تماسهاى خصوصى رسول گرامى پیش از دعوت عمومى،فعالیتهاى خستگى ناپذیر آن حضرت پس از نداى عمومى،سبب شد که یک صف فشرده از مسلمانان در برابر صفوف کفر و بتپرستى پدید آید،کسانى که پیش از دعوت همگانى،در حوزه سرى ایمان و اسلام وارد شده بودند،با افراد تازه مسلمان که پس از اعلان نبوت،دعوت او را لبیک گفته بودند،آشنائى کامل پیدا کردند و زنگهاى خطر در تمام محافل کفر و شرک مکه به صدا درآمد.البته کوبیدن یک نهضت نو بنیاد براى قریش نیرومند و مجهز،بسیار کار سهل و آسانى بود،ولى علت ترس آنان این بود که اعضاء این نهضت از یک قبیله نبود،که با تمام نیرو براى کوبیدنآن کوشش کنند،بلکه از هر قبیلهاى تعدادى به اسلام گرایش پیدا کرده بودند و از این جهت تصمیم قاطع درباره چنین گروهى کار آسانى نبود.
سران قریش،پس از مشورت چنین تصمیم گرفتند،که اساس این حزب،و بنیان گذار این مکتب را با وسائل مختلف از بین ببرند.گاهى از طریق تطمیع وارد بشوند و او را با وعدههاى رنگارنگ از دعوت خود باز دارند،و احیانا به وسیله تهدید و آزار از انتشار آئین او جلوگیرى کنند.این برنامه دهساله قریش بود که سرانجام تصمیم قتل او را گرفتند و او از طریق مهاجرت به مدینه توانست نقشه آنها را نقش بر آب سازد.
رئیس قبیله«بنى هاشم»در آن روز«ابو طالب»بود و او مرد پاکدل و بلندهمت و خانه وى ملجا و پناهگاه افتادگان و درماندگان و یتیمان بود.در میان جامعه عرب،علاوه بر اینکه ریاست مکه و برخى از مناصب کعبه با او بود،جاى بزرگ و منزلتبس خطیر داشت، و از آنجا که کفالت و سرپرستى«پیامبر»پس از مرگ«عبد المطلب»با او بود،سران دیگر«قریش»بطور دستجمعى (1) به حضور وى باریافتند و او را با جملههاى زیر خطاب نمودند:
«برادرزاده تو به خدایان ما ناسزا مىگوید،و آئین ما را به زشتى یاد مىکند و به افکار و عقاید ما مىخندد،و پدران ما را گمراه مىشمرد،یا به او دستور بده که دست از ما بردارد،و یا اینکه او را در اختیار ما بگذار و حمایتخود را از او سلب کن». (2)
بزرگ«قریش»و رئیس«بنى هاشم»،با تدبیر خاصى با آنان سخن گفت و آنان را نرم کرد به گونهاى که از تعقیب مقصد خود منصرف گشتند.ولى نفوذ و انتشار اسلام،روز افزون بود.جذبه معنوى کیش پیامبر،و بیانات جذاب و قرآن فصیح و بلیغ وى بر این مطلب کمک مىکرد.خصوصا در ماههاى حرام که مکهمورد هجوم حجاج بود،وى آئین خود را بر آنها عرضه مىداشت،سخن بلیغ و بیان شیرین،و آئین دلنشین او در بسیارى از افراد مؤثر واقع مىگشت.در چنین هنگام ناگهان فرعونهاى«مکه»متوجه شدند که«محمد»در دل تمام قبائل براى خود جائى باز نموده و در میان بسیارى از قبیلههاى عرب،طرفداران و پیروان قابل ملاحظهاى پیدا نموده است.بار دیگر مصمم شدند که حضور یگانه حامى پیامبر،(ابو طالب)برسند و با تلویح و تصریح،خطر نفوذ اسلام را بر استقلال مکیان و کیش آنها گوشزد کنند.از اینرو،باز بطور دسته جمعى، سخنان پیشین خود را از سر گرفتند،و گفتند:
