از مجموع تواریخ چنین برمىآید که پس از فوت ابو طالب و از دست دادن آن حامى و پناه بزرگ، رسول خدا(ص)در صدد برآمد تا در مقابل مشرکین حامى و پناه تازهاى پیدا کند و در سایه حمایت او به دعوت آسمانى خویش ادامه دهد، از این رو در موسم حج و ایام زیارتى دیگر به نزد قبایلى که به مکه مىآمدند مىرفت و ضمن دعوت آنها به اسلام از آنها مىخواست او را در پناه حمایتخود گیرند تا بهتر بتواند تبلیغ رسالت کند و از آن جمله به ایشان مىفرمود: من شما را مجبور به چیزى نمىکنم، هر که خواهد از روى میل و رغبت دعوتم را بپذیرد و گرنه من کسى را مجبور نمىکنم، من از شما مىخواهم مرا از نقشهاى که دشمنان براى قتل من کشیدهاند محافظت کنید تا تبلیغ رسالت پروردگار خود را بنمایم و سرانجام هر چهخدا مىخواهد نسبتبه من و پیروانم انجام دهد.
ابو لهب نیز که همه جا مراقب بود تا پیغمبر خدا با قبایل عرب تماس نگیرد و از پیشرفت اسلام جلوگیرى مىکرد به دنبال آن حضرت مىآمد و مىگفت: این برادرزاده من دروغگوستسخنش را نپذیرید، و برخى هم مانند قبیله بنى حنیفه آن حضرت را بتندى از خود راندند.
رسول خدا(ص)در این میان به فکر قبیله ثقیف افتاد و در صدد برآمد تا از آنها که در طائف سکونت داشتند استمداد کند و به همین منظور با یکى دو نفر از نزدیکان خود چون على(ع)و زید بن حارثه و یا چنانکه برخى گفتهاند: تنها به سوى طائف حرکت کرد (1) و در آنجا به نزد سه نفر که بزرگ ثقیف و هر سه برادر و فرزندان عمرو بن عمیر بودند رفت، نام یکى عبد یالیل، آن دیگرى مسعود و سومى حبیب بود.
پیغمبر خدا هدف خود را از رفتن به طائف شرح داد و اذیت و آزارى را که از قوم خود دیده بود به آنها گفت و از آنها خواست تا او را در برابر دشمنان و پیشرفت هدفش یارى کنند، اما آنها تقاضایش را نپذیرفته و هر کدام سخنى گفتند یکى از آنها گفت: من پرده کعبه را دریده باشم اگر خدا تو را به پیغمبرى فرستاده باشد!
دیگرى گفت: خدا نمىتوانست کسى دیگرى را جز تو به پیامبرى بفرستد!سومى - که قدرى مؤدبتر بود گفت: به خدا من هرگز با تو گفتگو نمىکنم زیرا اگر تو چنانکه مىگویى فرستاده از جانب خدا هستى و در این ادعا که مىکنى راست مىگویى پس بزرگتر از آنى که من با تو گفتگو کنم و اگر دروغ مىگویى و بر خدا دروغ مىبندى پس شایستگى آن را ندارى که با تو گفتگویى کنم.
رسول خدا(ص)مایوسانه از نزد آنها برخاست - و به نقل ابن هشام - هنگام بیرون رفتن از آنها درخواست کرد که گفتگوى آن مجلس را پنهان دارند و مردم طائف را از سخنانى که میان ایشان رد و بدل شده بود آگاه نسازند، و این بدان جهتبود که نمىخواستسخنان عبد یالیل و برادرانش گوشزد مردم طائف و موجب گستاخى آناننسبتبدان حضرت گردد و شاید هم نمىخواست گفتار آنها به گوش بزرگان قریش در مکه برسد و موجب شماتت آنها شود.
اما آنها درخواست پیغمبر خدا را نادیده گرفته و ماجرا را به گوش مردم رساندند و بالاتر آنکه اوباش شهر را وادار به دشنام و استهزاى آن حضرت کردند و همین سبب شد تا چون رسول خدا(ص)خواست از میان شهر عبور کند از دو طرف او را احاطه کرده و زبان به دشنام و استهزا بگشایند و بلکه پس از چند روز توقف روزى بر آن حضرت حمله کرده سنگ بر پاهاى مبارکش زدند و بدین وضع ناهنجار آن بزرگوار را از شهر بیرون کردند.
رسول خدا(ص)به هر ترتیبى بود از دست آن فرومایگان خود را نجات داده از شهر بیرون آمد و در سایه دیوارى از باغهاى خارج شهر آرمید تا قدرى از خستگى رهایى یابد و خون پاهاى خود را پاک کند، و در آن حال رو به درگاه محبوب واقعى و پناهگاه همیشگى خود یعنى خداى بزرگ کرده و شکوه حال بدو برد و با ذکر او دل خویش را آرامش بخشید و از آن جمله گفت:
«اللهم الیک اشکو ضعف قوتى، و قلة حیلتى و هوانى على الناس یا ارحم الراحمین، انت رب المستضعفین و انت ربى، الى من تکلنى، الى بعید یتهجمنى، ام الى عدو ملکته امرى، ان لم یکن بک على غضب فلا ابالى و لکن عافیتک هى اوسع لى، اعوذ بنور وجهک الذى اشرقت له الظلمات و صلح علیه امر الدنیا و الآخرة من ان تنزل بى غضبک او یحل على سخطک، لک العتبى حتى ترضى و لا حول و لا قوة الا بک».
