در ماه ذى قعده سال ششم بود که رسول خدا(ص)در خواب دید با یارانش به مکه رفته و به طواف خانه خدا و انجام مناسک عمره موفق گشتهاند. پیغمبر این خواب را براى اصحاب نقل کرده و وعده آن را به آنها داد و به دنبال آن از مسلمانان و قبایل اطراف مدینه دعوت کرد با او براى انجام عمره به سوى مکه حرکت کنند.
قبایل مزبور بجز عده معدودى دعوت آن حضرت را نپذیرفتند و تنها همان مهاجر و انصار مدینه بودند که اکثرا آماده حرکتشدند و به همراه آن حضرت از مدینه بیرون رفتند.
همراهان آن حضرت را در این سفر برخى هفتصد نفر و برخى یک هزار و چهارصد نفر نوشتهاند.
پیغمبر اسلام مقدارى که از مدینه بیرون رفت و به«ذى الحلیفة» - که اکنون به نام مسجدى که در آنجا بنا شده به«مسجد شجره»معروف است - رسید جامه احرام پوشید و هفتاد شتر نیز که همراه برداشته بود نشانه قربانى بر آنها زد و از جلو براند تا به افرادى که خبر حرکت او را به قریش مىرسانند بفهماند که به قصد جنگ بیرون نیامده بلکه منظور او تنها انجام عمره و طواف خانه خداست.
پیغمبر اسلام و همراهان همچنان«لبیک»گویان تا«عسفان»که نام جایى است در دو منزلى مکه پیش راندند و در آنجا به مردى بشیر نام - که از قبیله خزاعه بود برخورد و اوضاع را از او جویا شد و بشیر در پاسخ آن حضرت عرض کرد: قریش کهاز رکتشما مطلع شدهاند براى جلوگیرى از شما همگى از شهر خارج شده و زن و بچههاى خود را همراه آوردهاند و سوگند یاد کردهاند تا نگذارند به هیچ قیمتى شما داخل مکه شوید و خالد بن ولید را با دویست نفر از جلو فرستاده تا خود نیز به دنبال او برسند و خالد با همراهان تا«کراع الغمیم» (1) آمدهاند.
پیغمبر فرمود: واى بر قریش که هستى خود را در این کینه توزیها از دست دادهاند چه مىشد که اینها از همان آغاز مرا با سایر قبایل عرب وا مىگذاردند تا اگر آنها بر من پیروز مىشدند مقصودشان حاصل مىشد، و اگر من بر آنها غالب مىشدم قریش اسلام را مىپذیرفتند اگر این کار را هم نمىکردند با نیرو و قوه با من مىجنگیدند، اینها چه مىپندارند؟به خدا سوگند من در راه این دینى که خدا مرا بدان مبعوث فرموده آن قدر مىجنگم تا خدا آن را پیروز گرداند یا جان خود را بر سر این کار گذارده و کشته شوم!
به دنبال آن، رو به همراهان کرده فرمود: کیست تا ما را از راهى ببرد که با قریش برخورد نکنیم؟
مردى از قبیله اسلم که راههاى حجاز را خوب مىدانست پیش آمده و انجام این کار را بر عهده گرفتسپس جلو افتاده و مهار شتر پیغمبر را به دست گرفت و از میان درهها و سنکلاخهاى سخت آنها را عبور داده و پس از اینکه راههاى دشوار و سختى را پشتسر گذاردند به فضاى باز و وسیعى رسیدند و همچنان تا«حدیبیه»که نام دهى است در نزدیکى مکه - و فاصله آن تا مکه یک منزل راه بود - پیش رفتند.
در آنجا به گفته ابن اسحاق - ناگهان شتر از رفتن ایستاد و دیگر پیش نرفت. پیغمبر دانست که در این کار سرى است و از این رو وقتى اصحاب گفتند: شتر وامانده و نمىتواند راه برود؟فرمود: نه، وانمانده بلکه آن کس که فیل را از رفتن به سوى مکه بازداشت این شتر را هم از حرکتباز داشته است و من امروز هر پیشنهادى قریش بکنند که دایر بر مراعات جنبه خویشاوندى باشد مىپذیرم و به دنبال آن دستور داد همراهان پیاده شوند و در آنجا منزل کنند. لشکر اسلام در آن سرزمین فرود آمد اما از نظر بىآبى رنج مىبردند و از این رو به رسول خدا(ص)عرض کردند: در این سرزمین آبى یافت نمىشود؟پیغمبر اسلام از تیردان چرمى خود، تیرى بیرون آورد و به براء بن عازب داد و فرمود: آن را در ته یکى از این چاهها فرو بر، و او چنان کرد و به دنبال آن آب بسیارى از چاه خارج شد و همگى سیراب شدند.