ابو طالب!تو از نظر شرافت و سن بر ما برترى دارى،ولى ما قبلا به تو گفتیم که: برادرزاده خود را از تبلیغ آئین جدید بازدار-مع الوصف-شما اعتناء نکردید،ولى اکنون جام صبر ما لبریز گشته،و ما را بیش از این بردبارى نیست،که ببینیم فردى از ما به خدایان ما بد مىگوید،و ما را بىخرد و افکار ما را پست مىشمرد.بر تو فرض است که او را از هر گونه فعالیتبازدارى و گرنه با او و تو که حامى او هستى مبارزه مىنمائیم،تا تکلیف هر دو گروه معین گردد و یکى از آنها از بین برود. (3)
یگانه حامى و مدافع پیامبر،با کمال عقل و فراست دریافت که باید در برابر گروهى که شئون و کیان آنها در خطر افتاده بردبارى نشان داد.از این جهت،از در مسالمت وارد شد و قول داد،که گفتار سران را،به برادرزاده خود برساند.البته این نوع جواب،به منظور خاموش کردن آتش خشم و غضب آنها بود،تا بعدا براى حل مشکل، راه صحیحترى پیش گیرد.-لذا-پس از رفتن سران،با برادرزاده خود تماس گرفت،و پیام آنها را رساند و ضمنا به منظور آزمایش ایمان او نسبتبه هدف خود،در انتظار پاسخ شد.پیامبر اکرم در مقام پاسخ،جملهاى فرمود که یکى از سطور برجسته تاریخ زندگى او به شمار مىرود.اینک متن پاسخ او:
عمو جان!به خدا سوگند،هر گاه آفتاب را در دست راست من،و ماه را دردست چپ من قرار دهند(یعنى سلطنت تمام عالم را در اختیار من بگذارند)که از تبلیغ آئین و تعقیب هدف خود دستبردارم،هرگز برنمىدارم و هدف خود را تعقیب مىکنم تا بر مشکلات پیروز آیم،و به مقصد نهائى برسم،و یا در طریق هدف جان بسپارم. (4)
سپس اشک شوق و علاقه به هدف در چشمان او حلقه زد،و از محضر عموى خود برخاست و رفت. گفتار نافذ و جاذب او چنان اثر عجیبى در دل رئیس«مکه»گذارد،که بدون اختیار با تمام خطراتى که در کمین او بود،به برادرزاده خود گفت:به خدا سوگند دست از حمایت تو بر نمىدارم،و ماموریتخود را به پایان برسان. (5)
قریش براى بار سوم پیش ابو طالب مىروند
انتشار روز افزون اسلام افکار قریش را پریشان نموده و در پى چاره بودند.بار دیگر دور هم جمع شدند و با خود گفتند:حمایت«ابو طالب»،شاید از این نظر است که«محمد»را به فرزندى برگزیده است،در این صورت ممکن است زیباترین جوانان خود را پیش او ببریم،و بگوئیم او را به پسرى برگزیند.از این لحاظ«عمارة»بن الولید بن مغیره را که از خوش منظرترین جوانان مکه بود،همراه خود بردند و براى بار سوم گلهها و تهدیدها را آغاز نمودند و گفتند:ابو طالب!فرزند«ولید»جوانى ستشاعر و سخنور،زیبا و خردمند،ما حاضریم او را به تو واگذاریم تا او را به پسرى برگزینى و دست از حمایتبرادرزاده خود بردارى.«ابو طالب»در حالى که خون غیرت در عروق او گردش مىکرد،با چهرهاى افروخته،بر سر آنها داد زد و گفت:بسیار معامله بدى با من انجام مىدهید،من فرزند شما را در دامن خود تربیت کنم،ولى فرزند و جگر گوشه خود را بدهم که شما او را اعدامکنید؟!به خدا سوگند هرگز این کار شدنى نیست. (6) «مطعم بن عدى»از میان برخاست و گفت:پیشنهاد«قریش»بسیار منصفانه بود، ولى تو هرگز این را نخواهى پذیرفت.«ابو طالب»گفت:هرگز از در انصاف وارد نشدى و بر من مسلم است که تو ذلت مرا مىخواهى و مىکوشى که قریش را بر ضد من بشورانى ولى آنچه مىتوانى انجام بده.
