هوس چند نفر کوته‏فکر شود .

ریشه جریان این بود که پس از خاموش شدن جنگ، دو مسلمان یکى به نام «جهجاه مسعود» از مهاجران، و دیگرى به نام «سنان جهنى» از انصار، بر سر آب با یکدیگر اختلاف پیدا کردند .هر کدام طائفه خود را به کمک خویش طلبید.نتیجه این کمک‏طلبى این شد که مسلمانان، در این نقطه دور از مرکز نزدیک بود به جان یکدیگر بیفتند، و به هستى خویش خاتمه دهند.پیامبر از جریان آگاه شد، و فرمود:

این دو نفر را به حال خود واگذارید، و این فریاد کمک، بسیار نفرت‏انگیز و بدبو است، (2) و بسان دعوتهاى دوران جاهلیت است و هنوز آثار شوم جاهلیت از دل اینها ریشه‏کن نشده است .

«این دو نفر از برنامه اسلام آگاهى ندارند، که اسلام همه مسلمانان را برادر یکدیگر خوانده و هر ندائى که باعث تفرقه گردد، از نظر آئین یکتاپرستى بى‏ارزش است» . (3)

منافقى آتش اختلاف را دامن مى‏زند

پیامبر از این طریق جلو اختلاف را گرفت و هر دو طائفه را از شورش بر ضد یک‏دیگر بازداشت .ولى «عبد الله بن ابى» که رئیس حزب نفاق مدینه بود، و کینه فوق‏العاده‏اى نسبت به اسلام داشت، و به طمع غنائم، در جهاد اسلام شرکت مى‏نمود، کینه و نفاق خود را ابراز کرد، و به جمعى که دور او بودند، چنین گفت:

از ما است که بر ماست.ما مردم مدینه، مهاجرین مکه را در سرزمین خود جاى دادیم و آنها را از شر دشمن حفظ کردیم، حال ما مضمون گفتار معروفى است که مى‏گویند: «سگ خود را پرورش ده تا ترا بخورد» .به خدا سوگند اگر به مدینه بازگردیم، باید جمعیت نیرومند و پرافتخار (مردم مدینه) افراد ناتوان و ضعیف (یعنى مهاجران) را بیرون کنند.

سخنان عبد الله، در برابر جمعیتى که هنوز ریشه‏هاى تعصب عربى و افکار جاهلى در دل آنان حکمفرما بود، اثر بدى بجا گذاشت، و نزدیک بود ضربه‏اى بر اتحاد و اتفاق آنها وارد شود .

خوشبختانه، جوان مسلمان و غیورى به نام «زید بن ارقم» در آن جمع نشسته بود، و با قدرت هر چه تمامتر به سخنان شیطانى او پاسخ داد و گفت:

«به خدا قسم خوار و ذلیل توئى.آنکس که در میان خویشاوندان خود کوچکترین موقعیت ندارد، توئى.ولى محمد عزیز مسلمانها است، دلهاى آنها آکنده از مهر و مودت او است» .

سپس برخاست و به نقطه فرماندهى لشکر آمد، و پیامبر را از سخنان و فتنه‏جوئیهاى عبد الله آگاه ساخت.پیامبر گرامى براى حفظ ظواهر سه بار سخن زید را رد کرد، گفت: تو شاید اشتباه مى‏کنى! شاید خشم و غضب، ترا به گفتن این سخن وادار کرده است! شاید او ترا کوچک و بیخرد شمرده، و منظورى غیر این نداشته است.ولى زید در برابر هر سه احتمال جواب منفى داد و گفت: نه، نظر او ایجاد اختلاف و دامن زدن بر نفاق بود.

خلیفه دوم، از پیامبر درخواست کرد که دستور دهد عبد الله بن ابى را بکشد، ولى پیامبر فرمود:

صلاح نیست زیرا مردم مى‏گویند: محمد یاران خود را مى‏کشد. (4) «عبد الله، از گفتگوى پیامبر با «زید ارقم» باخبر شد، فورا شرفیاب محضر پیامبر شد و گفت :

هرگز من چنین سخنى نگفته‏ام وعده‏اى از خیراندیشان! ! از عبد الله طرفدارى کرده گفتند : «زید» در نقل مطالب «عبد الله» دچار اشتباه شده است.