رفت و آمد فرستادگان قریش و رد و بدل پیامهاى صلح
قرشیان که تصمیم گرفته بودند به هر قیمتى شده نگذارند پیغمبر اسلام به آن صورت وارد مکه شود و آن را براى خود خوارى و ذلت و ننگ مىدانستند و مىگفتند: اگر محمد بدین ترتیب به مکه در آید صولت و قدرت ما در نزد عرب شکسته خواهد شد و حرمت ما از میان خواهد رفت، با لشکرى انبوه از مکه بیرون آمده بودند و پیغمبر اسلام نیز همه جا با گفتار و رفتار خود مىخواستبفهماند که براى جنگ با قریش بیرون نیامده و جز انجام مراسم عمره و طواف و قربانى منظور دیگرى ندارد، از این رو وقتى بدیل بن ورقاء خزاعى، مکرز بن حفص و حلیس بن علقمه رئیس«احابیش» (2) و به دنبال همه عروة بن مسعود ثقفى که شخصیتبزرگى بود به نزد رسول خدا(ص)آمدند و با آن حضرت مذاکره کرده و هدف او را از این سفر و آمدن تا پشت دروازه مکه مىپرسیدند پاسخ همه را به یک گونه مىداد و به طور خلاصه به همه مىفرمود:
- ما براى جنگ نیامدهایم بلکه منظورمان زیارت خانه خدا و انجام عمره است، سپس مىخواهیم این شتران را قربانى کرده گوشت آنها را براى شما واگذاریم و باز گردیم!
فرستادگان که این سخنان را مىشنیدند و وضع مسلمانان را نیز مشاهده مىکردند که همگى در حال احرام هستند و اسلحهاى جز یک شمشیر که آن هم در غلاف استهمراه نیاوردهاند و شتران را نیز که همگى نشانه قربانى داشتند از نزدیک مىدیدند خشمناک به سوى قریش باز مىگشتند و هر کدام به نوعى آنها را ملامت کرده و به دفاع از مسلمین برخاسته و مىگفتند:
- چرا مانع زیارت زائرین خانه خدا مىشوید؟و چرا هر آدم بىنام و نشانى حق دارد به زیارت خانه خدا بیاید ولى زاده عبد المطلب با آن همه عظمت و شرافتخانوادگى و دودمان سادات مکه حق زیارت ندارد؟ما از نزدیک مشاهده کردیم که اینان لباس جنگ نپوشیده و هر کدام دو جامه احرام بیش در تن ندارند، شتران قربانى را که همگى علامت قربانى داشتند و در اثر طول کشیدن زمان قربانى کرکهاى خود را خورده بودند به چشم خود دیدیم!چرا دست از لجاجت و کینه توزى بر نمىدارید؟
قریش در محذور سختى گرفتار شده بودند، از طرفى ورود مسلمانان را به مکه که دشمنان سر سختخود مىدانستند و بزرگان و پهلوانان نامى آنها به دست ایشان کشته شده بودند براى خود بزرگترین ننگ و شکست مىدانستند و حاضر نبودند به چنین خفت و خوارى تن دهند و زبان شماتت عربها را به روى خود باز کنند، از سوى دیگر روى هیچ قانونى حق نداشتند از زایرین خانه خدا - هر کس که باشد - جلوگیرى کنند و او را از انجام مراسم عمره یا حجباز دارند، از این رو در کار خود سخت متحیر بودند.
بخصوص که بسختى مورد اعتراض و انتقاد فرستادگان خود نیز قرار گرفته بودند تا آنجا که بیم یک اختلاف داخلى و محلى نیز میان آنها مىرفت. حلیس بن علقمه - رئیس احابیش - وقتى از نزد محمد(ص)بازگشتبه قریش گفت: به خدا سوگند اگر جلوى محمد را رها نکنید و مانع زیارت او شوید من با شما قطع رابطه خواهم کرد و احابیش را از دور شما پراکنده خواهم ساخت.
