بنى المصطلق نام قبیلهاى بود که در بیابانهاى حجاز سکونت داشتند و مانند سایر قبایل عرب از راه دامدارى، زراعت و تجارت روزگار مىگذرانیدند. این قبیله در جنگ احد جزء همدستان قریش بودند و آنها را یارى کردند، مطابق مشهور در شعبان سال ششم هجرت به پیغمبر اسلام خبر رسید که رئیس این قبیله - حارث بن ابى ضرار - لشکر و ساز و برگ جنگى تهیه کرده و تصمیم دارد بزودى به مدینه حمله کند.
پیغمبر اسلام با شنیدن این خبر دستور بسیج لشکر را داده و ابو ذر غفارى را در مدینه منصوب فرمود و خود با سربازان اسلام حرکت کردند. و در جایى به نام«مریسیع»به دشمن برخورد کرده و حمله از دو طرف شروع شد.
بنى المصطلق پس از اینکه ده تن کشته دادند، تاب مقاومت نیاورده فرار کردند و اموال آنان که دو هزار شتر و پنج هزار گوسفند بود بهره مسلمانان گردید و زنان و کودکانشان نیز به دست آنان اسیر گشتند.
در میان اسیران جویره دختر حارث بن ابىضرار (رئیس قبیله بنى المصطلق) بود که پیامبر او را خرید و آزادش ساخت و سپس او را به عقد خود در آورد، مسلمانان دیگر که چنان دیدند همگى اسیران بنى المصطلق را آزاد کرده و گفتند اینان فامیلهاى پیغمبر اسلام هستند و سزاوار نیست در دست ما اسیر باشند با این ازدواج صد زن اسیر آزاد شدند، آزادى این دسته اسیران و بازگشت آنها به میان قبیله و وصلت پیامبر با آنها در تحکیم مبانى اسلام و دفع شر آن قبیله و قبیله هم جوارشان بسیار مؤثر واقع شد.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCFA.htm
در کتاب المنتقى در حوادث سال پنجم مىنویسد در این سال مردم مدینه به خشکسالى دچار شدند و به نزد رسول خدا(ص)آمده و گفتند: اى پیغمبر خدا!باران قطع شده و درختان خشک گردیده و علوفه تمام گشته و چهار پایان و مواشى به هلاکت رسیدهاند، از خداى خود بخواه تا براى ما بارانى بفرستد!
رسول خدا بدانها فرمود: فلان روز که شد بیایید تا براى این کار بیرون برویم و همراه خود مقدارى صدقه هم بیاورید.
چون روز موعود فرا رسید پیغمبر آمد و مردم نیز بیرون آمدند و همگى با حال آرامش و وقار به سوى بیابان حرکت کردند و در جایى به نماز ایستادند و چون نماز به پایان رسید رسول خدا(ص)برخاسته و عباى خود را وارونه کرد و رو به مردم ایستاده دستها را به سوى آسمان بلند کرد، آن گاه این دعا را خواند:
«اللهم اسقنا و اغثنا، غیثا مغیثا، و حیا ربیعا، و جدا طبقا معذقا عاما هنیئا مریئا. . . »
تا به آخر دعاى مفصلى که از آن حضرت نقل شده است.
راوى حدیث که انس بن مالک است گوید: ما هنوز از جاى بر نخاسته بودیم که تکههاى ابر ظاهر شد و تدریجا همه آسمان را ابر گرفت و باران شروع شد و یکسره تا فتشبانه روز پیوسته باران آمد تا حدى که مردم به نزد آن حضرت آمده و گفتند:
اى رسول خدا زمینها را یکسره آب گرفته و خانهها ویران گشته و راهها بسته شد از خدا بخواه تا باران را از ما بگرداند. پیغمبر که در آن وقتبالاى منبر بود از گفتار آنها که حکایت از زود رنجى انسان در کارها مىکرد خندید و سپس دستها را به آسمان بلند کرده گفت:
«حوالینا و لا علینا، اللهم على رؤس الظراب و منابت الشجر و بطون الاودیة و ظهور الاکام».
[پروردگارا بر اطراف ما ببار نه بر ما، خدایا بر بالاى تپهها و پاى درختان و شکم درهها و پشت کوهها!]ناگهان ابرهایى که بالاى سر شهر بود از هم باز شد و مانند حلقه و سپرى دایرهوار شهر را در بر گرفت که به اطراف مىبارید و در شهر مدینه قطرهاى نمىبارید.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCEI.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]