[پروردگارا من شکوه ناتوانى و بى پناهى خود و استهزاى مردم را نسبتبه خویش به درگاه تو مىآورم اى مهربانترین مهربانها!تو خداى ناتوانان و پروردگار منى، مرا در این حال به دست که مىسپارى؟به دستبیگانگانى که با ترشرویى مرا برانند یا دشمنى که سرنوشت مرا بدو سپردهاى!
خداوندا!اگر تو بر من خشمناک نباشى باکى ندارم ولى عافیت تو بر من فراختر و گواراتر است.
من به نور ذاتت که همه تاریکیها را روشن کرده و کار دنیا و آخرت را اصلاح مىکند پناه مىبرم از اینکه خشم تو بر من فرود آید یا سخط و غضبتبر من فرو ریزد، ملامت(یا بازخواست)حق توست تا آن گاه که خوشنود شوى و نیرو و قدرتىجز به دست تو نیست. ]باغ مزبور تاکستانى بود متعلق به عتبه و شیبه دو تن از بزرگان مکه که خود در آنجا بودند و چون از ماجرا مطلع شدند به حال آن بزرگوار ترحم کرده و به غلامى که در باغ داشتند و نامش«عداس»و به کیش مسیحیتبود دستور دادند خوشه انگورى بچیند و براى آن حضرت ببرد.
عداس طبق دستور آن دو، خوشه انگورى چیده و در ظرفى نهاد و براى رسول خدا(ص)آورد، عداس دید چون رسول خدا(ص)خواست دستبه طرف انگور دراز کند و خواست دانهاى از آن بکند«بسم الله»گفت و نام خدا را بر زبان جارى کرد، عداس با تعجب گفت: این جمله که تو گفتى در میان مردم این سرزمین معمول نیست، رسول خدا پرسید:
- تو اهل کدام شهر هستى و آیین تو چیست؟
عداس - من مسیحى مذهب و اهل نینوى هستم!
رسول خدا(ص)از شهر همان مرد شایسته - یعنى - یونس بن متى؟
عداس - یونس بن متى را از کجا مىشناسى؟
فرمود - او برادر من و پیغمبر خدا بود و من نیز پیغمبر و فرستاده خدایم.
عداس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس روى پاهاى خون آلود وى افتاد.
عتبه و شیبه که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند: این مرد غلام ما را از راه به در برد.
و چون عداس به نزد آن دو برگشت از او پرسیدند: چرا سر و دست و پاى این مرد را بوسیدى؟
گفت: کارى براى من بهتر از این کار نبود، زیرا این مرد از چیزهایى خبر داد که جز پیغمبران کسى از آن چیزها خبر ندارد، عتبه و شیبه بدو گفتند:
ولى مواظب باش این مرد تو را از دین و آیینى که دارى بیرون نبرد که آیین تو بهتراز دین اوست.
و مدت توقف آن حضرت را در طائف برخى ده روز و برخى یک ماه ذکر کردهاند. (2)
بازگشت رسول خدا(ص)به مکه
طبرسى(ره)از على بن ابراهیم نقل کرده هنگامى که رسول خدا(ص)از طائف بازگشت و به نزدیکى مکه رسید چون به حال عمره بود و مىخواست طواف و سعى انجام دهد در صدد برآمد تا در پناه یکى از بزرگان مکه درآید و با خیالى آسوده از دشمنان اعمال عمره را انجام دهد، از این رو مردى از قریش را که در خفا مسلمان شده بود دیدار کرده فرمود: به نزد اخنس بن شریق برو بدو بگو: محمد از تو مىخواهد او را در پناه خود درآورى تا اعمال عمره خود را انجام دهد!
مرد قرشى به نزد اخنس آمد و پیغام را رسانید و او در جواب گفت: من از قریش نیستم بلکه جزء همپیمانان آنها هستم و ترس آن را دارم که اگر این کار را بکنم آنها مراعات پناه مرا نکنند و عملى از آنها سر زند که براى همیشه موجب ننگ و عار من گردد.
مرد قرشى بازگشت و سخن او را به حضرت گفت، پیغمبر به او فرمود: نزد سهیل بن عمرو برو و همین سخن را به او بگو، و چون مرد قرشى پیغام را رسانید سهیل نپذیرفت و براى بار سوم رسول خدا(ص)او را به نزد مطعم بن عدى فرستاد و مطعم حاضر شد که آن حضرت را در پناه خود گیرد تا طواف و سعى و عمره را انجام دهد، و بدین ترتیب رسول خدا(ص)وارد مکه شد و براى طواف به مسجد الحرام آمد.
ابو جهل که آن حضرت را دید فریاد زد: اى گروه قریش این محمد است که اکنون تنهاست و پشتیبانش نیز از دنیا رفته اکنون شما دانید با او!
طعیمه بن عدى پیش رفته گفت: حرف نزن که مطعم بن عدى او را پناه داده!
ابو جهل بیتابانه نزد مطعم آمد و گفت: از دین بیرون رفتهاى یا فقط پناهندگى او راپذیرفتهاى؟مطعم گفت: از دین خارج نشدهام ولى او را پناه دادهام، ابو جهل گفت: ما هم به پناه تو احترام مىگذاریم، و از آن سو رسول خدا(ص)چون طواف و سعى را انجام داد نزد مطعم آمده و ضمن اظهار تشکر فرمود: پناه خود را پس بگیر!مطعم گفت: چه مىشود اگر از این پس نیز در پناه من باشى؟فرمود: دوست ندارم بیش از یک روز در پناه مشرکى به سر برم، مطعم نیز جریان را به قریش اطلاع داده و اعلان کرد: محمد از پناه من خارج شد (3) .
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBK.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]