و نیز عروة بن مسعود ثقفى - که مورد احترام همه قریش بود - وقتى از نزد رسول خدا(ص) بازگشت و به چشم خود دیده بود که پیغمبر اسلام چه احترام و عظمتى در نظر مسلمانان دارد تا آنجا که اگر تار مویى از سر و صورت او بر زمین مىافتد فورا آن را از زمین برداشته و نگهدارى مىکنند و یا در وقت وضو نمىگذارند قطره آبى ازوضوى آن حضرت بر زمین بریزد و هر قطره آن را شخصى از آنها براى تبرک مىبرد و به سر و صورت و بدن خود مىمالد. . . به قریش گفت:
- اى گروه قریش من به دربار پادشاهان ایران و امپراتوران روم و سلاطین حبشه رفتهام و چنین احترامى که پیروان محمد از او مىکنند در هیچ کدام یک از دربارهاى آنها ندیدهام و با این ترتیب هرگز او را تسلیم شما نخواهند کرد و از دورش پراکنده نخواهند شد، اکنون هر فکرى دارید بکنید!و هر تصمیمى که مىخواهید بگیرید!
رسول خدا(ص)نیز که مامور به جنگ نبود، مىکوشید تا کمترین بهانهاى براى جنگ به دست قریش ندهد و به هر ترتیبى شده مىخواستخونى ریخته نشود و شمشیرى کشیده نشود و حرمت ماه محرم شکسته نگردد، و اگر چنین کارى هم مىشود از طرف قریش شروع شود تا آنها متهم به نقض حرمت ماه حرام گردند نه مسلمانان.
اسارت مکرز بن حفص به دست مسلمانان
قرشیان که سخت در محذور افتاده بودند مکرز بن حفص را که به شجاعت و بىباکى معروف بود با چهل پنجاه نفر از سوارکاران ورزیده مامور کردند تا در اطراف لشکر مسلمانان جولانى بزنند و اگر بتوانند کسى را از ایشان دستگیر ساخته به نزد قریش ببرند تا گروگانى از مسلمانان در دست قریش باشد و بلکه از این راه بتوانند پیشنهادهاى خود را برایشان بقبولانند، اما مکرز و همراهان نیز نتوانستند کارى انجام دهند و همگى به دست نگهبانان لشکر اسلام اسیر گشته و آنها را به نزد پیغمبر اسلام بردند و رسول خدا(ص)به همان جهت که مامور به جنگ نبود دستور داد آنها را آزاد کنند و با اینکه آنها پیش از اسارت خود به سوى مسلمانان تیراندازى کرده و آزار زیادى رسانده بودند و حتى به گفته برخى: یکى از مسلمانان را نیز به نام ابن زنیم به قتل رسانده بودند، به دستور پیغمبر، همگى آزاد شده سالم به سوى قریش بازگشتند.
عذرخواهى عمر از فرمان رسول خدا(ص)
در این وقت پیغمبر اسلام(ص)عمر را خواست و بدو فرمود: بیا و به نزد قریش برو و منظور ما را از این سفر براى آنان تشریح کن و پیغام ما را به گوش آنها برسان!
عمر که از قریش بر جان خود مىترسید صریحا از انجام این کار عذر خواست و گفت: یا رسول الله از قبیله بنى عدى کسى در مکه نیست تا از من دفاع کند و من از قریش مىترسم و بهتر استبراى این کار عثمان را بفرستى که خویشانى در مکه دارد و مىتوانند از او حمایت کنند. (3)
پیغمبر خدا که دید عمر حاضر به انجام این دستور نیست عثمان را مامور این کار کرد و عثمان به مکه آمد و ابتدا به خانه ابان بن سعید - پسر عموى خود - رفت و از او خواست تا وى را در پناه خود قرار دهد تا پیام رسول خدا(ص)را به قریش برساند و ابان او را در پناه خود قرار داده و به نزد قریش برد و عثمان پیغام آن حضرت را رسانید.
قریش با اکراه سخنان او را گوش دادند و در پاسخ گفتند: ما اجازه نمىدهیم محمد به این شهر در آید و طواف کند ولى خودت که به اینجا آمدهاى مىتوانى برخیزى و طواف کنى؟
عثمان گفت: من پیش از پیغمبر این کار را نخواهم کرد و تا او طواف نکند من طواف نمىکنم، و به دنبال آن قرشیان نگذاردند عثمان به نزد پیغمبر باز گردد و او را در مکه محبوس کردند.