قریش پیامبر را تطمیع مىکند
قریش اطمینان پیدا کرد که هرگز ممکن نیست رضایت ابو طالب را به دست آورد و اگر او به اسلام تظاهر نمىکند،ولى در باطن علاقه و ایمان عجیبى نسبتبه برادرزاده خود دارد.از این جهت،تصمیم گرفتند که از هر گونه مذاکره با او خوددارى نمایند. ولى نقشه دیگر به نظر آنها رسید و آن اینکه:«محمد»را با پیشنهاد مناصب و ثروت،و تقدیم هدایا و تحف،و زنان زیبا و پرى پیکر،تطمیع کنند،تا از دعوت خود دستبردارد.از اینرو،بطور دستجمعى به سوى خانه«ابو طالب»روانه شدند،در حالى که برادرزاده او کنار وى نشسته بود.سخنگوى جمعیتسخن را آغاز نمود و گفت:اى ابو طالب،«محمد»صفوف فشرده و متحد ما را متفرق ساخت،و سنگ تفرقه در میان ما افکند،و به عقل ما خندید،و ما و بتان ما را مسخره نمود،هر گاه محرک او بر این کار نیازمندى و تهى دستى او است، ما ثروت هنگفتى در اختیار او مىگذاریم،هر گاه طالب منصب است،ما او را فرمانرواى خود قرار مىدهیم،و سخن او را مىشنویم،و هر گاه بیمار است و نیاز به معالجه و طبیب دارد،حاذقترین اطباء را براى مداواى او احضار مىنمائیم و...
ابو طالب رو به پیامبر نمود و گفت:بزرگان قوم تو آمدهاند و درخواست مىکنند که از عیب جوئى بتان دستبردارى و آنها نیز تو را رها سازند.پیامبر گرامى رو به عموى خود نمود و گفت:من از آنان چیزى نمىخواهم،و در میان این چهار پیشنهادیک سخن از من بپذیرند تا در پرتو آن بر عرب حکومت کنند،و غیر عرب را پیرو خود قرار دهند. (7) در این لحظه«ابو جهل»از جاى برخاست و گفت:ما حاضریم به ده سخن از تو گوش فرا دهیم.پیامبر فرمود:یکتا سخن من اینست که اعتراف به یکتائى پروردگار بنمائید (8) گفتار غیر منتظره پیامبر،مانند آب سردى بود که بر امید داغ و گرم آنان ریخته شد. آنچنان بهت و سکوت و در عین حال یاس و نومیدى سراسر وجود آنها را فرا گرفت،که بىاختیار گفتند:سیصد و شصتخدا را ترک گوئیم،و خداى واحدى را بپرستیم؟ (9) .
قریش،در حالى که آتش خشم از چشم و صورت آنها مىبارید،از خانه بیرون رفتند،و در سرانجام کار خود در فکر فرو رفته بودند.آیات زیر،در بیان همین واقعه نازل گردیده است: (10)
«آنان از این تعجب کردند که از نوع خود مردى به عنوان بیم ده به سوى آنها آمده است،و کافران مىگویند که این جادوگر دروغگو است.چگونه خدایان متعدد را یک خدا نمود،و این کار بسیار شگفتآور است.بزرگان آنها(از مجلس)برخاستند و مىگفتند که: بروید در طریق پرستش خدایان خود استقامت ورزید و این کار بسیار مطلوب و پسندیده است.ما چنین چیزى را از ملت دیگرى نشنیدهایم و این جز تزویر چیز دیگرى نیست». (11)
سران قریش به تلاش خود ادامه مىدهند و...
بزرگان قریش که دیدند از دیدار با ابو طالب نتیجهاى نگرفتند و او همچنان به حمایت قاطع و بیدریغ خود از رسول خدا(ص) ادامه مىدهد بنزد ولید بن مغیرة و عتبة بن ربیعه رفتند و از آنها براى مبارزه با رسول خدا(ص)و خاموش کردن نداى حق طلبانه آنحضرت چارهجوئى کردند و پاسخى را که شنیدند و اقدامى را که از طرف اینان صورت گرفت ذیلا مىخوانید:
ولید بن مغیرة چه گفت:
ولید بن مغیرة(پدر خالد بن ولید)از ریش سفیدان و بزرگان قریش بود و بلکه بگفته ابن هشام سالمندترین آنها بود (12) ،که در کارهاى مهم و دشواریهائى که براى آنها پیش مىآمد قرشیان نزد او مىآمدند و از او براى رفع مشکل و گرفتاریها استمداد میطلبیدند،و غالبا نیز راى او مشکل گشا بود،چنانچه در داستان تجدید بناى کعبه خواندیم که در آغاز قریش جرئت ویران کردن کعبه را نداشتند تا او اقدام به اینکار کرد... و هنگامى هم که میان آنها درباره نصب حجر الاسود اختلاف پدید آمد نظریه او مورد تصویب قرار گرفت و به راى او عمل کردند و اختلاف برطرف گردید...
