قبیله«طى»از قبایل معروف عرب است که نسبتبه تیره«کهلان»رسانده و از قحطانیه بودهاند و اینان در یمن سکونت داشتند و تدریجا مانند بسیارى از تیرهها به سرزمین حجاز آمدند و مردان نامدارى مانند حاتم طایى که به سخاوت مشهور و ضرب المثل گردیده از این قبیله مىباشد، که قبل از ظهور اسلام از دنیا رفته است.
فرزند همین حاتم طایى، عدى بن حاتم از بزرگان قبیله طى است که پس از درگذشت پدرش حاتم او را به ریاستخود برگزیدند و مطابق تواریخ وى به دین نصارى زندگى مىکرد و تا سال نهم هجرت نیز در زمره پیروان حضرت مسیح(ع)و از دشمنان رسول خدا(ص)محسوب مىشد. از شخصیتهاى بزرگ دیگر این قبیله مردى استبه نام زید الخیر که پیش از آنکه اسلام را بپذیرد به زید الخیل موسوم بود و پس از اسلام، پیغمبر خدا او را زید الخیر نامید و دربارهاش فرمود:
- هیچ مردى را از عرب براى من توصیف نکردند جز آنکه وقتى از نزدیک او را دیدم پایینتر بود از آنچه دربارهاش گفته بودند مگر«زید»که او را بالاتر از آنچه شنیده بودم دیدم!
زید در همین سال نهم به همراه گروهى از قبیله خود به مدینه آمد و مسلمان شد.
اما عدى بن حاتم در همان حال کفر به سر مىبرد و حاضر هم نبود اسلام را بپذیرد و حتى پس از فتح مکه و نفوذ اسلام در سرتاسر جزیرة العرب تصمیم به مهاجرت به شام و پیوستن به همکیشان خود گرفت و چون مىدانست لشکر اسلام روزى به سرزمین آنها نیز خواهند رفت تا آثار بتپرستى را در آن ناحیه از میان ببرند و احکام اسلام را در آنجا نشر دهند، به همین منظور چند شتر راهوار و فربه انتخاب و آماده کرده و به غلام خود دستور داده بود هرگاه خبردار شدى که لشکر اسلام به این حوالى آمده مرا خبر دار کن.
روزى غلامش به او خبر داد که سربازان اسلام، تحت فرماندهى على بن ابیطالب(ع) براى ویران کردن بتخانهها و نشر احکام اسلام بدین ناحیه آمدهاند. عدى بن حاتم با شنیدن این خبر فورا خانواده خود را برداشته به سوى شام گریخت، سربازان اسلام نیز پس از ویران کردن بتخانه«طى»، جمعى را که در برابر آنها مقاومت کرده بودند تار و مار نموده و گروهى را اسیر کرده به مدینه آوردند.
در میان اسیران مزبور دختر حاتم نیز که نامش سفانه بود اسیر شد و او را به مدینه آوردند و در کنار مسجد در جایى که مخصوص نگهدارى اسیران بود محبوس ساختند.
چند روز گذشت و روزى پیغمبر اسلام از کنار آن خانه عبور مىکرد تا به مسجد برود سفانه برخاست و گفت:
«یا رسول الله هلک الوالد و غاب الوافد فامنن علینا من الله علیک».
[اى رسول خدا پدرم که از دنیا رفته و آنکه باید به نزد شما بیاید غایب است، اکنونبر ما منت گزار، خداوند تو را مشمول رحمت و نعمتخویش قرار دهد!]پیغمبر پرسید: مقصودت از غایب کیست؟سفانه گفت: عدى بن حاتم!
فرمود: همان کسى که از خدا و رسول گریخته!
در آن روز رسول خدا(ص)بیش از آن چیزى نگفت و از آنجا گذشت. روز دیگر نیز این ماجرا تکرار شد، و سفانه گوید: روز سوم که شد من دیگر مایوس بودم چیزى بگویم ولى مردى که همراه او بود - و بعدا دانستم که او على ابن ابیطالب(ع)بود - به من اشاره کرد که برخیز و سخن خود را تکرار کن.
من برخاستم و همان سخنان را تکرار کردم، پیغمبر فرمود: من با آزاد ساختن تو موافقم ولى صبر کن تا شخص مورد اعتمادى پیدا شود تا تو را به همراه او به شهر و دیارت بفرستم.
چند روز از این ماجرا گذشت تا روزى اطلاع یافتم کاروانى که از خویشان ما نیز افرادى در میان آنها بود به مدینه آمده و عازم بازگشت است، من جریان را به پیغمبر اطلاع دادم و آن حضرت مقدارى لباس و مبلغى پول براى خرجى راه و مرکبى به من داد و مرا همراه آنها روانه کرد.
دنباله داستان را خود عدى بن حاتم این گونه نقل کرده که گوید:
روزى همچنان که در شام بودم هودجى را دیدم که به سوى ما مىآید و وقتى رسید دیدم خواهرم سفانه در میان آن هودج است و چون پیاده شد مرا مورد ملامت قرار داده گفت: این چه کارى بود که کردى؟خودت خانواده و زن و فرزندت را برداشته به اینجا آمدى و ما را در آنجا بى سرپرست گذاردى؟من بدو گفتم: خواهر جان مرا ملامت نکن که در این کار معذور بودم.
این جریان گذشت تا روزى با او - که زن با فراست و با تدبیرى بود - مشورت کرده گفتم: راستى بگو نظرت درباره این مرد(یعنى پیغمبر اسلام)چیست؟او ضمن تمجید و بیان صفات نیک آن حضرت گفت: من صلاح تو را در آن مىبینم که هر چه زودتر خود را به او برسانى و با او پیمان بسته و بیعت کنى، زیرا اگر او براستى پیغمبر باشد کهتو در ایمان به وى سبقت جستهاى و اگر داعیه سلطنت و پادشاهى هم داشته باشد که پیمان بستن با او از شخصیت تو چیزى نخواهد کاست و از سایه قدرتش بهرهمند خواهى شد.
عدى بن حاتم گوید: من راى او را پسندیدم و به مدینه آمدم و پیش آن حضرت رفته سلام کردم، فرمود: کیستى؟گفتم: عدى بن حاتم هستم.
وقتى پیغمبر مرا شناختبرخاست و مرا به سوى خانه برد، در راه که مىرفتیم پیرزنى سر راه او آمد و درباره کارى که داشتبا آن حضرت سخن گفت، من دیدم پیغمبر اسلام زمانى دراز در کنار آن پیرزن ایستاد و با کمال ملاطفتبا او سخن گفت.
پیش خود گفتم: به خدا سوگند چنین مردى داعیه سلطنت و پادشاهى در سر ندارد و چون وارد خانه آن حضرت شدم دیدم تشک چرمى خود را که لیف خرما در آن بود برداشت و براى نشستن من پهن کرد و به من گفت: روى آن بنشین، من خوددارى کردم ولى حضرت اصرار کرد و من نشستم و پیش خود گفتم: به خدا این رفتار سلاطین نیست. سپس به من گفت: اى عدى بن حاتم مگر تو به آیین«رکوسیه» (1) نبودى؟گفتم: چرا، فرمود: پس چرا از قوم خود یک چهارم درآمدشان را مىگرفتى؟در صورتى که این کار در آیین تو جایز نبود.
و همچنین یکى دو خبر غیبى دیگر به من داد که دانستم پیغمبر خداست و بدو ایمان آورده مسلمان شدم.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCIB.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]