بیعت رضوان
از این سو خبر به مسلمانان رسید که عثمان را کشتهاند!و به دنبال این خبر هیجانى در مسلمانان پیدا شد و رسول خدا(ص)نیز که در زیر درختى نشسته بود فرمود: از اینجا بر نخیزم تا تکلیف خود را با قریش معلوم سازم و به دنبال آن از مسلمانان براىدفاع از اسلام بیعت گرفت و چون این بیعت در زیر درختى انجام شد به همین جهت آن را«بیعتشجره»نیز گفتهاند.
منادى آن حضرت فریاد زد: کسانى که حاضرند تا پاى جان در راه دین پایدارى کنند و نگریزند بیایند و با پیغمبر خود بیعت کنند، مسلمانان دسته دسته آمدند و با آن حضرت بیعت کردند، تنها یک تن از منافقین مدینه به نام - جد بن قیس - خود را زیر شکم شتر پنهان کرد تا بیعت نکند و در این پیمان مقدس شرکت نجست.
پیغمبر اسلام با این عمل به قرشیان هشدار داد که اگر براستى سر جنگ دارند و بهانهجویى مىکنند او نیز متقابلا آماده جنگ خواهد شد و عواقب سیاسى و زیانهاى مالى و جانى آن متوجه آنان خواهد شد ولو اینکه در حقیقت - همان طور که گفته بود - سر جنگ نداشت و مامور به قتال نبود. و شاید جهت دیگر آن نیز آرام کردن احساسات تند مسلمانان و افرادى که با شنیدن خبر قتل عثمان خونشان به جوش آمده بود و آن نرمشها را از پیغمبر مىدیدند بوده است، و الله العالم.
آمدن سهیل بن عمرو از طرف قریش و تنظیم قرارداد صلح
پس از اینکه کار بیعت پایان یافتخبر دیگرى رسید که عثمان زنده است و به قتل نرسیده و در دست مشرکین زندانى شده، و از آن سو سهیل بن عمرو - یکى از سرشناسان و متفکران قریش - را دیدند که به عنوان نمایندگى از طرف قریش و مذاکره با رسول خدا مىآید.
پیغمبر که از دور چشمش به سهیل افتاد فرمود: قریش به فکر صلح افتادهاند که این مرد را فرستادهاند و چنان هم بود زیرا قریش پس از شور و گفتگوى زیاد سهیل بن عمرو را فرستاده بودند تا به نمایندگى از طرف آنها به هر نحو که مىتواند پیغمبر اسلام را راضى کند تا در آن سال از انجام عمره و ورود به مکه خوددارى کرده سال دیگر این کار را انجام دهد و ضمنا مذاکراتى هم درباره ترک مخاصمه و تکلیف مهاجرینى که از مکه به مدینه مىروند و افراد مسلمانى هم که در مکه به سر مىبردند و موضوعات دیگرى که مورد اختلاف بود انجام دهد، و قراردادى در این باره از هردو طرف امضا شود.
به خوبى روشن بود که این قرار داد و مصالحه به هر نحو هم که بود از نظر سیاسى در چنین وضعى به نفع مسلمانان تمام مىشد زیرا از طرف قریش مسلمانان به سمیتشناخته شده بودند بدون آنکه خونى ریخته شود و جنگى بر پا گردد، اما از نظر برخى افراد کوته نظر که خود را براى ورود به شهر مکه آماده کرده بودند و مآل اندیش نبودند تحمل این کار ناگوار و دشوار مىنمود، و از آن جمله عمر بن خطاب بود که بسختى به این کار پیغمبر اعتراض کرد، چنانکه در ذیل مىخوانید.
اعتراض عمر بن خطاب به رسول خدا(ص)
مورخین مىنویسند هنگامى که مذاکرات مقدماتى براى نوشتن و تنظیم صلحنامه میان رسول خدا(ص)و سهیل بن عمرو انجام شد عمر از جا برخاست و به نزد ابو بکر - دوست صمیمى خود - آمده و با ناراحتى از او پرسید: مگر این مرد پیغمبر خدا نیست؟
ابو بکر گفت: چرا!
عمر گفت: مگر ما مسلمان نیستیم؟
ابو بکر گفت: چرا.
عمر گفت: مگر اینها مشرک نیستند؟
ابو بکر گفت: چرا.