ولى مطلب در اینجا خاتمه نیافت، زیرا این نوع خاموشى موقت، بسان آرامش پیش از طوفان است، که هرگز اعتمادى به آن نیست.رهبر عالیقدر باید کارى کند که طرفین جریان را به کلى فراموش نمایند.و براى همین هدف، با اینکه موقع حرکت نبود، دستور حرکت داد «اسید بن حضیر» ، شرفیاب حضور پیامبر شد و گفت: اکنون موقع حرکت نیست، علت این دستور چیست؟ !

پیامبر گفت: مگر از گفتار عبد الله و آتشى که روشن کرده اطلاع ندارى؟ «اسید» قسم یاد کرد و گفت: پیامبر عزیز! قدرت در دست شما است، شما مى‏توانید او را بیرون کنید.عزیز و گرامى شمائید، خوار و ذلیل او است.با او مدارا کنید که او یک فرد شکست خورده است.اوسیان و خزرجیان، پیش از مهاجرت شما به مدینه، اتفاق کرده بودند که او را حاکم مدینه کنند و در فکر گردآوردن جواهرات بودند، تا تاجى بر سر او بگذارند، ولى با طلوع ستاره اسلام وضع او دچار اختلال گشت، و مردم از گرد او پراکنده شدند و او شما را عامل این تفرق مى‏داند .

فرمان حرکت صادر گردید.سربازان اسلام متجاوز از 24 ساعت به راه‏پیمائى ادامه دادند و جز براى انجام فریضه نماز، در هیچ نقطه‏اى توقف نکردند.روز دوم که هوا به شدت گرم بود، و طاقت راه‏پیمائى از همه سلب شده بود، فرمان نزول صادر گشت.مسلمانان، در همان لحظه‏اى که از مرکبها پیاده شدند، از فرط خستگى همه به خواب رفتند، و تمام خاطره‏هاى تلخ از دل آنها زدوده شد و با این تدابیر آتش اختلاف خاموش گشت. (5)

سربازى، در کشمکش ایمان و عواطف

فرزند «عبد الله» ، یکى از جوانان پاکدل اسلام بود.طبق تعالیم عالى اسلام، نسبت به پدر منافق خود، بیش از همه مهربان بود.او از جریان پدر آگاه گردید و تصور کرد که پیامبر او را به قتل خواهد رسانید.

از اینرو، به پیامبر عرض نمود: اگر قرار است پدر من به قتل برسد، من شخصا حاضرم این دستور را اجرا کنم، و تقاضا دارم که این کار را به دیگرى واگذار نفرمائید!

زیرا من مى‏ترسم روى حمیت عربى و عواطف پدرى، تحمل از من سلب شود و قاتل پدرم را بکشم و دست خود را با خون مسلمانى آلوده سازم و سرانجام زندگى خود را تباه کنم.

گفتگوى این جوان از عالى‏ترین تجلیات ایمان است.چرا از پیامبر درخواست نکرد که از سر تقصیر پدر درگذرد؟ ! زیرا مى‏دانست که هر کارى که پیامبر انجام دهد، به دستور خداوند است، ولى فرزند عبد الله خود را در یک کشمکش روحى عجیبى مشاهده نمود.

عواطف پدرى و اخلاق عربى او را تحریک مى‏کند که انتقام خون پدر را از قاتل بگیرد و خون مسلمانى را بریزد.

ولى در مقابل، عواملى مانند علاقه به آرامش محیط اسلام ایجاب مى‏کند که پدر او به قتل برسد.او در این کشاکش، راه سومى را برگزید که هم مصالح عالى اسلام محفوظ بماند، و هم عواطف او از ناحیه دیگران جریحه‏دار نشود و آن اینکه خود او شخصا مجرى فرمان باشد.

این عمل اگر چه جگرخراش و جانکاه است، ولى نیروى ایمان و تسلیم در برابر اراده خداوند تا حدى به او آرامش مى‏داد.اما پیامبر مهربان، به او فرمود: چنین تصمیمى در کار نیست و ما با او مدارا خواهیم کرد.

این سخن، که نمایانگر عظمت روحى پیامبر بود، همه مسلمانان را در تعجب فرو برد.در این هنگام، موج اعتراض و نکوهش به سوى عبد الله سرازیر گشت.او به‏قدرى در انظار مردم خوار و ذلیل گردید، که دیگر کسى به او اعتنا نمى‏نمود.