و بهر صورت ابن هشام مىنویسد:
«قرشیان که از دیدار با ابو طالب نتیجهاى نگرفتند و از سوى دیگر ایام حج نزدیک میشد و قریش نگران کار پیغمبر اکرم(ص)بودند که با آمدن حاجیان بمکه ممکن است تبلیغات آن حضرت در ایشان اثر بخشد.از اینرو بنزد ولید بن مغیرة که مرد سالمند و بزرگى در میان قریش بود رفتند،ولید گفت:شما مىدانید که آوازه محمد در اطراف پیچیده و اکنون نیز موسم حج نزدیک شده و کاروانهائى از اعراب در این ایام بشهر شما مىآیند،درباره او سخن خود را یکجهت کنید، و همه بیک ترتیب دربارهاش سخن بگوئید و چنان نباشد که هر دسته بطورى سخن گوید؟!گفتند:هر چه تو بگوئى ما همگى همان را درباره محمد خواهیم گفت.
ولید-شما سخنى را انتخاب کنید تا من هم با شما همراهى کنم قریش-ما مىگوئیم:محمد کاهن است!
ولید-نه بخدا او کاهن نیست ما کاهنان را دیدهایم،ولى سخنان محمد بزمزمه کاهنان و اوراد آنان شباهت ندارد!
قریش-پس مىگوئیم:دیوانه است!
ولید-نه دیوانه هم نیست،زیرا ما دیوانگان را دیدهایم حرکات و سخنان محمد بدیوانگان نمىماند!
قریش-مىگوئیم:شاعر است.
ولید-شاعر هم نیست زیرا ما انواع شعر را از رجز و هزج و مبسوط و غیره دیده و شنیدهایم ولى سخنان او شعر نیست.
قریش-پس مىگوئیم:ساحر است!
ولید-ساحران و سحر آنها را نیز ما دیدهایم و محمد ساحر هم نیست زیرا سخنان او بکار ساحران که ریسمانى را گره مىزنند و سپس در آن مىدمند شباهت ندارد!
گفتند:پس چه بگوئیم؟
ولید گفت:
«و الله ان لقوله لحلاوة،و ان اصله لعذق و ان فرعه لجناة،و ما انتم بقائلین من هذا شیئا الا عرف انه باطل،و ان اقرب القول فیه لئن تقولوا ساحر جاء بقول هو سحر، یفرق بین المرء و ابیه و بین المرء و اخیه و بین المرء و زوجته،و بین المرء و عشیرته».
بخدا گفتارش با حلاوت است،و اصل و ریشهاش محکم و پا برجا است و میوه آن پاکیزه و نیکو است،هر چه بگوئید مردم میدانند که سخن شما بیهوده و باطل است،ولى باز هم از همه بهتر همان است که بگوئید:ساحر است زیرا سخنانش سحر و جادو است که بوسیله آنها میان پدر و پسر و برادر و زن و شوهر و فامیل و عشیره جدائى میاندازد.
قریش از نزد ولید بیرون رفته و سر راه کاروانیان نشسته و بهر که برخورد مىکردند او را از تماس گرفتن با رسول خدا(ص)بر حذر داشته و از سحر و جادوى آن حضرت بیمناکش مىساختند.پس خداى تعالى آیات زیر را درباره ولید بن مغیرة و سخن او نازل فرمود:
ذرنى و من خلقت وحیدا،و جعلت له،مالا ممدودا و بنین شهودا و مهدت له تمهیدا ثم یطمع ان ازید کلا انه کان لآیتنا عنیدا سارهقه صعودا انه فکر و قدر فقتل کیف قدر ثم قتل کیف قدر ثم نظر ثم عبس و بسر ثم ادبر و استکبر فقال ان هذا الا سحر یؤثر ان هذا الا قول البشر (13) .