عمر گفت: پس با این وضع چرا ما زیر بار ذلتبرویم و خوارى را براى خود بخریم؟
ابو بکر گفت: هر چه هست مطیع و فرمانبردار وى باش که او رسول خدا است!اما عمر قانع نشد و به نزد آن حضرت آمده و همان سؤالات را تکرار و چون پرسید: پس چرا ما باید زیر بار ذلت و خوارى برویم؟
رسول خدا(ص)فرمود: این دیگر امر خداست و من نیز بنده و فرمانبردار اویم و نمىتوانم امر او را مخالفت کنم. عمر گفت: مگر تو نبودى که به ما وعده دادى بزودى خانه خدا را طواف خواهیم کرد؟
فرمود: چرا، من چنین وعده دادم ولى آیا وقت آن را هم تعیین کردم؟و هیچ گفتم که همین امسال خواهد بود؟
عمر گفت: نه.
فرمود: پس به تو وعده مىدهم که این کار انجام خواهد شد و ما خانه خدا را طواف و زیارت خواهیم کرد.
عمر دیگر سخنى نگفت و رفت. (4)
و در بسیارى از تواریخ اهل سنت و دیگران است که عمر بارها مىگفت: من آن روز در نبوت پیغمبر شک و تردید کردم.
على(ع)متن قرارداد را مىنویسد
پس از این مذاکرات رسول خدا(ص)على(ع)را طلبید و به او فرمود: بنویس:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
سهیل بن عمرو گفت: من این عنوان را به رسمیت نمىشناسم، باید همان عنوان رسمى ما را بنویسى«بسمک اللهم»و على(ع)نیز به دستور رسول خدا(ص)همان گونه نوشت.
آن گاه فرمود: بنویس«این است آنچه محمد رسول الله با سهیل بن عمرو نسبتبه آن موافقت کردند. . .
سهیل گفت: اگر ما تو را به عنوان«رسول الله»مىشناختیم که این همه با تو جنگ و کارزار نمىکردیم، باید این عنوان نیز پاک شود و به جاى آن«محمد بن عبد الله»نوشته شود، پیغمبر قبول کرد و چون متوجه شد که براى على بن ابیطالب دشوار است عنوان«رسول الله»را از دنبال نام پیغمبر پاک کند خود آن حضرت انگشتش را پیش برده و فرمود: یا على جاى آن را به من نشان ده و بگذار من خود این عنوان را پاک کنم و بهدنبال آن فرمود:
«اکتب فان لک مثلها تعطیها و انت مضطهد».
[بنویس که براى تو نیز چنین ماجراى دردناکى پیش خواهد آمد و به ناچار به چنین کارى راضى خواهى شد! (5) ]
و سپس مواد زیر را نوشت:
1. جنگ و مخاصمه از این تاریخ تا ده سال (6) میان طرفین ترک شود و به حالت جنگ پایان داده شود.
2. اگر کسى از قرشیان که تحت قیمومیت و ولایت دیگرى استبدون اجازه ولى خود به نزد محمد آمد مسلمانان او را به ولیش باز گردانند ولى از آن سو چنین الزامى نباشد.
3. هر یک از قبایل عرب بخواهند با یکى از دو طرف پیمان بندند در این کار آزاد باشند و از طرف قریش الزام و تهدیدى در این کار انجام نشود.
4. محمد(ص)و پیروانش ملزم مىشوند که امسال از رفتن به مکه صرف نظر کرده و به مدینه بازگردند و سال دیگر مىتوانند براى زیارت خانه خدا و عمره به مکه بیایند مشروط بر آنکه سه روز بیشتر در مکه نمانند و بجز شمشیر که آن هم در غلاف باشد - اسلحه دیگرى با خود نیاورند.
5. طرفین متعهد شدند راههاى تجارتى را براى رفت و آمد همدیگر آزاد بگذارند و مزاحمتى براى یکدیگر فراهم نکنند.
6. تبلیغ اسلام در مکه آزاد باشد و مسلمانان مکه بتوانند آزادانه مراسم مذهبى خود را انجام دهند و کسى حق سرزنش و آزار آنها را نداشته باشد.
قرارداد مزبور نوشته شد و به امضاى طرفین رسید و به دنبال آن قبیله خزاعه درعهد و پیمان رسول خدا(ص)در آمدند و قبیله بکر نیز خود را در عهد و پیمان قریش در آوردند و همین قبیله بکر با شبیخونى که به قبیله خزاعه زد مقدمات نقض قرارداد را فراهم ساختند و سبب شدند تا پیغمبر اسلام در سال هشتم با لشکرى گران به عنوان دفاع از قبیله خزاعه به سوى مکه حرکت کند و منجر به فتح مکه و حوادث پس از آن گردید به شرحى که ان شاء الله پس از این خواهد آمد.