پیامبر در این حوادث درسهاى آموزنده‏اى به مسلمانان آموخت، و گوشه‏اى از سیاستهاى خردمندانه اسلام را آشکار ساخت.پس از این واقعه، رئیس منافقان، عبد الله دیگر قد علم نکرد و در هر واقعه‏اى مورد تنفر و اعتراض مردم بود.روزى پیامبر به عمر فرمود: روزى که به من گفتى او را به قتل برسانم، در آن روز مردمى که در قتل او متأثر مى‏شدند و به حمایت او برمى‏خاستند .اما امروز آنچنان از او متنفرند که اگر دستور قتل او صادر کنم، بدون تأمل او را مى‏کشند .

ازدواج با برکت

دختر «حارث بن ضرار» ، رئیس شورشیان «بنى مصطلق» از دستگیرشدگان بود.پدر او با فدیه سراغ دختر خود آمد تا او را آزاد سازد.وقتى به بیابان عقیق رسید، دو شتر از مجموع شترانى که آنها را براى پرداخت فدیه آورده بود برگزید، و در میان دره‏اى پنهان و مخفى ساخت .وقتى حضور رسول گرامى رسید، یادآور شد من فدیه دختر خود را آورده‏ام.پیامبر رو به حارث کرد و گفت: «دو شترى را که در آن دره پنهان کرده‏اى کجاست؟»

حارث با شنیدن چنین خبر غیبى، سخت تکان خورد و او و دو فرزند وى که همراه او بودند اسلام آوردند و فورا فرستاد آن دو شتر را آوردند و تسلیم رسول خدا نمود.بدین ترتیب، دختر وى آزاد گردید و او نیز اسلام آورد.آنگاه پیامبر از دختر او خواستگارى کرد و پدرش با کمال علاقه، در ازاء چهارصد درهم، او را به عقد پیامبر درآورد.خبر بستگى پیامبر با حارث که رئیس بنى مصطلق بود، در میان مسلمانان منتشر گشت.این امر سبب شد که صد خانواده از بنى مصطلق آزاد شوند و پیوسته در زبانها گفته مى‏شد هیچ زنى براى قوم خود پربرکت‏تر از این زن نبود.

سرانجام، همه اسیران بنى‏مصطلق از زن و مرد به گونه‏اى آزاد شدند و به قبیله خود بازگشتند . (6)

فاسق رسوا مى‏شود

گرایش گروه بنى‏مصطلق به اسلام یک گرایش اصیل بود، زیرا آنان در مدت اسارت خود هیچ چیزى جز خوش‏رفتارى و نیکى و گذشت ندیده بودند، تا آنجا که اسیران آنان همگى به بهانه‏هاى گوناگونى آزاد گشتند و به میان عشیره خود بازگشتند.پیامبر «ولید بن عقبه» را براى اخذ زکات به سوى آنان اعزام کرد.وقتى آنان خبر ورود نماینده رسول خدا را شنیدند، بر اسبها سوار شدند و به استقبال او رفتند.نماینده پیامبر تصور کرد که آنها قصد قتل او را کرده‏اند، فورا به مدینه بازگشت و دروغى را سر هم نمود و گفت آنان مى‏خواستند مرا بکشند و از پرداخت زکات امتناع ورزیدند.

خبر ولید در میان مسلمانان منتشر شد.آنان هرگز چنین انتظارى از «بنى مصطلق» نداشتند، در این زمان هیئتى از آنها وارد مدینه شد.آنها حقیقت را به رسول خدا گفتند و افزودند : «ما به استقبال او رفتیم و مى‏خواستیم به او احترام بگذاریم و زکات خود را بپردازیم، ولى او ناگهان از منطقه دور شد و به سوى مدینه بازگشت و شنیدیم مطلب خلافى را به شما گفته است.در این موقع، آیه ششم سوره حجرات نازل شد و گفتار «بنى مصطلق» را تأیید کرد و ولید را یک فرد فاسق معرفى نمود.مضمون آن این است:

«اى افراد با ایمان اگر یک فرد فاسقى خبرى را به سوى شما آورد، توقف کنید و به بررسى بپردازید تا مبادا به گفتار او اعتماد کرده و کارى انجام دهید که بعدها پشیمان شوید»

منبع:

http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=EACFI.htm



لیست کل یادداشت های این وبلاگ