«مرا واگذار با کسى که او را تنها آفریدم،و برایش مالى بسیار و پسرانى گواه،قرار دادم و آماده ساختم برایش آمادگیها،سپس آرزو دارد که زیادتر گردانم،نه چنان است او آیات ما را دشمن است زود است که او را بعذابى سخت رسانیم،همانا او اندیشید و سنجید،پس کشته شود که چگونه سنجید،سپس کشته شود چگونه سنجید،پس بگریستسپس چهره درهم کشید و روى درهم کرد آنگاه پشت کرده و کبر ورزید،و گفت این نیست مگر سحرى که در رسد و نیست آن مگر گفتار بشر». و درباره قریشیان که نزد ولید بن مغیرة آمدند نیز این آیات نازل گشت:
کما انزلنا على المقتسمین،الذین جعلوا القرآن عضین،فوربک لنسئلنهم اجمعین، عما کانوا یعملون (14) .
«بدانسان که فرستادیم بر قسمت کنندگان،آنانکه قرآنرا بخشهائى گردانیدند،پس بپروردگارت سوگند که از همکیشان بپرسیم از آنچه که انجام میدادند».
ابو طالب که چنان دید قصیده معروف خود را درباره جلب محبت قریش و شخصیتخود در میان ایشان سرود و در آن تذکر داده که بهیچوجه رسولخدا صلى الله علیه و آله را بآنان تسلیم نخواهد کرد،و تا پاى جان از آنحضرت دفاع خواهد کرد. و از همین قصیده استشعر معروف ابو طالب که در مدح رسولخدا صلى الله علیه و آله گوید:
«و ابیض یستقی الغمام بوجهه
ثمال الیتامى عصمة للارامل (15) »
عتبة بن ربیعة نزد رسول خدا(ص)میآید:
عتبة بن ربیعة نیز یکى از بزرگان قریش و خردمندان ایشان بود که در جنگ بدر به اتفاق برادرش شیبه و پسرش ولید شرکت جستند و هر سه بدستسرداران رشید اسلام کشته شدند(بشرحى که در جاى خود مذکور است)و از همان سخنان و نظرات او در جنگ بدر درایت و خردمندى او در مسائل سیاسى و اجتماعى بخوبى روشن میشود.
ابن هشام مىنویسد:
روزى عتبة که در انجمنى از بزرگان قریش در مسجد الحرام نشسته بود و رسول خدا صلى الله علیه و آله نیز در گوشه دیگر نشسته بود قریش هم چنان از تبلیغات رسولخدا صلى الله علیه و آله رنج مىبردند عتبة بحاضران گفت:اى گروه قریش خوبست من بنزد محمد بروم و با او صحبت کنم و پیشنهاداتى باو بدهم شاید یکى را بپذیرد و دست از سخنان خود بردارد؟حاضران سخنش را پذیرفته و او را بنزد آنحضرت فرستادند عتبة برخاست و بنزد آن حضرت آمده پیش رویش نشست آنگاه عرضکرد اى فرزند برادر (16) تو مقامت در میان ما چنانست که خود میدانى چه از نظر شرافت فامیلى و چه از هتشخصیت نسبى،و اینک دستبکار بزرگى زدهاى دو دستگى میان مردم انداختهاى، بزرگانشان را بنادانى و سفاهت نسبت دهى درباره خدایان ایشان و آئینشان عیبجوئى میکنى،پدران گذشته ایشان را بکفر و بیدینى نسبت دهى!اکنون پیشنهادهاى مرا گوش کن شاید یکى از آنها را بپذیرى و از اینکارها دستبازدارى؟
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:اى عتبة پیشنهاداتت را بگو تا من گوش فرا دارم عتبه گفت:اى برادر زاده اگر منظورت از این سخنان که میگوئى اندوختن ثروت و بدست آوردن مال است،ما حاضریم آنقدر براى تو مال و ثروت جمعآورى کنیم تا آنجا که ثروت تو بدارائى تمامى ما بچربد!و اگر مقصودت آن است که کسب شخصیتى کنى ما حاضریم(بدون این سخنان)تو را بزرگ خود قرار داده و هیچکارى را بدون اذن تو انجام ندهیم!و اگر هدفتسلطنت و ریاست است ما تو را سلطان و رئیس خود قرار مىدهیم،و اگر جن زده شدهاى که نمىتوانى آنرا از خود دور سازى برایت طبیبى بیاوریم تا تو را مداوا کند و هر چه مخارج مداواى تو شد ما از مال خود بپردازیم تا بهبودى یابى و امثال این سخنان کلماتى گفت و پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله نیز گوش میداد تا چون سخنش بپایان رسید فرمود:
اى عتبه سخنت تمام شد؟گفت:آرى.