در چهره بسیارى از افراد مسلمان آثار ناراحتى و نارضایتى از این قرارداد مشهود بود، اما دور نماى کار براى آنان روشن نبود و بخوبى موضوعات را ارزیابى نمىکردند و طولى نکشید که بر همگان روشن شد که قرارداد مزبور چه پیروزى بزرگى براى مسلمانان به ارمغان آورد، چنانکه به گفته بسیارى از مفسران سوره فتح و آیات مبارکه«انا فتحنا لک فتحا مبینا. . . »در همین واقعه نازل گردید و از زهرى نقل شده که گفته است:
پیروزى و فتحى براى مسلمانان بزرگتر از آن پیروزى نبود، زیرا مسلمانان که تا به آن روز پیوسته در حال جنگ با مشرکین و در فکر تهیه لشکر و اسلحه و تنظیم سپاه و استحکام برج و باروى شهر مدینه در برابر حملات احتمالى مشرکین بودند از آن به بعد با خیالى آسوده به تفکر در دستورهاى اسلامى و دفع دشمنان دیگر و بسط و توسعه اسلام به نقاط دیگر جزیرة العرب و بلکه قارهها و ممالک دیگر افتادند، و در جریانات بعدى نیز شواهد این مطلب بخوبى دیده مىشود، زیرا عموم مورخین داستان نامه نگارى آن حضرت را به سران و زمامداران جهان و دعوت آنها را به پذیرفتن اسلام و نبوت خود و جریانات پس از آن را در وقایع پس از صلح حدیبیه نوشته و ثبت کردهاند.
پیروزى دیگرى که از این قرارداد نصیب مسلمانان گردید آن بود که تا به آن روز افراد تازه مسلمانى که در مکه بودند تحت فشار و شکنجه مشرکان قرار داشته و بیشتر به حال تقیه و اختفا در آن شهر زندگى مىکردند و جرئت اظهار عقیده و انجام برنامههاى دینى خود را نداشتند، ولى از آن پس اسلام در نظر مشرکان به سمیتشناخته شده بود و آنها مىتوانستند آزادانه مراسم دینى خود را انجام دهند و بلکهدستبه کار تبلیغ دین اسلام در مکه و اطراف آن شهر شدند و به فاصله اندکى افراد بسیارى را به دین اسلام هدایت نمودند. (7)
و به هر صورت قرارداد مزبور در میان نارضایتى و چهرههاى گرفته و درهم جمعى از مسلمانان به امضا رسید و به دنبال آن منادى رسول خدا ندا کرد که چون کار صلح به پایان رسید مسلمانان از احرام بیرون آیند و سرها را تراشیده و تقصیر کنند و قربانىها را نحر کنند. اما اکثرا در انجام این دستور تعلل کرده و حاضر نبودند تقصیر و نحر کنند تا اینکه پیغمبر گرفته خاطر به خیمه ام سلمه که در آن سفر همراه آن حضرت بود وارد شد و چون ام سلمه علت کدورت خاطر آن حضرت را سؤال کرد و از ماجرامطلع گردید عرض کرد: اى رسول خدا!شما بیرون بروید و سر خود را تراشیده و نحر کنید، مردم نیز به پیروى از شما این کار را خواهند کرد، و همین طور هم شد که وقتى مردم دیدند پیغمبر اسلام سر خود را تراشیده دیگران نیز سرها را تراشیده و شتران را نحر کردند و سپس به سوى مدینه حرکت نمودند.
داستان ابو بصیر
پس از قرارداد حدیبیه طولى نکشید که یکى از مسلمانان مکه به نام عتبة بن اسید که کنیهاش ابو بصیر بود به مدینه گریخت و پس از چند روز، نامهاى از طرف قریش به پیغمبر رسید که ابو بصیر بدون اجازه مولاى خود به شهر شما آمده و طبق قرارداد باید او را به مکه بازگردانید؟و این نامه را به وسیله مردى عامرى با غلامى که داشتبه مدینه فرستاده بودند.