حضرت فرمود:اکنون سخن مرا بشنو!عتبة گفت:بگو.
رسول خدا صلى الله علیه و آله شروع بخواندن سوره «فصلت»کرد عتبة هم پنجههاى خود را بر زمین نهاده و بدانها تکیه کرده و گوش میداد،رسول خدا صلى الله علیه و آله این سوره مبارکه را همچنان قرائت فرمود تا بآیه سجده رسیده سجده کرد،آنگاه برخاسته فرمود:پاسخ مرا شنیدى اکنون خود دانى!
عتبة از جا برخاست و بسوى رفقاى خویش براه افتاد، قریش از دور دیدند عتبة میآید نگاهى بدو کرده گفتند:
عتبه عوض شده،و آن عتبه که رفت نیست چون نزدیک شد و در انجمن ایشان نشستبدو گفتند:چه شد؟گفت:
من سخنى شنیدم که بخدا سوگند تاکنون نشنیده بودم، بخدا نه شعر است،نه سحر است نه کهانت و جادوگرى است.
اى رفقاى قرشى من بشما سخنى گویم از من بشنوید:این مرد را بحال خود واگذارید زیرا این سخنى که من از او شنیدم سخن بزرگى بود و آینده مهمى دارد اکنون او را بحال خود واگذارید تا اگر اعراب او را از بین بردند که مقصود شما بدست دیگران انجام شده،و اگر عرب را مطیع خود ساختبراى شما افتخارى است،زیرا سلطنت و ریاست او سلطنتشما است،و عزت او عزت شما است،و آن هنگام شما بوسیله او بمنصب بزرگى نائل خواهید شد!
حاضران باو گفتند:بخدا محمد تو را با زبان خود سحر کرده!عتبة گفت:راى من این است اکنون خود دانید!» (17) .
مرحله جدید مبارزه رسول خدا با مشرکین:
پرتو آئین مقدس اسلام روز بروز در خانههاى مکه و میان قبائل قریش شعاع بیشترى را روشن مىکرد و نور آن بجاهاى تازهاى میافتاد،هر روزى که مردم مکه از خواب بر میخاستند با مرد مسلمان و یا زن مسلمان جدیدى روبرو میشدند،مشرکین مکه در برابر این موفقیتهائى که نصیب پیغمبر اسلام میشد مانند کلافه سردرگمى شده دست و پاى خود را گم کرده بودند، مىخواستند بهر وسیله شده مردم را از گرویدن باین دین باز دارند،بهر مسلمانى دست مىیافتند او را حبس کرده شکنجه مىکردند،یا اگر از اینراه نمىشد با مال و ثروت او را تطمیع مىکردند.
همانگونه که در گفتارهاى پیشین از نظرتان گذشت.
و چون از طریق دیدار با ابو طالب و نظر خواهى بزرگانى چون ولید بن مغیرة و عتبة بن ربیعة نیز نتیجهاى نگرفتند اینبار به فکر افتادند که خودشان مستقیما بطور دسته جمعى با رسول خدا«ص» دیدار کرده و از راه مناظره و محاجه با آن بزرگوار شاید بتوانند او را محکوم ساخته،و یا حداقل یک حربه تبلیغاتى جدیدى علیه آنحضرت بدست آورند و بهمین منظور تصمیم به اینکار گرفتند. و بالاخره روزى پس از اینکه خورشید غروب کرده بود سران قبائل قریش مانند:عتبة بن ربیعة،ابو سفیان،نضر بن حارث،ابو البخترى(برادر ابو جهل)اسود بن مطلب،زمعة بن اسود، ولید بن مغیرة، ابو جهل،عبد الله بن امیة،عاص بن وائل(پدر عمرو بن عاص)نبیه،منبه،امیة بن خلف...و دیگران در پشتخانه کعبه گرد هم جمع شده با هم گفتند:کسى را بنزد محمد بفرستید و او را بدینجا احضار کنید و با او صحبت کنید تا از این پس اگر کارى نسبتباو انجام دادید معذور باشید!