رسول خدا(ص)ابو بصیر را طلبید و به او فرمود: ما با قریش قراردادى بستهایم که نمىتوانیم به آن خیانت کنیم اکنون با این دو نفر به مکه بازگرد تا خدا براى تو و سایر ناتوانان راه گریزى مهیا فرماید و چون ابو بصیر گفت: آیا مرا به سوى مشرکین باز مىگردانى که از دین خدا بیرونم کنند؟باز همان پاسخ را از پیغمبر شنید.
ابو بصیر به ناچار تسلیم آن دو نفر شد و راه مکه را پیش گرفت اما هنوز چندان از مدینه دور نشده بود که فکرى به نظر ابو بصیر رسید تا خود را از چنگال آن دو نفر رها کند و به دنبال آن وقتى در«ذى الحلیفه»پیاده شدند به مرد عامرى گفت: شمشیر برنده و تیزى دارى؟آن مرد گفت: آرى، پرسید: مىتوانم آن را ببینم؟گفت: آرى و چون شمشیر را از او بگرفتبىمهابا گردن آن مرد عامرى را زده و غلام او که چنان دید به سوى مدینه گریخت و خود را به پیغمبر اسلام رسانید و به دنبال او ابو بصیر نیز با همان شمشیر که در دست داشتبه مدینه آمد و به پیغمبر عرض کرد: تو طبق قرارداد مرا به فرستادگان قریش سپردى و من نیز به خاطر دفاع از دین خود دستبه چنین کارى زدم!
رسول خدا(ص)که از دلیرى ابو بصیر تعجب کرده بود فرمود: عجب آتش افروزجنگى است این مرد اگر همدستانى داشته باشد!
ابو بصیر که مىدید طبق قرارداد نمىتواند در مدینه بماند با اشاره مسلمانان و یا به فکر خود از مدینه خارج شد و خود را به ساحل دریا و سر راه کاروان قریش که براى تجارت به شام مىرفتند رسانید و در آنجا پنهان شد و هرگاه مىتوانست دستبردى به آنها مىزد و یا کسى از آنها را به قتل مىرسانید.
کم کم افراد مسلمان دیگرى نیز که در مکه بودند و طبق قرارداد حدیبیه نمىتوانستند به مدینه و نزد مسلمانان بیایند وقتى از داستان ابو بصیر مطلع شدند خود را به او رسانده و در ساحل دریا منزل گرفتند و تدریجا عدد آنها به هفتاد نفر رسید و خطر بزرگى را براى کاروان قریش فراهم ساختند و در نتیجه راه تجارتى قریش به شام نا امن شد و قریش که متوجه شدند هیچ راهى براى رفع مزاحمت ابو بصیر و یارانش جز توسل به پیغمبر خدا ندارند، ناچار شدند نامهاى به آن حضرت بنویسند و از او بخواهند ابو بصیر و یارانش را به مدینه بطلبد و ماده مربوط به«استرداد پناهندگان»را از متن قرارداد حذف کند و آنها را در مدینه پیش خود نگاه دارد.
بدین ترتیب این ماده قرارداد که به مسلمانان تحمیل شده بود و مسلمانان آن را براى خود ننگى بزرگ مىدانستند، به پیروزى و افتخار مبدل شد و به پیشنهاد خود دشمن، از متن قرارداد حذف گردید.
فضیلتى از على بن ابیطالب(ع)
در تواریخ اهل سنت و دانشمندان شیعه با اختلاف اندکى مذکور است که چون قرارداد حدیبیه به امضا رسید سهیل بن عمرو و جمعى از مشرکین به نزد رسول خدا(ص)آمده گفتند:
- جمعى از بردگان و کوته فکران ما در این مدت پیش تو آمدهاند آنها را به ما بازگردان!
در اینجا بود که رسول خدا(ص)غضبناک شد بدانسان که چهرهاش سرخ گردید و فرمود: «لتنتهن یا قریش او لیبعثن الله علیکم رجلا امتحن الله قلبه للایمان یضرب رقابکم و انتم خارجون عن الدین».
[اى گروه قریش(از این لجاجت)دستبدارید و یا آنکه خداوند مردى که دلش را به ایمان آزموده استبر شما بگمارد تا گردنهاى شما را در وقتى که از دین بیرون هستید بزند!]ابو بکر گفت: اى رسول خدا منظورت من هستم؟فرمود: نه، عمر گفت: من هستم؟فرمود: نه، «و لکنه خاصف النعل»بلکه او کسى است که نعلین مرا وصله مىزند و در آن وقت على(ع)مشغول دوختن نعلین پیغمبر بود!
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCFD1.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]