پس کسى را بنزد آنحضرت فرستاده گفتند:بزرگان قبیله تو در اینجا اجتماع کرده تا با تو سخن گویند بنزد ایشان بیا!رسول خدا صلى الله علیه و آله که پیغام آنها را شنید گمان کرد آنها دست از مخالفتبا آن حضرت کشیده و فکر تازهاى بنظرشان رسیده است،و چون بهدایت و رشد آنان کمال علاقه را داشت و گمراهى ایشان آن حضرت را رنج میداد از اینرو با شتاب بانجمن آنان آمده در کنار ایشان نشست،آنان بدان حضرت رو کرده گفتند:اى محمد ما تو را در اینجا احضار کرده تا با تو راه عذر را ببندیم،چون بخدا سوگند ما کسى را سراغ نداریم که رفتارش با قوم خود مانند رفتار تو نسبتبما باشد:پدران ما را دشنام دهى، از دین ما عیبجوئى کنى،بخدایان ما ناسزا گوئى،بزرگان و خردمندان را بسفاهت و نادانى نسبت دهى،میان مردم اختلاف انداختهاى!و خلاصه آنچه کار ناشایستبوده است انجام دادهاى آیا منظورت از این کارها چیست؟اگر اینکارها را بمنظور پیدا کردن مال و ثروتى انجام مىدهى ما حاضریم آن قدر مال و ثروت براى تو جمع کنیم که داراترین ما شوى و اگر بدنبال شخصیت و ریاستى مىگردى ما بدون آنکه این سخنان را بگوئى تو را بزرگ خود قرار مىدهیم،و اگر طالب سلطنت و مقامى هستى ما تو را سلطان خویش گردانیم،و اگر جن زده شدهاى-چون ممکن است گرفتار جن شده باشى-ما اقدام بمداواى تو کنیم تا بهبودى یابى؟!
رسول خدا صلى الله علیه و آله ساکتبود و چون سخنان ایشان بپایان رسید فرمود: اینها نیست که شما خیال مىکنید،نه آمدهام که مال و ثروتى از شما بگیرم،و نه مىخواهم شخصیتى در میان شما کسب کنم،نه سلطنتبر سر شما را مىجویم،بلکه خداى تعالى مرا برسالتبسوى شما فرستاده و کتابى بر من نازل کرده، و بمن دستور داده تا شما را(از عذاب او)بترسانم و(بنعمتها و لذائذ بىپایان آنجهان)بشارت دهم،من نیز بدین کار اقدام کرده رسالتخویش را بشما ابلاغ کردم،پس اگر پذیرفتید بهره دنیا و آخرت از آن شما است،و اگر نپذیرفتید من در برابر شما صبر مىکنم تا خداوند میان من و شما حکم کند...!
گفتند:اى محمد حال که هیچکدامیک از پیشنهادات ما را نپذیرفتى پس تو میدانى که در میان شهرها جائى تنگتر و بىآب و علفتر از شهر ما نیست و مردمى تنگدستتر از ما نیستند،اینک از آن خدائى که تو را برسالتبرانگیخته درخواست کن تا اینکوهها را از اطراف شهر ما دور سازد و زمین ما را مسطح کند و مانند سرزمین شام و عراق نهرها و چشمهها در آن جارى سازد،و پدران گذشته ما و بالخصوص قصى بن کلاب را که مرد بزرگ راستگوئى بود زنده سازد تا ما از آنها بپرسیم:آیا سخنان تو حق استیا باطل؟پس اگر آنچه ما گفتیم انجام دادى و آنان را زنده کردى و تصدیق تو را کردند ما نیز تو را تصدیق خواهیم کرد و مىدانیم که مقام و منزلت تو در نزد خدا زیاد است،و چنانکه مىگوئى تو را برسالتبرانگیخته؟!
رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:من برانگیخته نشدهام تا کارهائى که شما مىگوئید انجام دهم بلکه من مامورم تا آنچه خدا بمن دستور داده بشما ابلاغ کنم پس اگر پذیرفتید بهره دنیا و آخرت از آن شما است و گرنه صبر مىکنم تا خدا میان من و شما حکم کند!
گفتند:پس از پروردگار خویش بخواه تا فرشتهاى بهمراه تو بفرستد که گفتههاى تو را تصدیق کند و ما را از تو باز دارد،و نیز از او بخواه براى تو باغها و قصرها و گنجهائى از طلا و نقره قرار دهد تا از تلاش روزى آسوده خاطر شوى و مانند ما براى امرار معاش باین طرف و آنطرف نروى؟در اینصورت ما مىدانیم که تو فرستاده خداوند هستى و نزد او فضیلت و منزلتى دارى!
پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود:من چنین چیزى از خدا درخواست نمىکنم و براى امثال اینها مبعوث نشدهام،ولى مبعوث گشتهام تا شما را(از عذاب) ترسانده و(بنعمتهاى ابدى) مژده دهم،(و همان است که گفتم:)اگر پذیرفتید بهره دنیا و آخرت از آن شما است...و گرنه صبر مىکنم تا خدا میان من و شما حکم کند!
گفتند:پس پارههائى از آسمان را بر ما فرود آر،چنانچه تو پندارى که اگر خدا بخواهد اینکار را خواهد کرد چون تا تو اینکار را نکنى ما بتو ایمان نخواهیم آورد!رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود:اینکار با خدا است،اگر خواهد نسبتبشما انجام خواهد داد.
گفتند:اى محمد آیا خداى تو نمىدانست که ما چنین انجمنى خواهیم کرد و چنین درخواستهائى از تو خواهیم نمود، پس چرا قبلا این جریان را بتو اطلاع نداد و پاسخ سخنان ما را بتو نیاموخت،تا ما بدین ترتیب گفتار تو را بپذیریم زیرا ما با این گفتارهاى تو سخنت را نمىپذیریم.اى محمد ما شنیدهایم تو از مردى که در شهر یمامة است و نامش رحمان است تعلیم مىگیرى،و بخدا سوگند ما هرگز به رحمان ایمان نخواهیم آورد.
اى محمد ما راه عذر را بر تو بستیم و بخدا رهایت نخواهیم کرد تا اینکه یا تو را بهلاکت رسانیم یا تو ما را هلاک کنى یکى از آنها گفت:ما فرشتگان را که دختران خدا هستند مىپرستیم!
دیگرى گفت:ما بتو ایمان نیاوریم تا خدا و فرشتگان را رو در روى براى ما بیاورى!» (18) .
سخن قریش بپایان رسید و رسول خدا صلى الله علیه و آله از آن مجلس برخاست.عبد الله بن ابى امیة که عمهزاده رسول خدا صلى الله علیه و آله و مادرش عاتکه دختر عبد المطلب بود بدنبال آن حضرت برخاسته گفت:اى محمد!این جماعت پیشنهاداتى بتو کردند و هیچکدام را نپذیرفتى،سپس درخواستهائى کردند تا مقام و منزلت تو را در پیش خدا بدانند و در نتیجه بتو ایمان آورند آنها را هم انجام ندادى،مجددا درخواست کردند براى خودت از خدا چیزى بخواه تا بدینوسیله برترى و فضیلت تو بر آنها معلوم گردد آنرا هم انجام ندادى،پس از همه اینها از تو خواستند تا برخى از آن عذابى که آنان را از آن میترساندى برایشان فرود آرى،اینکار را هم نکردى... عبد الله بن ابى امیه دنباله سخنان خود را ادامه داده گفت:بخدا من هرگز بتو ایمان نخواهم آورد تا نردبانى بگذارى و بآسمان بالا روى سپس با چهار فرشته از آنجا باز گردى و آن فرشتگان گواهى دهند که تو راست مىگوئى،و بخدا اگر اینکار را هم انجام دهى من گمان ندارم بتو ایمان آورم!
ولى بد نیستبدانید که با همه این احوال این عبد الله بن ابى امیة قبل از فتح مکه به رسول خدا ایمان آورده و مسلمان شد چنانچه در جاى خود ذکر خواهد شد.
منبع:http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCBBD2.HTM
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]